eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۷ بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دلم نمیخواست شام پیشم باشه. گفتم: -ماکارونی بلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت. -تو همیشه دستپختت عالی بود.خونه ی سحر یادت میاد؟اکثر اوقات غذا با تو بود.سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!! عصبانی از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم. _به هیچ وجه این طور نبود.روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود.شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ،هم خونه رو مرتب نگه میداشتم  وهم غذا میپختم!!! 🍃🌹🍃 از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره. او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود.با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت: -عزیزم شما مفت ومجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت ومجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت وپز چیزی نبود که !!! اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود.دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود.مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم: -ای بی چشم ورو..اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره!  حق با توست.اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود.بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!! او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید: -من خودم خرج خودمو میدادم..یابام ماه به ماه برام پول می‌فرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم.یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم.. 🍃🌹🍃 خنده ی بلند وحرص دربیاری کردم. او حقش بود حرص بخورد وتحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود. میان خنده ام گفتم: -هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!!طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!! شاید نباید عصبانیش میکردم. چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد وبعدش لال شدم وبازنده ی این جدال لفظی من بودم.گفت: -چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!! 🍃🌹🍃 گونه هام سرخ شد. بغضم داشت میترکید.. دستام میلرزید. روی مبل نشستم.و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه. حالا که ازپیروزی اش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت: -معذرت میخوام. .نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی.. نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم. نه!! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد.با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم. -برای چی اومدی اینجا؟ او دست از تلاش برنداشت: -بخدا اومده بودم حالتو بپرسم ..نگرانت بودم.. با پوزخندی حرفش رو قطع کردم: -به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن وبرو. هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت: _چرااینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه. با عصبانیت بهش گفتم: -من جنبه ندارم..بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت. 🍃🌹🍃 چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم. واین واقعا ارزشش رو داشت. او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد. خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه. بگمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه. بعد از کلی مکث  گفت: _کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه،  طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار.. پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!! الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم  تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۸ وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها.! بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!! -بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!! او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت: -لوس نشو!!چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟ 🍃🌹🍃 سعی میکردم نگاهش نکنم. از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش! گفتم: -خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست. او لحنش رو لوس کرد. -کلک..نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟ پوزخند زدم: -تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟! گفت: -معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!! الان وقتش بود نگاهش کنم!گفتم: -اینها ملاکهای توست!!ملاکها وایده آلهای من با تو خیلی فرق داره.! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاریها شدم.دیگه نمیخوام!! او با عصبانیت نفسش رو بیرون داد.بوی سیگار میداد.دوباره پوزخند زدم!! گفت: -بببین الکی قصه سرهم نکن!یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟ 🍃🌹🍃 بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. ماکارونی دم کشیده بود. زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم. سعی کردم بغضم نترکه: -تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم .احمق بودم وگول شما بی دین وایمونها رو خوردم.ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم.کار کنم و به روزی خودم راضی باشم.نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه. نسیم قهقهه ای سرداد!! -وای تو روخدا بس کن!! چی عین ملاها حرف میزنی!!ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده با صدای آرامتری گفتم: -شاید!!! نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد. سریع گفتم: -نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه او پاکتش رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت: -نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه.!! ایستاد مقابلم. گفت: -کامران و میخوای چی کار کنی؟میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟ باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام. با غیض گفتم: -بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!!خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه! او لحنش تغییر کرد.گفت: -و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟ صورتم رو برگردوندم. -شما پورسانتتون رو گرفتید!! او خودش رو زد به مظلومیت! گفت: -همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم.ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!  چه چرندیاتی!! با بی حوصلگی گفتم: -لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!!فکر هم نکن اینقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!! 🍃🌹🍃 اون جاخورد.سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد. رفت سراغ حرف آخر! گفت: -این حرف آخرته نه؟؟! سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. سریع کیفش رو برداشت وپاکت سیگارشو داخلش انداخت وبه سمت در وردی رفت: -امیدوارم پشیمون نشی وتقققق!!!!!! 🍃🌹🍃 همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود! دلم شکسته بود اما قرص بود.دیگه نمیترسیدم!! فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده؛ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ـــ- سَلام‌بَرمِهربان‌عٰالم‌امٰام‌عَصر؏َـج' - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلیك‌َیٰاَ‌بَقیَةَ‌الله✋🏽‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أيتهاالجميلةالبعيدةعن‌ناظری‌ والقريبةإلىٰ‌قلبی‌أحبُّكِ ای زیبا ای که از چشمانم دوری و به قلبم نزدیک؛ دوستت دارم ...♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
- چرا بیکار ایستاده‌ای؟! نمیخوای آرپی‌جی بزنی؟! + چرا،کمکم رفته موشک بیاره منتظر اونم! چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک! فرمانده لشکر بود..!🌿❤ @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
وشهادت‌نصیب‌ڪسانے‌میشود کھ‌دررَهِ‌عشق‌بۍ‌ترس‌باجان‌خود‌باز؎‌ڪنند :)❤️ #شهید‌بابک‌نوری🌿 @shahidanbab
[ یادمان باشد در همین کوچہ ے ما مادرے هست کہ عشقش را داد تا تو عاشق بشوے نگذاریم که تنها بشود کاش ما کاری ڪنیم کہ دلش خون نشود مادران شهدا به گردن همہ ے ما حق دارند... ] 🪴 @shahidanbabak_mostafa🕊
روحیه خوب و پر نشاطی داشت یکبار دیدم در حرم حضرت رقیه(س) برای زائرین چایی میریزد رفتم کنارش هم صحبت شدیم گفت: فلانی،من تا شهید نشم برنمیگردم 🌸🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 من واقعا مصطفی را نذر حضرت عباس (ع) کرده بودم و پشیمان هم نیستم. زمانی که خبر شهادت مصطفی را به من دادند همان شب از حضرت زینب (س) تشکر کردم که نذر من را قبول کردند. خوشحالم که حضرت زینب (س) پسرم را به عنوان سرباز برادرشان پذیرفتند» @shahidanbabak_mostafa🕊
کار کردن برای خدا با زبان روزه و تنی خسته... براے شهادت باید تلاش کرد... باید با تنی خسته برای خدا کار کرد... مصطفے  خیلی مقید به ‌روزه های مستحبی بود🍃 دهه ی اول ذی الحجه سال ۸۴ را به مدت هشت روز روزه گرفت... ایامی که روزه بود فعالیت کاری بسیـاری داشت! کارهای پایگاه و هیئت ، پست های شب، توان مصطفے را گرفته بود!🥀 عصر روز  هشتم  اومد منزل ، مدام تلفنش زنگ می خورد📱،اون روز نتونست استراحت کنه! با ضعف بسیار زیاد و خستگی بلند شد که بره دنبال کاراش که از پایگاه بسیج تماس گرفتن... ازش خواهش کردم ، روزه هستی بذار بعد از افطار برو الان نزدیک افطاره!🙁 گفت:  لطفش به اینه  که با زبان روزه برا خـدا قدم برداری :) تا دم در دنبالش رفتم شاید از رفتن منصرفش کنم... هنوز در بسته نشده بود که یه دفعه صدای مهیبی اومد یه لحظه در رو باز کردم خودم رو بالای سر مصطفے دیدم... که از پله ها پرت شده بود پایین و تمام سروصورتش خونی شده بود!💔 بهش گفتم : دورت بگردم خدا راضی نیست که تو به خودت این همه ریاضت بدی! مصطفے داشت خودش رو برای امتحان های خیلے سخت آماده می کرد که به چنین درجه بالایی برسه🕊 ان شاالله خداوند به ما هم چنین توفیقی عنایت فرماید @shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی همه دین را فراموش می‌کنند تو در اوج در یاد خدا باش! وقتی همه دنیاپرستی می‌کنند تو در اوج خداپرستی کن! وقتی همه بی‌دینی را به نمایش می‌گذارند تو دینداریِ خودت را در اوج به نمایش بگذار! این راه اصلاح جامعه است! به خدا ظلم است در یک همچین شهر خوبی که خدا فراموش می‌شود و اگر تو یادآوری کنی به یاد می‌آورند جزء گروهی که خدا را به یاد شهر می‌آورند نباشی!🪴 @shahidanbabak_mostafa🕊
باید‌به‌این‌بُلوغ‌برسیم‌ که‌دیگرنبایددیدە‌شویم ! آنکس‌که‌بایدببیند ، می‌بیند . ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام .. یه چند بار یکی هست همش وعده میده ولی چیزی هم نمیشه احتمال دادم که اینم الکی باشه چون سوریه و کربلا و مشهد رو گفتن من احساس کردم بازم یکی همینجوری حالش خوشه میگه 😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهرم! دوستت دارم، درست است ڪہ ما هر دو بہم وابستہ‌ایم، مواظب خودت باش و در خط اهل‌بیت{علیہم‌سلام‌} باش، مواظب دین و نماز و حجاب و مادر خود باش. در همہ‌ے این امور مراقب باش و بدان تو را دوست دارم ..♥️ 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نہ‌اینڪہ‌حرفے‌نبـٰاشدهست؛ زیـٰادهم‌هسٺ‌امـٰـا عـٰاشـق‌ها‌مےداننـد‌دلٺنگۍ بہ‌اسٺخواݩ‌ڪہ‌برسد میـشود‌سڪوٺ❤️‍🩹:) @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید شُدݩ یڪ اتِفــاق نیست.. بـایَد خـونِ دݪ بُخورۍ دَغدغه هاۍِ هیأت دَغدَغه هاۍِ کار جَهادۍ دَغدَغه هاۍِ تـَرڪِ گُناه دَغدَغه هاۍِ شهادت وَ تَفریحِ ساݪِم شَهیدانه زیستَن سَخت اَست 🌿♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۹ با رفتن نســـیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد. من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود. وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد! بیشتر این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟ 🍃🌹🍃 فکری به ذهنم رسید. یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم. نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم! وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند. یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد. لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم. او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد. انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید. سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت. اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!! !! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!! 🍃🌹🍃 سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید: -واقعا خودتی؟؟؟ به سردی گفتم: -میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟ او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ کردم. او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت: _بریم اتاق من!! جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم: _بزار باز باشه!! نشستم روی کاناپه! او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد: -سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!! مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟ نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم! سکوت را شکستم: -من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم .. ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم: _اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم. او با تعحب نگاهم کرد. -امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم: _چرا… داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد. سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم. دلش شکست. این رو حس کردم.. از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود. گفت: -چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی… گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست: -بیخیال!! مهم نیست! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۰ سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره. بعد در فنجانم کمی قهوه ریخت ومنتظر شد تا چیزی بگم. گفتم: _خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی.برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی! او از جا بلند شد و باحرص گفت: _حلالت نمیکنم!!چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!! در این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید. من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اونوقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بی وفا و بی رحم باشه.. من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردی گفتم.: -من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بی وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست با او ادامه بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون.. نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست کم الان نه! ادامه دادم: – ما هردومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درکت میکردم! او درحالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون میداد گفت: _آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو میگفتم! چون در یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگه ای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو به هم میزنه! سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم: -مشکل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایی فکر نمیکردم چنین شخصیتی داشته باشی.مشکل منم.همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده! دخترهایی که هم شان تو باشند. من.. تصمیم گرفتم تغییر کنم.نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم.من..سی سالمه!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم. که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست! دست به  سینه پرسید: _اون هدف چیه؟ گفتم: _تو درکش نمیکنی..حتی باورش هم نمیکنی.. پس نپرس 🍃🌹🍃 دیگه وقت رفتن بود. به سمت در راه افتادم. پرسید: -داری میری؟ خدای من!! اشکهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم. نزدیکم آمد. نکنه بغلم کنه و نزاره برم.؟ اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندی تلخ!! ساک رو مقابلم گرفت. -اینو ببر!این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت میکردی! فایده ای نداشت.اشکهام لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم: -اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشته ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیته.! نه من که فقط یک رهگذر بودم. او پوزخندی زد: _رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنند! 🍃🌹🍃 سرم رو پایین انداختم. او با دست دیگرش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشکهامو پاک کنه که  صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم: -به من دست نزن! او پرسید: -تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده.؟ جواب دادم: -تو درکش نمیکنی.یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم! ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم. 🍃🌹🍃 او دنبالم نیومد! حتی صدام هم نکرد.! شاید هنوز در شوک بود.شاید هم فهمید به دردش نمیخورم! چندساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم! دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر! از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و از سوی دیگر، دیدن ناراحتی و چهره ی دلشکسته ی او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میکرد! بخشی از وجودم بهم اطمینان میداد که کامران داره باهام بازی میکنه! اما بخشی دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود! 🍃🌹🍃 تنها راه خلاصی از اینهمه احساسات وافکار متصاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود. طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه ، درباره ی مسایلم صحبت کنم! او از اون روز به بعد تبدیل به رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبی با او رقابت کنم تا شاید فرجی بشه و  به فرض محال حاج مهدوی قسمت من بشه! هه!!! کی فکرشو میکرد عسلی که در مقابل برترین پسرها ، مغرور بود الان کارش گیر یک مرد روحانی باشه و برای رسیدن به او حتی به بهترین وصمیمی ترین دوستش، نارو بزنه؟! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۱ یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم. تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم!این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. 🍃🌹🍃 چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد. دلم شور افتاد. خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!!اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یک حس دیگه ای  بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره! 🍃🌹🍃 حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان،  بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم !گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه  ترافیک بود.به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم : -دربست. وقتی پرسید : -کجا؟ گفتم: -اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید. راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید: -ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟! من با بی حوصلگی گفتم : -هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید. او هنور نگران بود.پرسید: -شر نشه برام.! با کلافگی گفتم: -نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید. خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود. 🍃🌹🍃 دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد. سراغ صندوق  عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد. من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم. او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود. 🍃🌹🍃 بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره.ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد. مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم! او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ ! 🍃🌹🍃 مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم. سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه. ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم. مرد هیز و بد چشم که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیک بود از جا بایستد.ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد. خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه. چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ….حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما..صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .