eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
: اگر به كسى خوبى كردى، آن را با منّت گذاشتن زياد و به رُخ كشيدن تباه مساز، بلكه با خوبىِ بهترى ادامه اش بده؛ زيرا اين كار براى اخلاق تو زيبنده تر است و پاداش آخرتت را واجبتر مى گرداند..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
اونجاڪہ‌خدامیگہ: ﴿ قــالَ‌لا‌تَخافاً،إنَّنِي‌ مَعَكُما‌أسمَـعُ‌وأري ﴾ *«نترسید؛خودم‌ هواتونو دارم..!»♥* –چقدردل‌آدم‌قرص میشہ!!!✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌گفت؛ جوری‌بـٰاش‌که‌درگلزارشهدا بیشترازشهررفیق‌داشته‌بـٰاشی🤍:)!' @shahidanbabak_mostafa🕊
خستہ‌ام‌مثل‌ڪسی‌کہ یك‌عمر‌ازرفقایش‌جا‌مانده!💔🖐🏻 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ...🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت198 می ترسم از راه برسد و نقشه‌ی شومشان را اجرا کنند. هر چه شماره‌ی کارگاه و چاپخانه را می گیرم کسی برنمی دارد. سریع چای می گذارم و برای این که شک نکند به نشیمن برمی گردم‌. نگاهش میان در و دیوار خانه می پیچد و گاهی نچ نچی می کند که مرا بسیار آزار می دهد. _کارتون چیه؟ _کار خاصی ندارم، میخواستم ببینم مرتضی نیومده امروز. _نه، معمولا این ساعت از روز نمیاد. دوباره به بهانه‌ی چای به آشپزخانه سرک می کشم. صدای بوق ممتد گوش هایم را می خراشد و با استرس گوشی را سر جایش می گذارم. چای را مقابلش می گذارم که صدای در می آید. ضربان قلبم اوج می گیرد و خودش را به قفسه‌ی سینه ام می زند. با خودم می گویم الان است که از در و دیوار بریزند و او را ببرند. سریع به طرف در می روم و با باز کردن در مرتضی همه چیز را از چهره‌ی آشفته‌ام می خواند. ِدهانم خشک شده و به سختی زبان می چرخانم:" مرتضی برو!" رگه های تعجب در چهره‌اش نمایان می شود و می پرسد: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ فقط میتوانم سر تکان بدهم. با دستم اشاره می کنم برود و اضافه می کنم: _من سرگرمشون میکنم فقط تو برو! حالات چهره‌اش عوض می شود‌. دستم را می گیرد و می کشد. همان وقت صدایی را از پشت سرم می شنوم که می گوید: _من ساواکی نیستم! گفتم که میخوام حرف بزنم. فکر کنم باید فهمیده باشین ساواک اینقدرا هم هالو نیست. مرتضی مرا کنار می کشد و با دیدن چهره‌ی آن مرد چشمانش دو دو می زند. _شما اینجا چیکار میکنین؟ افشاز دستانش را باز می کند و به دور و بر اشاره می کند:" اشکالی داره؟ گفتم عروسیت که دعوتم نکردی. حداقل اینجا جبران کنم." _بزرگترین جبران اینکه از زندگی من برین بیرون. یک گوشه می ایستم و نظاره‌گر این معرکه هستم. انگار اصلا نمیفهمم به چه زبانی باهم صحبت می کنند! _به زنت گفتی من کیم؟ خودش که نخواست بدونه ولی فکر کنم الان مشتاق باشه. مرتضی با شنیدن حرفش به طرفم برمی گردد و نیم نگاهش را حواله‌ی تیله های براق چشمانم می کند. _خودش میفهمه. نکنه... آها باید حدس میزدم، واسه منت گذاشتن اومدین؟ چون ریحانه رو آزاد کردین؟ _ریحانه؟ خب بله... از من توقع نداشته باش عروسمو توی اون کثافت خونه تنها بزارم. تو چرا به دادش نرسیدی؟ دیدی قدرت یه جاهایی بدرد میخوره؟ حواسم را به کلی باخته ام. هر چه می گذرد ماجرا بیشتر بیخ پیدا می کند و ریشه‌ی این ماجرا عمیق تر فرو می رود. مرتضی اخمی به پیشانی اش می دهد و با غیض می گوید: _قدرت چیز بدی نیست البته به شرطی که همه چیزت رو فداش نکنی. شما پدر، همه چیزتون رو به قدرت باختین. من و مادرم رو قربانی عطش قدرتتون کردین. میدونم زندگی خوبی دارین. فریبا خانم هم که مثل پروانه دورتونه، دخترای عزیزتونم که اروپا درس میخونن. باز بوی چی شنیدین و یاد پسر نداشته‌تون کردین؟ افشار لب می گزد و با نگاهش پوزخندی را نثارم می کند. _تو هنوز حس پدری رو نفهمیدی پسر! من قبول دارم در حق مادرت کوتاهی کردم اما تو مثل مادرت حماقت نکن! این شجاعت نیست، خریته! _من از زندگیم راضیم. جالبه بدونین من به مادرم افتخار میکنم بخاطر همون حماقتش! چند قدمی جلو می آیم و میان بحث شان می پرسم:" میشه به منم بگین چیشده؟" مرتضی سرش را به طرفم می چرخاند:" یه زخم قدیمی سر باز کرده، ولی من خوب یاد دارم بخیه‌اش بزنم." _درست براش بگو مرتضی یا بهتره بگم سروش جان! یا اصلا بزار خودم بهش بگم، این حق عروسمه که بدونه چه چیزایی رو ازش مخفی کردی. مرتضی دستش را جلو می آورد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت افشار تکان می دهد. _بسه! ریحانه به من اعتماد داره. ما زندگی جدیدی شروع کردیم و هر چی از گذشته لازم بوده بهش گفتم. من مادرمو بهش معرفی کردم. _پس در حق پدرت کوتاهی کردی! چرا منو بهش معرفی نمیکنی؟ تقریبا چیزهایی را میفهمم. تمام صحبت های گذشته‌ی مرتضی و سفرمان به کندوان مثل فیلمی با سرعت بالا در ذهنم مرور می شود. مطمئنم مرتضی دلیلی برای این کارش دارد. دوست ندارم در این موقعیت پشتش را خالی کنم و می گویم: _آقای تیمسار افشار مسلماً مرتضی گذشته‌شو خاک کرده و براش تموم شده که به من چیزی نگفته. الان که بحثش باز شده حتما راستشو به من میگه پس دلسوزی نکنین. افشار پوزخندی به من و مرتضی تحویل می دهد و با اشاره به خانه می گوید: _باشه، ولی از من نخواین نسبت به زندگی پسرم توی این آلونک بی تفاوت باشم‌. چکی از توی جیبش در می آورد و رو به مرتضی می پرسد:" چقدر بنویسم که دست عروسمو بگیری و ببری یه جا که خوشبخت بشه؟" از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸