eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وقت بخیر .. إن شاء الله که موفق باشید و سلامت باشید و خدا براتون در همه ی مراحل زندگی خوب بخواد و عاقبت بخیر بشید🌸
سلام اون لینک دیگه رفت دوباره سوالتون رو بگید
مث شهدا بودن از نظر شما چجور هست ؟؟ کجا دروغ گفتیم . من مطمنم که دروغی ندادیم چون برای چی باید آخه دروغ بگیم ؟؟ شما بگید ببینم چی بوده ۲ . سلام ممنونم ارتباط بگیرید چیکار ؟؟ ۳ . سلام ممنوم از شما . لطف دارید 🌸
۱ . محتاجیم به دعا همیشه دعا گو همه هستم ۲ . خب باز نمیشد و شرمنده شما میشدیم عوض کردم ۳ . بله پک هم اونی که میخواست بده مغازش رو تعمیر کرد گفت ده روز دیگه و هی بدقولی کرد . إن شاء الله میفرستم هفته قبل رفتم بازم بسته بود بزودی میفرستم نگران نباشید ۴ . دلتنگی خوبه بتونی ازش حس خوب بگیری نه باعث حال بدت بشه باید قوی باشید تا بتونید موفق بشید
۱ . ناشناس هست دیگه مهم جواب دادن هست ولی خب چون پیاما رو میخونم بعضی وقت میدونم کیه چون مدل پیام دادن رو میشناسم ۲ . سلام اینجا نمیشه چون خیلی مسئله مهمی هست خیلی شرایط داره باید خدمتتون بگم بعد شخصی پیام بدین راهنمایی کنم ۳ . الهی به رقیه الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۱ . سلام ممنون از لطفتون برنامه ریزی کردیم و مسیر کانال به همین سمت خواهد بود آموزنده و موثر برای مخاطب 🌸 ۲ . الان اون رو حذف کردم و این رو سنجاق کردم
حق الناس ۲ . شما صد سال هم گناه کنی موقع مرگ توبه کنی بخشیده میشی ولی خب موقع مرگ هر کسی این سعادت رو نداره که با توبه از دنیا بره . غرق گناه هم باشی و توبه کنی و دیگه تکرار نکنی پاک پاک میشی هر سال ۲۱ ماه رمضان همه پاک میشیم ولی باز گناه میکنیم خداوند خیلی بخشنده هست که میگه اگه پشیمونی و توبه ذهنت هم اومد من بخشیدمت . دیگه چی میخوایم این ما هستیم که به خودمون ظلم میکنیم
۱ . سلام آخره کار میزارم ۲ . با ذکر خدا با صلوات با اینکه فکر کنی هیچ عشقی بالاتر از عشق خدا نیست . قوی شدن وقتی بوجود میاد که اونقد ایمانت به خدا قوی شه که محتاج کسی نشی جز خدا ۳ . خب این عشقا رو خانم بد حجاب هم داره . الان تو عشقت فقط عاشقت باشه و عمل نکنه به کاراش و فقط زبونی بگه عاشقتم میپذیری ؟؟ امام حسین ظهر عاشورا تو جنگ نماز اول وقتش ترک نشد . یکم فکر کن عاشقی یا نه ؟؟ بنظرم نیستی فکر میکنی هستی
۱ .من چیزی به دل نمیگیرم و ناراحتم نمیشم فقط خواستم ببینم جایی دروغ گفتم و خبر ندارم خودم چون حساسم رو دروغ . إن شاء الله موفق باشید ۲ . نه نترسید هیچ بلایی سره خودش نمیاره بگید اگه منو میخوای رسمی درست بیا خواستگاری منم میپذیرم . و منتظرت میمونم حرف دیگه بهتر از این ؟؟ اگه مرد بود خب میاد نیومد هم یعنی روراست نبوده 🤷‍♂
۱ . بله وقتی دیگه نباشیم تو این دنیا 😅 ۲ . جواب میدم کی گفته جواب نمیدم
۱ . نه بابا من همیشه مشاوره دادم هیچوقت هم نگفتم که دوره رفتم . شهدا جونشون رو دادن ما یه کمک کنیم پول بگیریم چیکار ۲ . سلام .. ممنونم از لطفتون . از کلیپ ها کانال استفاده کنید
۱ . سلام شب بخیر .. خدا رو شکر الحمدالله که موثر هست . عنایت شهداست که تغییر ایجاد میشه . رمان هم باید از مدیرمون بپرسم ۲ . شما باید تمرکز کنید چون آینده شما به تلاشتون بستگی داره یک ماه سختی که زیاد نیست ته قصه باید قشنگ باشه ۳ . باید اجازه بگیرم و شما هم شخصی پیام بدین
۱ . سلام ممنونم . بهترین انرژی اینه که درس خوندن باعث میشه آینده شما شکل بگیره شخصیت شما . پس خودت باید به فکره خودت باشی اگه آدم موفقی باشی جای هیچ حرفی برای دیگران نمیزاری ولی اگه بخوای تنبلی کنی از همه ممکنه حرف بخوری . بخاطره خودت تلاش کن . آیندت باید خوب باشه یه فرد خوب تو جامعه باشی نه بی تاثیر ۲ ‌. من کی از خودم چیزی گفتم ؟؟ یجا بیار که من از خودم تعریفی کرذه باشم !! حالا من پاک باشم برای خداست بدم باشم به خودم ظلم کردم . به شما که کاری نداره 😄
۱ . ذکر خیلی خوبه امام علی علیه السلام هیچوقت بدون ذکر نبودند خیلی تاثیر داره ذکر بگید و متوجه میشید ۲ . حلال هست کپی ۳ . خب معلومه از کاراتون دیگه وقتی بی دلیل محبت میکنی و برای خدا کار کنی یعنی دلی هست . آرامش تو اخلاقت و صبر نشانه ایمان هست
۱ . سلام إن شاء الله که حالتون خوب هست . وقتی حال خوب هست چرا حال آدم بد باشه ذکر یونسیه ذکر خوبی هست صلوات هم خوبه ۲ . سلام بحث ازدواج میگم إن شاء الله مفصل هست ۳ . یا علیییییی خواهره من . من خیلی وقتم پره ولی خب ببینم چی میشه تو عمل انجام شده قرار میدین 😅
۱ . سلام خب شک دارید برطرف کنید اشکال نداره انسان شک کنه و برطرف بشه تازه ایمان قلبی پیدا میکنید سوال کنید جواب میدم شکتون برطرف شه ۲ . سلام کنترل ذهن و اینکه بیکار نشید اینقد دغدغه مند شید که فکره گناه هم نتونی کنی و مشغول باشی فقط . تو خونه هستی مداحی بزار و کارهای خونه رو انجام بده و با روحیه باش عشق خدا رو درونت فراوان کن ۳ . راه میوفتن إن شاء الله کم کم آشنا میشن و میمونن تا همیشه با شهدا
۱ . سلام نه خب مشکلی نیست رفیق شهید که یکی نیست باید از شخصیت همشون الگو برداری کنی برای رشد خودت و خودسازی کنی با شهدا ۲ . سلام نیت کن و زنگ که خورد گوشیت فکر کن آخرین نماز صبحت هست ۳ . سلام إن شاء الله حاجت روا بشید به حق حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
خیلی دلم میخواد حس و وجود خودمو به شما منتقل کنم ولی نمیدونم چجوری منتقلش کنم یا بخوام چیزی بگم عده‌ای میگن داری از خودت تعریف میکنی یا از خود راضی هستی .. باید فکر کنم چجوری !! چون هر چی پیام میخونم تا دل گرفتگی هست
شاید کسی باورش نشه من تا حالا دلم نگرفته 😅
بعد وقتی برمیگردم به عقب میبینم که هر چی برام پیش اومد گفتم حتما خواست خدا بوده همین و دیگه فکرش نکردم
شاید خیلی چیزها که دیگران خیلی روش حساسن من نیستم . من بیشتر به آخرت فکر میکنم یعنی الان بیوفتم بمیرم خیلی برام مهم نیست چون مرگ حقه . همیشه وقتی میرفتم جایی مادرم خیلی زنگ میزد که بهت وابستم مواظب باش گریه میکرد . میگفتم گریه تو برای من چه فایده داره آخه وقتی برای من گریه کن که دست خالی برم اون دنیا الان خب من اینجا مهمانم و مرگ هم حق هست چه گریه کنی چه نکنی سرنوشت ما دسته خدا رقم میخوره
تا حالا از شهدا حاجت نخواستم فقط میگم اگه شد بدید نشد هم هیچ از خدا هم چیزی نخواستم فقط دعا بعد از نمازم اینه تو راه خودت و امام زمان عج قدم بردارم . وابستگی دنیایی باعث میشه انسان دلش بگیره حاجتم برآورده بشه نمیدونم شوهر خوب گیرم بیاد فلان رشته قبول شم فلان کارو انجام بدم و و و ... خب اینا همش دنیایی هست معلومه که خیلی درگیرش بشی باعث دل گرفتگی میشه . ما خیلی به چیزهایی که مهم نیست اهمیت میدیم نباید اینجور باشه خب چون دنیا در حال گذر هست ممکنه فردا نوبت ما باشه که از دنیا بریم
حداقل دنبال حاجت های دنیایی هستین خودتون رو اذیت نکنید که باعث شه از همچی جا بمونید هر چی باعث شد که اذیت شید سری از خودت دورش کن . انسان همچی دست خودش هست و قویتر از خودت کسی نیست برای کمک به خودت
سلام .. سقط بچه قتل عمد حساب میشه و بدبختی به بار میاره . هیچوقت به فکره سقط نباشید بجاش راه های دیگری هست . بنظرم فضولی نکنید و وارد حریم خصوصی شوهرتون نشید که به این چیز دچار بشید
اینقد دنیای عجیبی شده که اگه شاخ هم در بیاریم جای تعجب نداره !! باید برای هر اتفاقی انسان آماده باشه چون آخرالزمان هست و گناهان عجیب باید تو این دوره آخرالزمان قوی باشیم . این دنیا فانی جای همینچیزا هست دیگه اگه این اتفاقات رخ نمیداد درکی از آرامش آخرت نداشتیم
لطفا ذکر های روزانه و صلوات برای امام زمان عج رو که صبح میزارم انجام بدین همچنین زیارت عاشورا که هر روز میزارم به نیابت از یک شهید .. الکی نگذرید از این ثواب ها .. إن شاء الله که زیر سایه شهدا نجات پیدا کنیم از فتنه های آخرالزمانی و عاقبت بخیر بشیم🌿♥️
إن شاء الله سوالی موند فردا شب ببخشید حلال کنید🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت142 در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد. ــ شرمنده دیر شد ! ــ دشمنت شرمنده عزیزمـ مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد" با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید؛ ــ رسیدیم مهیا از ماشین پیاده شد. همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند ــ چرا اینجا شهاب؟ ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم. مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و برنهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند. مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود. هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد. نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد . همه به احترام استاد سر پا ایستادن استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد. مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند! ــ کجایی خانمی لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند ــ سرکلاسم آقا دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند. ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!! مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد اکبری آماده کرد. ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟ ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم . ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انضباطی میکنید سرکلاس من! کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند. ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر و چندتا جلسه ی بسیج و یه یادواره دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابرِو ؟ مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد! ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته و کاراتونو بپوشونید؟ همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!! مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت: ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم اما اینهمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید یا در مورد رفتار و کارای من نظر.... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت143 میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری. نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده! سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود . روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد اکبری دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود. شیر آب را باز کر د و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد ــ اینو بگیر الان میام مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند. شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید: ــ چی شده مهیا؟؟ ــچیزی نیست شهاب ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین شهاب اخم وحشتناکی میکند از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت: ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده ــ شهاب باو.. ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟ یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت: ــ با استادم بحثم شد اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند ــ سر چی؟؟ ــ همینطوری بحث الکی ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت ــ شهاب جان من نرو شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت: ــ میگی یا خودم برم؟ ــ میگم میگم!! شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود و نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش. شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت: ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند. مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت: ــ خودشه ؟؟ مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت ــ آره شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب را در دست گرفت؛ ــ شهاب کجا داری میری؟؟ ــ مهیا ول کن دستمو! ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!! دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت، مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد، شهاب با اخم در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی به حرف های شهاب گوش سپرده بود. مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند، از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸