سلام علیک، افتقدتُک جداً
سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ توام :)
حسین جانم💔
#امامحسین
#کربلا
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلایتسهمِمابدهانشدایناربعین!
پابرهنهمیرومسمتیکهبغضمبشکند!
#اربعین
#کربلا🥀🏴
@shahidanbabak_mostafa🕊
«هنيئًا لأعينهم التي تراكَ الآن»
خوش به حال چشمایی که تو رو الان میبینن..♥️!
#حسینجانم
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بیکسان هوایِ تو داریم و مُفلِسیم
باشد كَز آن میان صِلِهای مَرحَمَت کنی ...
#ایهمهآرزویمن💗
#آقاےمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ما بیکسان هوایِ تو داریم و مُفلِسیم باشد كَز آن میان صِلِهای مَرحَمَت کنی ... #ایهمهآرزویمن💗 #
کربلایی نیستم
اما تو شاهد باش
هر دعایی کردم
اول کربلا را خواستم :)🍃♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت49
باز هم صداهای نامفهومی از نشیمن به گوشم می خورد اما واکنشی نشان نمی دهم.
خوابم می برد و خیلی زود بیدار می شوم. صدای اذان صبح بلند می شود و میروم تا وضو بگیرم.
نمازم که تمام می شود به فکر نماز او می افتم. نمیدانم چطور اجازه نماز به او بدهم!
با خودم فکر می کنم اما منکه شمر نیستم که نگذارم کسی حتی به دروغ هم که شده نماز نخواند.
با همان چادر به سمتش می روم و می گویم:
_ببین من بهت اعتماد ندارم! نمیتونم دستو پاتو باز کنم اما فقط دهنتو باز می کنم. عاقل باش و صدایی ازت در نیاد.
سرش را مدام تکان می دهد و حرفم را تایید می کند.
چشمانم را می بندم تا نبینم دستم را به طرفش می برم. یکهو صدایی میکند که باعث می شود چشمانم را باز کنم.
فکر کنم می گوید با چشمان باز میشود بهتر می شود دستم به او نخورد.
چسبش را باز می کنم که صدای آخش به هوا می رود و می گوید:
_یواشتر! کچلم کردی!
کمی گوشه فرش را بالا می گیرم و می گویم:
_تیمم کن!
متعجب نگاهم می کند و می گوید:
_بابا من آدم بدی نیستم به خدا! اینجوری با من رفتار نکنین!
_هیسس! فعلا حوصله قصه بافتیتو ندارم. تیمم کن!
با تردید نگاهم می کند و زیر لب می گوید:
_حالا نمازم درسته؟
_برای حفظ جوونم بله! اینکار واجبه.
دوباره می خواهد خودش را توجیح کند و می گوید:
_ای بابا! مگه من قاتلو جانیم که اینطوری میگید؟
مثلا عصبی میشوم و سرش داد می زنم:
_ساکت! دهنتو میبیندما!
ساکت می شود و تیمم می گیرد. مهر ای برایش می آورم و می گوید:
_باید پاهامو هم باز کنین چون این طوری نمیتونم بایستم.
فکری می کنم و می گویم:
_زرنگ بازی درنیار! نشسته بخون!
_ای بابا آخه نمازم درست نیست! این چه نمازیه دیگه؟
_اصلا معلوم نیست نماز میخونی یا نه بعد احکام شناس شدی؟
بدبخت با ناله می گوید:
_من نماز میخونم خانم! مگه تو دانشگاه ندیدین؟
نمیدانم چرا این حرف را زدم، یعنی از دهنم پرید و گفتم:
_شمر هم نماز میخوند!
چشمانش گرد می شود و با غیض می گوید:
_دستم دردنکنه! منو با شمر مقایسه میکنین؟ پشیمون میشید با این کاراتون!
به اتاق می روم تا دیگر حرفی با او نزنم.
کم کم خورشید بالا می آید و نورش خانه را روشن می کند. رو به رویش نشسته ام و حرفی نمی زنیم.
هر موقع میخواهد چیزی بگوید یا "هیس" می گویم یا "ساکت".
چند باری که با او صحبت کردم فهمیدم دروغ و راست را قاطی می کند و تحویلت می دهد، آن وقت می مانی که باور کنی یا نه!
صدای در بلند می شود و می پرسم:"کیه؟"
با شنیدن صدای دایی خوشحال می شوم و سریع در را باز میکنم.
به دایی می گویم:
_یه آقای غریبه ای اومده! من فکر میکنم آدم درستی نیستو گرفتمش!
دایی میخندد و انگار باور نمی کند. تا وارد خانه می شود چشمانش گرد می ماند و سریع به طرف مرتضی می رود و دستانش را باز می کند.
به طرفش می روم و می گویم:
_دایی این آدم خوبی نیست! دستشو باز نکنین!
دایی می خندد و گیج است. مرتضی به من پوزخندی می زند و به دایی می گوید:
_خوب شد اومدی کمیل! از دیشب دستو پامو بسته، انگار دزد گرفته!
دایی مدام عذرخواهی می کند و نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد.
اخرین گره هم که باز می شود، مرتضی سریع به طرف دستشویی می رود. گیجه گیج هستم! نمیدانم دور و برم چه می گذرد.
_دایی اینو میشناسین؟
دایی سر تکان می دهد و می گوید:
_مرتضی رو میگی؟ آره! خیلی پسر خوبیه! چرا اینجوری بستیش؟
_از پنجره اومد تو خونه! منم گفتم آدم بدیه.
مرتضی که دارد دست هایش را می شوید، داد می زند:
_خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد. مجبور شدم از پنجره بیام.
من هم کم نمی آورم و می گویم:
_شما خودتون معرفی نکردین که بفهمم کی هستین! فکر کردم بازم...
نمی گذارد حرفم را کامل کنم و طلبکارانه می گوید:
_مگه شما گذاشتین؟
همون اول چماغ زدین بهم!
_توقع نباید داشته باشین که وقتی کسی از پنجره میاد با چایی ازش پذیرایی کنم!
دایی میان صحبت هایمان می آید و می خندد:
_بس کنین! هردوتاتون مقصر هستین.
مرتضی از دستشویی بیرون می آید و قیافه ی مظلومی به خود میگیرد و می گوید:
_خواهر زادتون نزاشت یه نماز بخونم!
دایی با تعجب رو به من می کند و می گوید:
_آره ریحانه سادات؟
اخم میکنم و با پرویی می گویم:
_گذاشتم! ولی چون شک داشتم بهش تیمم کرد و نشسته خوند.
دایی باز می خندد و برای اینکه بحث را عوض کند، می گوید:
_بریم صبحونه بخوریم، شام نخوردم.
میروم تا چای دم کنم. دایی و مرتضی پچ پچ می کنند؛ گوش هایم را تیز میکنم تا سر از صحبت هایشان درآورم.
مرتضی می گوید خانه تیمی شان را لو دادن و بچه ها گم و گور شدن. او هم جایی نداشته و به اینجا آمده.
دایی نچ نچی می کند و می گوید:
_امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت50
صبحانه شان را آماده می کنم. از خجالت رویم نمی شود از آشپزخانه بیرون بروم.
ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. در حالتی که نگاهم به جلوست و به طرف اتاق می روم به دایی می گویم:
_من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین.
کتاب و دفترم را توی کیف می گذارم و نمی دانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت می کنم!
تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد می روم. کنار مرضیه خانم می نشینم، تعداد خانم ها خیلی کم شده و با تعجب علتش را می پرسم. مرضیه خانم با خوشرویی می گوید:" دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن."
کم کم حاج آقا هم می آید و پشت میز کوچک می نشینند.
احوال پرسی کلی می کند و می گوید:
_همین طور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفت ها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده.
مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده.
ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، این ها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم.
یکهو در باز می شود و کسی داخل می شود. نگاهم را به در می سپارم که اط ورود خانم غلامی باخبر میشم. اشاره ای میکنم و خانم کنارم می نشینند.
سلام می دهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع می کند و ادامه می دهد:
_خب داشتم میگفتم که باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز می باشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، ان شاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن.
یکی از خانم ها به حاج آقا می گوید:
_ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟
خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده می کند و می گوید:
_اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم!
حاج آقا همان طور که تسبیحش را می چرخانَد و سرش پایین است، اجازه می دهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، می گوید:
_راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدی تر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم.
بعد هم تاکید میکند:
_باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست.
مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه می کند و می پرسد:
_مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟
خانم غلامی از توی کیفش دسته ای روزنامه درمی آورد و می گوید:
_داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم آگاه بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون مردمی میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه.
اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن.
همگی بهم نگاهی می اندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی می کند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم.
بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند.
خانم غلامی به همگی توضیح می دهد چه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم.
تمام عواقب کار را هم گفت تا از سز هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود.
بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم.
جلسه که تمام می شود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم.
توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم می زند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم.
یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در می آورم و داخل جیب پشت صندلی می گذارم.
آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام می نشیند. از ماشین که پیاده می شوم ضربان قلبم آرام تر می شود.
چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه می روم.
دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمی کشد که کسی در می زند.
_کیه؟
صدای مرتضی می آید و در را باز می کنم. به طعنه می گوید:
_فکر نمی کردم یاد داشته باشین در باز کنین.
_در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست.
به اتاق دایی می رود و من هم شیشه های خالی شیر را از یخچال بیرون می کشم تا به بقالی بدهم.
بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد می کنم از خانه بروم.
مرتضی از اتاق بیرون می آید و می گوید:
_شما چیزی از اون کتاب به دایی تون نگفتین؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت51
نگاهم را از او دور می کنم و می گویم:
_فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال می کردین تا شاید بفهمین.
_من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب می کردم؛ گناه که نکردم.
_اتفاقا گناه کردین و اشتباه می کنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟
با بی تفاوتی نگاهی به من می اندازد و سریع نگاهش را پس می گیرد. می گوید:
_اوه! فراموش کرده بودم شما خواهر زاده ی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده.
چشمانم را ریز می کنم و با تردید می پرسم:
_شما با دایی من مشکل دارین؟
_عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم.
خیلی مصمم می گویم:
_ما شاه رو ناز نمی کنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم.
با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه.
_همه انقلاب ها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت می کنین.
به حرفش پوزخندی می زنم و می گویم:
_پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیم ساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین.
بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می آیم. حرف های مرتضی را در ذهنم مرور می کنم.
به بقالی می روم و شیشه ها را تحویل میدهم.
یک راست به سوی خیاطی می روم؛ حسین دم در است و نغمه ی غمناکی را می خواند.
وقتی مرا میبیند صاف می ایستد و سلام می دهد، جوابش را میدهم از کنارش رد می شوم.
در را باز میکنم و به منیرخانم سلام می کنم.
منیرخانم با خوشحالی به من نگاه می کند و می گوید:
_خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده.
با تعجب می پرسم:
_مگه چند روز دیگست؟
_۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک.
آهانی می گویم و دست به کار می شوم.
پارچه ها را زیر چرخ می دهم و ارزیابی شان می کنم.
کمی بیشتر می مانم تا لباسم تمام می شود. لباس را به منیرخانم نشان می دهم و نظرش را می خواهم.
چند جایی که اشکال دارد را می گوید اما برخلاف انتظار تعریف هم می کند و می گوید:" به عنوان کار اول که خیلی عالیه!"
مانتو را می گذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه می روم.
بقالی می روم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتون های چایش می گذارم.
پول را میدهم و بیرون می شوم. چند قدمی که می روم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد.
کلید را توی قفل می چرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز می شود.
تا کفش هایم را در بیاورم مرتضی رفته است.
سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال می گذارم.
ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که مرتضی جواب می دهد:
_غذاشو زودتر خورد و رفت.
تعجب می کنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد!
دلم نمیخواهد ولی از مرتضی می پرسم:
_شما غذا خوردین؟
_نه گشنم نبود اون موقع، الان می خورم.
یک بشقاب برای او کنار می گذارم و بشقاب خودم را بر میدارم و به اتاق می روم.
بعد غذا بلند می شوم تا نماز عصرم را بخوانم.
چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه می کنم.
با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر می شوم، از قدیم هر که مرا می دید می گفت:" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته."
راست می گفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود.
قدر دلم هوایش را می کند...
آهی می کشم و با مداد سیاه مشغول طراحی می شوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است.
باد شیشه های اتاق را بهم می کوبد و هینی می کشم.
سریع پنجره را می بندم و دوان دوان به حیاط می روم تا لباس ها را از روی نرده جمع کنم.
کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه می روم.
پایم به گوشه فرش گیر می کند و با لباس ها روی زمین ولو می شوم.
مرتضی از اتاق سرک می کشد و سریع خودم و لباس ها را جمع می کنم.
توی اتاق می نشینم و لباس های خودم و دایی را تا می زنم.
لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش می زنم.
_بله؟
_میشه بیام داخل؟
_بله بفرمایین.
با دیدن اتاق دایی وحشت می کنم! دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد می کند.
لباس ها را روی میز می گذارم و می گویم:
_این دستگاه باید روی زمین باشه؟
مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری می کند و می گوید:
_مشکلی داره؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸