سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:487
سلام علیک، افتقدتُک جداً
سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ توام :)
حسین جانم💔
#امامحسین
#کربلا
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلایتسهمِمابدهانشدایناربعین!
پابرهنهمیرومسمتیکهبغضمبشکند!
#اربعین
#کربلا🥀🏴
@shahidanbabak_mostafa🕊
«هنيئًا لأعينهم التي تراكَ الآن»
خوش به حال چشمایی که تو رو الان میبینن..♥️!
#حسینجانم
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بیکسان هوایِ تو داریم و مُفلِسیم
باشد كَز آن میان صِلِهای مَرحَمَت کنی ...
#ایهمهآرزویمن💗
#آقاےمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ما بیکسان هوایِ تو داریم و مُفلِسیم باشد كَز آن میان صِلِهای مَرحَمَت کنی ... #ایهمهآرزویمن💗 #
کربلایی نیستم
اما تو شاهد باش
هر دعایی کردم
اول کربلا را خواستم :)🍃♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت49
باز هم صداهای نامفهومی از نشیمن به گوشم می خورد اما واکنشی نشان نمی دهم.
خوابم می برد و خیلی زود بیدار می شوم. صدای اذان صبح بلند می شود و میروم تا وضو بگیرم.
نمازم که تمام می شود به فکر نماز او می افتم. نمیدانم چطور اجازه نماز به او بدهم!
با خودم فکر می کنم اما منکه شمر نیستم که نگذارم کسی حتی به دروغ هم که شده نماز نخواند.
با همان چادر به سمتش می روم و می گویم:
_ببین من بهت اعتماد ندارم! نمیتونم دستو پاتو باز کنم اما فقط دهنتو باز می کنم. عاقل باش و صدایی ازت در نیاد.
سرش را مدام تکان می دهد و حرفم را تایید می کند.
چشمانم را می بندم تا نبینم دستم را به طرفش می برم. یکهو صدایی میکند که باعث می شود چشمانم را باز کنم.
فکر کنم می گوید با چشمان باز میشود بهتر می شود دستم به او نخورد.
چسبش را باز می کنم که صدای آخش به هوا می رود و می گوید:
_یواشتر! کچلم کردی!
کمی گوشه فرش را بالا می گیرم و می گویم:
_تیمم کن!
متعجب نگاهم می کند و می گوید:
_بابا من آدم بدی نیستم به خدا! اینجوری با من رفتار نکنین!
_هیسس! فعلا حوصله قصه بافتیتو ندارم. تیمم کن!
با تردید نگاهم می کند و زیر لب می گوید:
_حالا نمازم درسته؟
_برای حفظ جوونم بله! اینکار واجبه.
دوباره می خواهد خودش را توجیح کند و می گوید:
_ای بابا! مگه من قاتلو جانیم که اینطوری میگید؟
مثلا عصبی میشوم و سرش داد می زنم:
_ساکت! دهنتو میبیندما!
ساکت می شود و تیمم می گیرد. مهر ای برایش می آورم و می گوید:
_باید پاهامو هم باز کنین چون این طوری نمیتونم بایستم.
فکری می کنم و می گویم:
_زرنگ بازی درنیار! نشسته بخون!
_ای بابا آخه نمازم درست نیست! این چه نمازیه دیگه؟
_اصلا معلوم نیست نماز میخونی یا نه بعد احکام شناس شدی؟
بدبخت با ناله می گوید:
_من نماز میخونم خانم! مگه تو دانشگاه ندیدین؟
نمیدانم چرا این حرف را زدم، یعنی از دهنم پرید و گفتم:
_شمر هم نماز میخوند!
چشمانش گرد می شود و با غیض می گوید:
_دستم دردنکنه! منو با شمر مقایسه میکنین؟ پشیمون میشید با این کاراتون!
به اتاق می روم تا دیگر حرفی با او نزنم.
کم کم خورشید بالا می آید و نورش خانه را روشن می کند. رو به رویش نشسته ام و حرفی نمی زنیم.
هر موقع میخواهد چیزی بگوید یا "هیس" می گویم یا "ساکت".
چند باری که با او صحبت کردم فهمیدم دروغ و راست را قاطی می کند و تحویلت می دهد، آن وقت می مانی که باور کنی یا نه!
صدای در بلند می شود و می پرسم:"کیه؟"
با شنیدن صدای دایی خوشحال می شوم و سریع در را باز میکنم.
به دایی می گویم:
_یه آقای غریبه ای اومده! من فکر میکنم آدم درستی نیستو گرفتمش!
دایی میخندد و انگار باور نمی کند. تا وارد خانه می شود چشمانش گرد می ماند و سریع به طرف مرتضی می رود و دستانش را باز می کند.
به طرفش می روم و می گویم:
_دایی این آدم خوبی نیست! دستشو باز نکنین!
دایی می خندد و گیج است. مرتضی به من پوزخندی می زند و به دایی می گوید:
_خوب شد اومدی کمیل! از دیشب دستو پامو بسته، انگار دزد گرفته!
دایی مدام عذرخواهی می کند و نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد.
اخرین گره هم که باز می شود، مرتضی سریع به طرف دستشویی می رود. گیجه گیج هستم! نمیدانم دور و برم چه می گذرد.
_دایی اینو میشناسین؟
دایی سر تکان می دهد و می گوید:
_مرتضی رو میگی؟ آره! خیلی پسر خوبیه! چرا اینجوری بستیش؟
_از پنجره اومد تو خونه! منم گفتم آدم بدیه.
مرتضی که دارد دست هایش را می شوید، داد می زند:
_خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد. مجبور شدم از پنجره بیام.
من هم کم نمی آورم و می گویم:
_شما خودتون معرفی نکردین که بفهمم کی هستین! فکر کردم بازم...
نمی گذارد حرفم را کامل کنم و طلبکارانه می گوید:
_مگه شما گذاشتین؟
همون اول چماغ زدین بهم!
_توقع نباید داشته باشین که وقتی کسی از پنجره میاد با چایی ازش پذیرایی کنم!
دایی میان صحبت هایمان می آید و می خندد:
_بس کنین! هردوتاتون مقصر هستین.
مرتضی از دستشویی بیرون می آید و قیافه ی مظلومی به خود میگیرد و می گوید:
_خواهر زادتون نزاشت یه نماز بخونم!
دایی با تعجب رو به من می کند و می گوید:
_آره ریحانه سادات؟
اخم میکنم و با پرویی می گویم:
_گذاشتم! ولی چون شک داشتم بهش تیمم کرد و نشسته خوند.
دایی باز می خندد و برای اینکه بحث را عوض کند، می گوید:
_بریم صبحونه بخوریم، شام نخوردم.
میروم تا چای دم کنم. دایی و مرتضی پچ پچ می کنند؛ گوش هایم را تیز میکنم تا سر از صحبت هایشان درآورم.
مرتضی می گوید خانه تیمی شان را لو دادن و بچه ها گم و گور شدن. او هم جایی نداشته و به اینجا آمده.
دایی نچ نچی می کند و می گوید:
_امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸