فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امیرالمؤمنین میفرماید:
تو مراقب آخرتت باش!
دنیا خودش ذلیلانه پیش تو می آید..💔🖐🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
۶ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَلاتحزناِنَّاللهمَعنا..
غمگیننشو!منکنارتم..♥️! #قربونتبرمخدا ›
#رفاقتباخدا ›
@shahidanbabak_mostafa🕊
۶ مهر ۱۴۰۳
ذکاوتاینهکهمنچطوربیندنیاو آخرتِابدۍبتونمبرندهآخرتِابدۍ باشم !
#شهیدحاجقاسمسلیمانۍ.❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
۶ مهر ۱۴۰۳
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتۍنگاهتروبہزندگیامهست،
خیالمراحتمیشودڪہنگاهۍامنخدایۍ
هواۍدلمرادارد...
چقدرخوباستدر زندگۍام
نگاهترادارم...🙂🌸
#شهیدبابڪنورےهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
۶ مهر ۱۴۰۳
۶ مهر ۱۴۰۳
حمله به لبنان از اسرائیل به قصد سید حسن نصرالله هست دعا کنید إن شاء الله که به خیر بگذره 🌿
۶ مهر ۱۴۰۳
یوسف می دانست که تمام درها بسته اند ؛
اما بخاطر خدا و تنها به امید او ، به سوی درهای بسته دوید و
تمام درهای بسته برایش باز شد …
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند ؛
تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوی درهای بسته برو ،
چون : خــدای تو و یوسف یکیست🖇♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
۶ مهر ۱۴۰۳
#بـشیـممثـلشهـدا
امام زمـانت را یارۍ کن'!
و خـودت را بہ گونـہاۍ آماده کن
کہ یارۍ کنـنده امام زمانت باشۍ♥️
#شهیدجـهادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
۶ مهر ۱۴۰۳
سید حسن نصرالله احتمال میره شهید شده باشه وقتی خبری نیست نه تایید میکنن نه تکذیب
۶ مهر ۱۴۰۳
بهرحال معلوم نیست إن شاء الله که چیزی نباشه
۶ مهر ۱۴۰۳
۶ مهر ۱۴۰۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت143
_چیکار میکردی؟
_از روی نوار، حرفای آیت الله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره.
آهانی می گویم. توی صورتم دقیق می شود که گمان می کنم عیبی توی صورتم هست.
دستی به موها و چهره ام می کشم و لب میزنم:" چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم."
گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه چیزی می خواهد بگوید.
با تکان دادن سرم به او می فهمانم بگوید.
سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون می شود.
_اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم
اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم
اگر نفسم را ببرند با قلبم
و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم!
با چشمان از کاسه درآمده نگاهش می کنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش می شنوم.
مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پردهی حیا توجه اش را به خودم می خوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً می گویم:
_ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم!
با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم می بارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش می خوانم.
از جا بلند می شود و به طرفی می رود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی می پرسم:
_چی داری پشتت؟
شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی می گوید:
_حدس بزن!
_نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟
نچ نچی می کند و می گوید حدس بعدی.
لبانم را جمع می کنم و سرم را می خارانم. خیلی که مغزم را می چلانم، می گویم:
_کتابه؟
جعبه ای را جلویم می گیرد و با خنده می گوید:" تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب!"
همزمان با او خنده بر لبانم نقش می بندد و لب می زنم:
_خب چیکار کنم؟
_هیچی، بیا این جعبه رو بگیر.
دستم را به طرفش دراز می کنم و جعبه را از دستانش می گیرم.
درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود. همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم.
انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر می کنم و می گویم:
_بازم که زحمت کشیدی! ممنون.
چون می دانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم می شوم.
به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد.
زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید:
_میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟
_آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه!
_اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟
پوزخندی توی کاسه اش می گذارم و می گویم:" آره! در سلیقهی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟
_راست میگن زنها پرو ان ها!
پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم:" پس چی؟ پروی شوهرشونن!"
با صدای در هول می شویم و سریع با همان کفش های نو ام در را باز می کنم.
بیصفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و می گوید:
_آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟
نگاهم به طرف کفش ها سُر می خورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی می گویم:
_نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه.
بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بیصفا با خندهی پنهانی می گوید:
_خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس!
سری تکان می دهم و با نگاهم بدرقه اش می کنم.
سرم را به عقب برمی گردانم، مرتضی را می بینم که کف اتاق از خنده ریسه می رود. با اخم غلیظی نگاهش می کنم و به او می توپم:
_به چی میخندی؟
صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمی تواند حرف بزند.
به سختی نفس می کشد و کمی بعد بریده بریده لب می زند:
_هی... هیچی! بی... بیصفا رو دیدی؟
جوابش را با ابروهای درهم ام می دهم که ادامه می دهد:
_هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود.
چشم غره را هم به اخم هایم اضافه می کنم که خنده اش را قطع می کند.
مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم می کند و زیر لب می گوید می رود بیرون.
از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو می پرم و می گویم:
_قوطی رنگت داره میوفته.
دستش را داخل کیفش می برد و تشکر می کند. از خودم می پرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمی رسم که خودش می گوید:
_با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه.
_مثلا چی؟
دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام می گوید:" مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی!"
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۶ مهر ۱۴۰۳