ای مردم ، خدای ناکرده مانند مردم کوفه نباشید که امام حسین (ع) را در روز عاشورا تنها گذاشتند ، همانطور که می گویید ای کاش ما در روز عاشورا می بودیم و امام حسین (ع) را یاری می کردیم امروز همان روز عاشوراست و صحنه عاشورا فرا رسیده است ، پس فرزند حسین (ع) را یاری کنید و نکند خدائی ناکرده او را تنها بگذارید .
#شهیدعبداللهدیانی❤️
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو حســادت میکنند تو مکـــن !
تو را تکذیب میکنند ، آرام باش !
"فرازی از وصیت نامه#شهیدبابک نوری"
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
گـردوغباردلتروکناربزن
تاحضورخداروتوزندگیتببینـے
مشکلازمنبعنیست،
مشکلازقلـبماسترفیق..💔!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام
#امام_زمانم
ای راحت دل، قرار جانها برگرد
درمان دل شکستهی ما، برگرد
ماندیم در انتظار دیدار، ای داد
دلها همه تنگِ توست «آقا» برگرد...
#جمعه_دلتنگی💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امیرالمؤمنین میفرماید:
تو مراقب آخرتت باش!
دنیا خودش ذلیلانه پیش تو می آید..💔🖐🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَلاتحزناِنَّاللهمَعنا..
غمگیننشو!منکنارتم..♥️! #قربونتبرمخدا ›
#رفاقتباخدا ›
@shahidanbabak_mostafa🕊
ذکاوتاینهکهمنچطوربیندنیاو آخرتِابدۍبتونمبرندهآخرتِابدۍ باشم !
#شهیدحاجقاسمسلیمانۍ.❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتۍنگاهتروبہزندگیامهست،
خیالمراحتمیشودڪہنگاهۍامنخدایۍ
هواۍدلمرادارد...
چقدرخوباستدر زندگۍام
نگاهترادارم...🙂🌸
#شهیدبابڪنورےهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
حمله به لبنان از اسرائیل به قصد سید حسن نصرالله هست دعا کنید إن شاء الله که به خیر بگذره 🌿
یوسف می دانست که تمام درها بسته اند ؛
اما بخاطر خدا و تنها به امید او ، به سوی درهای بسته دوید و
تمام درهای بسته برایش باز شد …
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند ؛
تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوی درهای بسته برو ،
چون : خــدای تو و یوسف یکیست🖇♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#بـشیـممثـلشهـدا
امام زمـانت را یارۍ کن'!
و خـودت را بہ گونـہاۍ آماده کن
کہ یارۍ کنـنده امام زمانت باشۍ♥️
#شهیدجـهادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
سید حسن نصرالله احتمال میره شهید شده باشه وقتی خبری نیست نه تایید میکنن نه تکذیب
بهرحال معلوم نیست إن شاء الله که چیزی نباشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت143
_چیکار میکردی؟
_از روی نوار، حرفای آیت الله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره.
آهانی می گویم. توی صورتم دقیق می شود که گمان می کنم عیبی توی صورتم هست.
دستی به موها و چهره ام می کشم و لب میزنم:" چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم."
گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه چیزی می خواهد بگوید.
با تکان دادن سرم به او می فهمانم بگوید.
سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون می شود.
_اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم
اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم
اگر نفسم را ببرند با قلبم
و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم!
با چشمان از کاسه درآمده نگاهش می کنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش می شنوم.
مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پردهی حیا توجه اش را به خودم می خوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً می گویم:
_ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم!
با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم می بارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش می خوانم.
از جا بلند می شود و به طرفی می رود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی می پرسم:
_چی داری پشتت؟
شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی می گوید:
_حدس بزن!
_نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟
نچ نچی می کند و می گوید حدس بعدی.
لبانم را جمع می کنم و سرم را می خارانم. خیلی که مغزم را می چلانم، می گویم:
_کتابه؟
جعبه ای را جلویم می گیرد و با خنده می گوید:" تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب!"
همزمان با او خنده بر لبانم نقش می بندد و لب می زنم:
_خب چیکار کنم؟
_هیچی، بیا این جعبه رو بگیر.
دستم را به طرفش دراز می کنم و جعبه را از دستانش می گیرم.
درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود. همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم.
انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر می کنم و می گویم:
_بازم که زحمت کشیدی! ممنون.
چون می دانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم می شوم.
به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد.
زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید:
_میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟
_آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه!
_اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟
پوزخندی توی کاسه اش می گذارم و می گویم:" آره! در سلیقهی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟
_راست میگن زنها پرو ان ها!
پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم:" پس چی؟ پروی شوهرشونن!"
با صدای در هول می شویم و سریع با همان کفش های نو ام در را باز می کنم.
بیصفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و می گوید:
_آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟
نگاهم به طرف کفش ها سُر می خورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی می گویم:
_نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه.
بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بیصفا با خندهی پنهانی می گوید:
_خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس!
سری تکان می دهم و با نگاهم بدرقه اش می کنم.
سرم را به عقب برمی گردانم، مرتضی را می بینم که کف اتاق از خنده ریسه می رود. با اخم غلیظی نگاهش می کنم و به او می توپم:
_به چی میخندی؟
صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمی تواند حرف بزند.
به سختی نفس می کشد و کمی بعد بریده بریده لب می زند:
_هی... هیچی! بی... بیصفا رو دیدی؟
جوابش را با ابروهای درهم ام می دهم که ادامه می دهد:
_هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود.
چشم غره را هم به اخم هایم اضافه می کنم که خنده اش را قطع می کند.
مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم می کند و زیر لب می گوید می رود بیرون.
از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو می پرم و می گویم:
_قوطی رنگت داره میوفته.
دستش را داخل کیفش می برد و تشکر می کند. از خودم می پرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمی رسم که خودش می گوید:
_با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه.
_مثلا چی؟
دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام می گوید:" مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی!"
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت144
_ولی اینا که خیلی خطرناکه! تازه تا رنگ کنین طول میکشه. اگه کسی شما رو ببینه چی؟
_نترس! چند نفر هستن که کشیک میدن.
ترس را درونم خفه می کنم تا بر من مسلط نشود.
هنوز به رفتن هایش عادت نکرده ام، هر بار که پایش را بیرون می گذارد احتمال دارد دیگر برنگردد و این ترسِ برنگشتن چیزی نیست که بتوانم با آن سر کنم.
خانه سوت و کور می شود، چیزی نیست که خودم را سرگرم کنم.
توی اتاق ها می گردم که چشمم به چرخ خیاطی قراضهی گوشهی اتاق می خورد.
چرخ را جلو می کشم و به قیاقهی از رنگ و رو رفته اش نگاه می کنم.
بعید می دانم بتوانم با او کاری کنم!
دو شاخه اش را توی پریز کهنه روی دیوار می زنم.
صدای خِرخِر اش توی خانه می پیچد و گوش هایم را آزار می دهد.
سریع از توی پریز بیرونش می کشم و خانه در دریای هموار سکوت غرق می شود.
چند باری امتحانش می کنم تا مطمئن شوم خوب کار می کند، پارچه ها را می آورم و کف اتاق پهن می کنم.
صابون را از توی حمام برمی دارم و طرح دلخواهی رویش می کشم.
با قیچی برش می دهم و هر تکه را زیر چرخ می گذارم.
گاهی چرخ گیر می کند و اعصابم را بهم می ریزد ولی گاه خیلی خوب کار می کند.
صدای در که بلند می شود مثل فنر از جا می پرم و پشت پنجره می ایستم.
بیصفا چادرش را توی هوا می ترکاند و لنگان لنگان به طرف خانه می آید.
از خودم خجالت می کشم که بی اجازه به چرخ خیاطی دست زده ام! انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام!
بیصفا آه و ناله کنان وارد می شود و کنار پشتی می نشیند. به زانو اش تشر می زند و با او دعوا می کند.
روغن های پایش را می آورم و پایش را چرب می کند.
با دقت نگاه می کنم و با شرمساری می گویم:
_بیصفا؟ من به چرخ خیاطی توی اون اتاق دست زدم، چیکار کنم؟
بیصفا مشغول ماساژ دادن پایش است و بیخیال می گوید:
_خو وَخی خیاطی کن! می خوای چی بگوم؟
خوشحال می شوم و می پرسم:" یعنی از دستم ناراحت نیستین؟ من بی اجازه بر داشتم؟"
_آهِن قوراضس! به چی درد میخورِد؟ کارِ خُبی کِردی عزیزجون.
غنچه لبانم از هم می شکوفد و بوسه ای به لپ هایش تقدیم می کنم.
ادامهی کار خیاطی را در دست می گیرم، واقعا به خود کفایی رسیده ام! تا سال پیش هیچ کدام از کارهایی که الان یاد دارم و انجام می دهم را یاد نداشتهام.
شاید اگر پارسال به من می گفتند تو سال دیگر چنین و چنان می شوی می خندیدم و باور نمی کردم.
هوا رو به گرمی می رود هر چند که باز سرما پاورچین پاورچین خودش را شب ها به بسترمان می کشاند.
شام را روی تختِ وسط حیاط نی خوریم. با این که باد خنکی می وزد اما ما قصد تسلیم شدن نداریم.
مرتضی از وقتی آمده توی خودش فرو رفته و جز سلام و ممنون چیزی به من نگفته.
بیصفا هم متوجه کم صحبتی او می شود و می پرسد:
_چیطو شده مادرجون؟ چرا حرف نیمیزنی؟
همان طور که با بشقاب پیش رویش ور می رود، گیج می گوید:
_چیزی نیست، فکر کنم از خستگیه.
بعد هم به سختی ادامهی غذایش را می خورد و زود می رود.
من و بیصفا هم چند قدمی با نگاهمان او را همراهی می کنیم.
هم دلخور هستم و هم نگران... چرا مرتضی مرا محرم اسرار خود نمی داند؟ چرا همش حرف هایش را توی خودش نی ریزد؟
بیصفا به خوبی تمام سوالاتم را در نگاهم می خواند و نصیحتم می کند:
_ریحانه! مادِر! زیاد پا پیچش نشی وا. ای مردا هر وقت ای ریختی میشن ینی نیاز به تنهایی دارن. بعد که خلوِتِش تِموم شه خودیش میاد همه چی و کف دستت میزارد. غصه نخوری آ!
دستم را تکان می دهم و با لبخند مصنوعی می گویم:" نه بابا، این چه حرفیه. حواسم هس."
_آ قربون دخترِ چیز فِهم.
با این که توی دلم انگار رخت می شویند، سکوت می کنم.
لباس آبی و بلندی که برای خودم دوختم را به او نشان می دهم و می گویم:
_امروز پاش نشستم تا تموم شد. قشنگه؟
طعم لبخندش فرق داشت و انگار او هم الکی می خندد و می گوید:
_آره خیلی قشنگه. مبارکت باشه.
لباس را تا می کنم و توی ساک می گذارم.
گوشهای خودم را با دفترم سرگرم می کنم به هوای این که بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید.
اما زهی خیال باطل! حرف نزد که هیچ صدای نفس هاش هم دیگر به گوشم نمی رسید.
هر چه صبر می کنم و لب می چینم تا چیزی نگویم، نمیشود! آخر کاسهی صبرم پر می شود و می پرسم:
_چیزی شده مرتضی؟ چرا اینقدر تو خودتی؟
انگار صدایم را نمی شنود. به عکس آیت الله خمینی زل زده و لام تا کام چیزی نمی گوید.
صدایم را بالاتر می برم و می پرسم:
_کجایی؟ میفهمی چی میگم؟
سرش را به طرفم می چرخاند و در عالم گیج و منگی دست و پا می زند.
_چی؟ چیزی گفتی؟
_میگم چرا تو خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟
_چی بگم؟
_سه ساعته به اون عکس زل زدی و شامتو ول کردی که بعد چی بگم؟
خب اون چیزیو بگو که توی گلوت گیر کرده. من نباید بدونم؟
🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت145
دستی به ته ریشش می زند و می گوید:
_چیز خاصی نیست. نگران نباش!
کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت می شوم.
دندان هایم را بهم می سایم و لب می زنم:
_آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم!
چهرهاش عوض می شود و با جدیت می گوید:
_این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم...
_راحت! راحت بگو!
تردید عجیبی توی چشمانش موج می زند و بعد از لب گزیدن می گوید:
_یه جایی پیدا کردم که بریم.
چهرهی خندان بیصفا از جلوی ذهنم رد می شود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده.
چند هفته ای به این خانهی قدیمی عادت کرده ام. یادم می رود نباید به جایی عادت کنم.
با لحنی آغشته به ناراحتی می پرسد:
_تو به بیصفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم.
سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول می کنم.
_کی میریم؟
_فردا صبح.
_صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟
سرش را از روی برگهدفترش بالا می گیرد و می گوید:
_خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه.
دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن.
ته دلم از گفته هایش خالی می شود. با ترس به چهره اش نگاه می کنم و می گویم:
_تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من...
نگاهم نمدار می شود و کاسهی بغضم می ترکد. دلم نمی خواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست!
صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش.
من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه!
من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا می خواستم که از مبارزه نترسد؟
حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟
بلند می شوم و کنارش می نشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او می گویم:
_مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه.
اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی!
چهره اش را رو به من می کند و با لبخندش ترس را از خانه دلم می تکاند.
_میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم.
من تازه به چشمهی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام.
شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم.
این امید واقعی و ایمان رو هیچ کس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن در حالی که آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه مون پشت هم باشیم خیلی زود بهس می رسیم. چی ازین بهتر؟
انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد می کند.
از حرف هایش من جان می گیرم و با انرژی تمام حرف هایش را تایید می کنم.
دفترم را برمی دارم که با ذوق می گوید:
_میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی.
چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی می گویم:
_باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی.
خیلی خوشحال می شود. دفتر را به دستش می دهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش می گذراند.
زیر چشمی نگاهش می کنم تا عکس العملش را ببینم.
_ببخشید که به قلم تو نمیرسه!
_اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه.
چند صفحه ای میخواند و به دستم می دهد. کلی تشویقم می کند و می گوید کار خوبی می کنم.
مثل هر شب تشک ها را جلوی پنجره می گذارم تا از تماشای ماه محروم نشویم.
صبح در حالی که سعی دارم به بیصفا ماجرا را بگویم اما نمی شود!
یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا می کنم نمی شود!
سر سفره می نشینیم. همان طور که چایم را هم می زنم، نگاهم به بیصفاست.
متوجه نگاه سنگینم می شود و می گوید:
_چیزی میخوای بِگوی؟
_نه... یعنی چیزه.
_خو بگوی دختِر! کِچلم کردی.
کمی از چای را می خورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم.
آخر سر دل به دریا می زنم و می گویم:
_بیصفا ما باید ازین جا بریم.
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزشنبه
بِھنٰامَت یارب العالمین 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#محمدجهانآرا ♥