eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه‌که‌تمام‌شد،غیبش‌زد خیلی‌گشتیم‌تامتوجه‌شدیم‌رفته‌است سراغِ‌شستنِ‌سرویس‌هاےبہداشتی نگذاشت‌کسی‌کمکش‌کند می‌گفت: افتخارم‌این‌است‌خادم‌ِ‌روضه حضرت‌زهرا"سلام‌الله‌علیہا"باشم♥🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام روز بخیر 🌸 یه تشکر کنم از همه دوستانی که تلاش کردند و زحمت کشیدن برای فرد اصلح و خادم ملت که بدون پست چندین سال هست کار میکنه و هنوزم کار خواهد کرد .. کار ما بی نتیجه نبود چون ما درون شهر خودمون خیلی کار کردیم و الحمدالله با افتخار ۹۰ درصد آرا شد آقای جلیلی . و همیشه که تلاش ها جواب نمیده .. در کربلای ۴ رزمنده‌ها همه آماده حمله بودن که عملیات لو رفت و ۲۵ هزار شهید دادیم تو همون شب شکست سنگینی بود .. مهم اینه که تلاش کردیم و یه بعضیا حالشون خوش نیست 😉 و میگن تبریک بگو به پزشکیان !! من هرگز به کسی که به شهید رئیسی توهین کرد و دولت روحانی رو ندید و همه ی مشکلات رو انداخت دولت رئیسی تبریک نمیگم و ایشون باید معذرت خواهی کنند از مردم ایران که به شهید جمهور ما تهمت و توهین کردند .. پس تبریک گفتن به همچین فردی یعنی بی غیرتی و قبول توهین این فرد به شهید رئیسی هست !!!!!!
یه نفر دیشب به من پیام داد که شما بسیجی ها باید دیگه برید کنار 😅 بعد پروفایلش یه شهید بسیجی بود گفتم خب پروفایلت رو بردار چون این شهید بسیجی بوده !! میگه که نه این بسیجی نیست شهیده😂😂 هم علاقه داره به شهید هم نمیخواد قبول کنه بسیجی هست این شهید واقعا نمیدونم چی تو سره بعضیا هست 🤷‍♂ بعد مگه بسیجی ها چیکار کردن با شما همیشه جونشون کف دستشون بوده و فی سبیل الله کار کردند و برای کشور جونشون رو فدا کردن خب باید چیکار کنند که دیگه شما خوشتون بیاد ؟؟ باید مث جوونایی که به اسلام اعتقاد ندارن و میوفتن دنبال ناموس مردم و بی غیرت باشن خوبه !؟ اینجوری دوست دارید ؟؟ این بسیجی بدبخت هر کاری کنه شما بهش فحش میدین مث شهید روح الله عجمیان که بخاطر لباس بسیجی ۴۰ نفر ریختن روش و وحشیانه به شهادت رسوندنش 💔
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
دست نوشته #شهیدنویدصفری #سالروزتولد #تولدت_مبارک #رفیق_شهیدم @shahidanbabak_mostafa🕊
«خدایا عمری دروغ گفتیم و در خواب بودیم و تمام بهانهٔ ما این بود که اگر شب بیدار بمانیم و نماز بخوانیم، یا نماز صبح قضا می‌شود و یا فردا در محل کار کسل هستیم و خلاصه تمام برنامهٔ زندگی‌مان به هم می‌ریزد. غافل از اینکه تمام نیرو از توست و تمام زندگی مال توست و تمام کارها دست توست. آری خدا نتوانستیم تشخیص بدهیم که اگر ساعتی در شب بیدار بمانیم راحت می‌توانیم این کسر خواب را درمیانهٔ روز جبران کنیم و به‌راحتی ساعت بدن تغییر می‌کند و بعد از مدتی عادت می‌کنیم. @shahidanbabak_mostafa🕊
🔵 آذربایجان‌ شرقی 🔵پزشکیان: 1.672.193 رای 🟢جلیلی: 291.559 میزان مشارکت: ۶۲.۲۲ درصد یک میلیون و ۶۰۰ هزار به ۲۹۱ هزار رای جایی که شهید آل هاشم و شهید رحمتی استاندار تبریز برای حل مشکلات تبریز با شهید رئیسی به شهادت رسیدند 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمار رو که نگاه کردم بیشتره شهرها آقای جلیلی بالاتر بوده ولی اختلاف خیلی زیاد نبوده .. ولی شهرهای ترک زبان یعنی تبریز . ارومیه . ایلام . اردبیل. زنجان اختلاف رو زیاد کردن با آرای بالا دو میلیون ۵۰۰ نفر .. مثلا این شهرها که ۲ میلیون ۸۰۰ هزار نفر رای دادن پزشکیان ۵۰۰ هزارتا فقط به آقای جلیلی بوده !! شهرهای گلستان و گیلان هم کولاک کردن با رای اختلاف ۸۰۰ هزار نفر به پزشکیان رأی دادن .. سیستان بلوچستان هم با ۴۰۰ هزار رای بیشتر به پزشکیان اینها ۳ میلیون اختلاف رو انداختند وگرنه آقای جلیلی بیشتره شهرها رای بیشتری داشته ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 تولدِ شهید آغازی ست کــــــــه پایان نــــــــــــدارد ××× شهید آمده تا دلها را به نور الــهی مــــــــزین کند 😍🌟 🦋تولدت مبارک برادرم🦋 🎊 ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
مَردانِ‌حقیقـت‌ڪھ‌بہ‌حق‌پیوستنـد از‌دامِ‌تعلقـٰات‌دنیـٰا‌رستنـد . .🌱' ❤️ 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی خاص و کمتر دیده شده از صحبتهای شهیدنوید در اولین مراسم تولد شهیدسعید علیزاده در دامغان💚 ✨شهید سعــید علیزاده از اولین شهدای عملیات آزادسازی شهرک های شیعه نشین نبل و الزهرا بود که در بامداد ۱۲ بهمن سال ۹۴ به شهادت رسید🥀. شهـید نوید بمدت دوماه همراه و رفیق لحظه به لحظه این شهید بزرگوار بود و زمان شهادت در کنار شهیدعلیزاده بود و با تلاش بسیار توانست پیکر شهید رو بعد ازشهادت بازگردونه. به آرامش و طمانینه و صحبتهای پر از تواضع شهیدنوید در فیلم دقت کنید و نکته مهمی که در صحبتشون بود، در مورد عُجب، میگن عُجــب از همه چیز بدتره... 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه فیلم خیلی خیلی خاااص و کمتر دیده شده از شهید نوید شهدا چطور میشه که شهید میشن. رمز و راز شهادت رو از نگاه شهیدنوید ببینید و بشنوید👆 . شهادت یه انتخاب صدرصدی هست، باید کاملا از تعلقات جدا شده باشی و آماده باشی تا انتخاب بشی.🌱 ❤️ 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌دونی شرط ‌تحول ‌چیه؟! شرط ‌تحول، ‌شناخت ‌خداست وقتے الله رو بشناسی عاشقش میشی وقتی عاشقش باشی گناه نمی‌کنی و وقتی گناه نکنی امتحان ‌میشی اگر قبول ‌شدی شهید میشی...🌱 ❤️ 🌸
امروز تولد شهید مدافع حرم نوید صفری هست...شهیدی که خودش وعده‌ی حاجت روایی داده❤️! به این مناسبت قصد داریم ختم صلوات داشته باشیم به نیابت از شهید عزیز هدیه به آقا امام زمان(عج)🌱 به عشق شهید بزرگوار بسم الله🌸 https://EitaaBot.ir/counter/uyt78w اینجا ثبت کنید👆🏻 التماس دعا🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
امروز تولد شهید مدافع حرم نوید صفری هست...شهیدی که خودش وعده‌ی حاجت روایی داده❤️! به این مناسبت قصد
دوستان عزیز حتما شرکت کنید توی این ختم صلوات! چون شهید نوید شهیدی هستش که خیلیا ازش حاجت گرفتن ... قشنگ نیت کنید و به نیتشون صلوات بفرستید هدیه کنید به آقا صاحب الزمان(عج)💚 اینا بی جواب نمیمونده رفقا ... لینک رو پخش کنید تا درثواب نشرش هم سهیم باشید. ما رو هم دعا کنید🌱
می‌پرسید:«بنظرت‌وقتی‌شہـید‌شدم ‌کی‌میاد‌برام‌مداحی‌می‌ڪنه؟‌» با‌غیظ‌می‌گفتم:«هیچ‌کی،همین‌مداح‌های‌ الکی‌پلکی‌رو‌میاریم.» می‌رفت‌توی‌فڪر: «یعنی‌حاج‌محمود‌ڪریمی‌و‌سید‌رضـا‌نریمانی‌میان؟» می‌گفتم:«دلت‌خوشه!اینا‌بیڪارن‌برای‌مجلس‌تو‌بخونن؟!» با‌حسرت‌می‌گفت: «ولی‌من‌آرزومه!»♥🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محرّم‌رسید‌و‌صَفَرت‌می‌رسد‌زِ‌راه .. دلخوش‌به‌این‌دو‌ماهم‌‌و‌دلتنگ‌ِ‌روضه‌ها ..🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۱ به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: _امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید. نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.گفتم: _ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا..حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود..لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه.بی آنکه نگاهم کنه گفت: _در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! 🍃🌹🍃 آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی..!هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته! 🍃🌹🍃 نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد. دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. _سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم: _حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت: _راحت بخوابید سیده خانوم. با کلافگی پرسیدم: _تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت: _یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!گفت: _سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام.دوباره گفت: _برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: _اونی که محتاج دعای شماست منم. _شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله.. باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم.او در میان افکارم خداحافظی کرد.. 🍃🌹🍃 سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم : _چرا براش گریه میکنی؟! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۲ برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.با تعجب پرسیدم : _چرا براش گریه میکنی؟! او خنده ی تلخی کرد و گفت: _دلم برای میسوزه.. انسانهایی که ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت وگفت: _سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا بخونم و دعا کنم اوهم مثل من رو بچشه! 🍃🌹🍃 چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبورشدم به محل کارم برگردم.به موزه ی 🌷شهدا🌷 رفتم و طبق عادت باهاشون کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. 🍃🌹🍃 تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد وسلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:_خدمت شما.. معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..گفتم: _متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.گفت: _تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.گفتم: _من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید. داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: _اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم. بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. 🍃🌹🍃 نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود.. دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! 🍃🌹🍃 شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. 💤خواب خونه ی پدریم رو دیدم. من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم.. 🍃🌹🍃 از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت: _برای امر خیر مزاحم شدم!! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۳ من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست وپاهام رو گم کردم.حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بی میلی پاسخ میدادم.چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه ای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مومن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها وحدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو واعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه.ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. __پسر بنده روحانی هستند.سی و یک سالشونه.و قبلا هم یکبار ازدواج کردن… دیگه گوشهام چیزی نمیشنید..نیازی هم به شنیدن نبود..تا همینجای صحبتهاش کافی بود تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم.. او حرفهاش تموم شده بود ومنتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده.نفس زنان و با لکنت گفتم: _مممننننن… او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: _عجله نکن دخترم.میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه.شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد.بهتره خوب فکرهاتون رو کنید.من ان شالله عصر زنگ میزنم.هرچی قسمت باشه همون خیره ان شالله. در دلم یک نفر فریاد میزد: کدوم فکر؟؟من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم.من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص تره!!اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من.اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من! 🍃🌹🍃 او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با اوخداحافظی کنم.هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم.این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سراز پا نمیشناختم.خنده وگریه م باهم ادغام شده بود..عین دیوونه ها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد.اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ 🍃🌹🍃 در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: _رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟ من من کنان و نفس زنان گفتم: _فاطمه…دارممم میمیرم..دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم! او نگران تر شد.پرسید: _چیشده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر… حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: _فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه..فاطمه..منننن …بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد..با هیجان گفت: _معلومه که بیداری.جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟ با اشک وشادی گفتم: _ازم …ازم ..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود.با من من گفت: _ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: _حااااج مهدددوی… اوهم به لکنت افتاد: _خخوو..خووودش؟؟ _نه…مادرش!! او با شوق و ناباوری میخندید..ومن درمیان خنده های او تکرار میکردم. _اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه! او گفت: _باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم.میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده… باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم..حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود..نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده م سجده ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم. 🍃🌹🍃 نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم.تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .