عِشقرآزِۍستکِہتَنھـٰابِہخُدا♥️
بـٰایَدگُفت؛
چِہسُخَنهـٰاکِہخُـدابـٰامَـن☝️🏼
تَنھـٰاداࢪَد..🙂✨
#خداجونم
#خدایبــےاندازهمهربونمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
مادربزرگشھیدمغنیھ میگفت؛
مدتِطولانےبعدشھادتشاومدبهخوابم
بھشگفتم:چرادیرڪردۍ!؟منتظرتبودم!
گفت:چونطولڪشیدازبازرسےهاردشدیم
گفتم:چهبازرسے؟!
گفت:بیشترازهمهسرِبازرسے"نماز"وایستادیم..
بیشترازهمهدربارهۍ"نمازصبح"میپرسند!
نذاریمتنبلےمانعسعادتمابشھ:)!♡
#شهیدجهادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa
بابڪ اگر میدید ڪسی توان مالے رفتن
بہ ڪلاس زبان نداره براشون ڪلاس
انگلیسی و عربی میگذاشت.📚
بیشتر سعے میڪرد بہ بچہ ها کمک کنہ،
تحقیق میڪرد افراد نیازمند روپیدا ڪنه
وازنظر درسی وآموزشی بہ اون هاکمک کنہ
معلم خیلی خوبی برای بچہ های محل و
کسانی کہ دوستانش معرفی می کردن بود
،وقتی به ڪسی قول میداد کہ تایم برای
آموزش داشتہ باشہ،🕰
تمام سعی اش رو
میڪرد ڪہ بد قول نشہ اگر فڪر میڪرد
نمیتونہ تایم داشتہ باشہ اصلا قول نمیداد
چون دوست نداشت بد قول بشہ.
براش مهم نبود ڪہ چقدر زمان میگذره.
میزان یاد دهی براش اهمیت داشت🌝💛
#داداش_بابکم
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعضیا وقتۍ میرن ، انقد سبکبارن
که آدم بهشون غبطه میخوره!!
مثلا #شهیدمسعودگنجی
تووصیتنامهاش نوشتهبود :
فقطهَفت تا نماز غفیله ام قضا شده
لطفاً برایم بخوانید..❤️🩹!
@shahidanbabak_mostafa🕊
« اَلْحَذَرَ الْحَذَرَ! فَوَ اللّهِ لَقَدْ سَتَرَ
حَتّى كَاَنَّهُ قَدْ غَفَرَ! »
بترسید،بترسید!به خدا سوگند
که گاه چنان گناه را می پوشاند که
پنداری آن را بخشیده است🌿
#نهجالبلاغه | #حکمت۳۰
@shahidanbabak_mostafa🕊
تا زمانی که دل انسان آلوده به محبت دنیا
و هوس ها میباشد نباید توقع حضورقلب
در نماز و لذتبردن از عبادات داشت..🌿!
#استادفاطمینیا
@shahidanbabak_mostafa🕊
#امامباقرعلیہالسلام:
اگر#نمازدراولوقت از سوی بنده به سمت خدا بالا برود، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او میگوید: تو از من محافظت کردی پس خدا تو را حفظ کند.
@shahidanbabak_mostafa🕊
یکی از خصوصیتهای🙃🌱
بارز شهید صدرزاده تاکید
بر نماز اول وقت بود،
همیشه 🥹💛اذان نماز صبح
مقر را سید ابراهیم میگفت
.ما به دلیل اینکه بحث
تبلیغ را انجام میدادیم
و مستمر به نقاط مختلف🫧👀
سفر میکردیم نمیتوانستیم
روزه بگیریم اما او روزه
میگرفت و برای سحری
بیدار می شد.
🫀🥲یک روز نماز صبح را با
صدای سید بیدار شدم،
توی مقر قدم میزد و
لابه لای هر بند از اذانش
فریاد میزد و میگفت:🦋🕊
برادرها وقت نماز شده برپا،
دلاورا بلند شوید🌻🌿 وقت نماز است.
ما هم از آن به بعد سر به سرش
🙂❤️میگذاشتیم و با اینکه صدای
خوبی هم نداشت (با خنده)
میگفتیم بعد از این با صدای
خوش خودت 🫀👀اذان بگو!
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطره
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت:
حتی اگه تو روز قیامت
جهنمی شدیم؛ خدا کنه ما رو از
مسیری ببرن که امامحسین نبینه..!
بگه این همون زائر منه ..💔!
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
میگفت: حتی اگه تو روز قیامت جهنمی شدیم؛ خدا کنه ما رو از مسیری ببرن که امامحسین نبینه..! بگه این ه
برای یه بچه شیعه خیلی زشته با وجود خدا و اهل بیت خودش رو تباه کنه و جهنمی بشه..!
به کوری چشم خرافاتیها
پرده بر میدارم از حقیقتی:
«تو که میخندی ظهور جلو میافتد..♥️»
#رهبرم
@shahidanbabak_mostafa🕊
پاییز که می شود حواستان
به آدم های زندگیِ تان باشد
کمی بهانه گیر می شوند
حساس می شوند توجه می خواهند
دست خودشان که نیست
این خاصیت پاییز است..🍁!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـٰالبحرانزدهام . .
معجزهمیخواهدوبس♥️↻
مثلاسرزدهیکروزبیـٰایۍبروے..!
#شهیدبابکنوریهریس 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگر چیزی نصیب تو باشه
خدا برای اینکه صاحب اون بشی
همه تعادلها رو تغییر میده
به خدا اعتماد کن..♥️!
#خدایبــےاندازهمهربونمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
«وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم»
هر که به شما پناه آورد امان یافت..🙃❤️🩹
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#غࢪوبدݪگیࢪ
@shahidanbabak_mostafa🕊
در کوچه و خیابان سرتان را بالا نگیرید. باصدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنید.
سعی کنید سربه زیر باشید. اگر با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کنید، حیا و عفت او از دست میرود..
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
در کوچه و خیابان سرتان را بالا نگیرید. باصدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنید. سعی کنید سربه زیر باشید
شَهادت در راهِ آرمان الهی
معشوق است
آیا شنیدهای عاشقی را
از معشوق بترسانند..؟!♥
#شهیدبهشتی
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگنچرامیخواۍشهیدشۍ؟!
میگہدیدیدوقتۍیہمعلمرودوستدارۍ
خودتومیڪشۍتوکلاسشنمره²⁰بگیرۍ
ولبخندرضایتشدلتروآبڪنہ؟!
منم دلمبرا لبخندخدا تنگشدھ(:
میخوامشاگرداولڪلاسشبشم🌱🕊
#شھیدحمیدسیاهڪالۍمرادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر سخت است حال عاشقی که
نمیداند محبوبش نیز هواے او را دارد یا نه؟!🥲💔
#علمدار_رهبر
#سرداردلها
@shahidanbabak_mostafa🕊
معتقد بود کسی که از نظر علمی بالاتر باشد، می تواند موثر تر باشد.
می گفت: اگر جنگ تمام شود و#شهید نشوم، اولین کاری که می کنم#ادامهتحصیل است...📚
#شهیدمهدیزینالدین
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر🌸
ببخشید من جایی گیر افتادم قرار بود لینک جواب بدم امشب . حالا إن شاء الله میام و یه مسئله رو خدمتتون عرض کنم در مورد دعا سحر و طلسم که سوال پرسیده بودین 🌿
حلال کنید😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت219
کلافه وار دست زینب را پشت سرم می کشم و محمدحسین را صدا می زنم.
وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض می کنم.
دو چشم دیگر قرض می گیرم و با دقت همه جا را نگاه می کنم.
آرزو می کنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد.
نگهداری از دو بچه کار سختیست!
مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر می کردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند.
وقتی از گشتن خسته می شوم گوش ای می نشینم.
شیشهی بغض در گلویم می شکند که مرتضی را از دور می بینم.
به طرفم می آید و با نگرانی می پرسد:
_پس محمدحسین کو؟
از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم.
_نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن.
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
مرتضی می گوید نگران نباشم و می رود.
من نمیتوانم همینطور بنشینم.
زینب را بغل می گیرم و باهم دور صحن می چرخیم.
صحن مجاور را هم می گردم گاهی پاهایم در خاک ها غلت می خورد و گردش روی چادرم می نشیند.
مرتضی را دوان دوان می بینم که از دور به طرفم می آید.
نفسش می برد تا به من برسد.
زینب گریه اش بلند می شود و احساس ترس می کند.
سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند!
دوباره وارد همان صحن می شویم.
صدای گریه محمدحسین گوشم را می خراشد.
با شادی دور و برم را نگاه می کنم و کنار آبخوری میبینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد.
به طرفش می دوم و او را میان آغوشم می گیرم.
دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم می کنم.
مرتضی او را در بغل می گیرد و ساکتش می کند.
حرم شلوغ تر به نظر می رسد.
مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند.
از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت می کند.
با این که از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم می دود اما بستنی می چسبد.
بچه ها از سرما خودشان را توی بغل مان انداخته اند.
قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه دار ها و کاسب های اطراف حرم می گذریم.
آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمی گردم.
دست ادب را روی سینه می گذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر می دهم.
میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا می گویم:" آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟
ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین."
مادر برای شام تدارک دیده است.
از این که خودش را به زحمت انداخته ناراحت می شوم و می گوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند.
مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی می کشد.
مدام بشقاب خورش کنارش می گذارد و تعارف می کند.
وقتی می بینم خودش چیزی نمی خورد عصبی می شوم و می گویم:
_مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم.
مادر مجبور می شود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد.
یک هفته ای از بودن مان در مشهد می گذرد.
در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم.
وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن می گذارم.
از مادر قول می گیرم تا به زودی به تهران بیایند.
شب پیش از رفتن مان، وقتی به خانهی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم.
خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت تر!
مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق می گذارد.
بچه ها سر هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی می کنند.
مادر چادرش را محکم به سرش می گیرد و با سینی قرآن و کاسهی آب به بدرقه مان می آید.
وقتی غرق بوسه های مادرانه اش می شوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم.
مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو می کند.
با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط می شود.
از آخرین جدایی خاطرهی خوبی ندارم.
مادر اشک هایش را پاک می کند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه می کند.
کلی سفارش در گوشش می کند.
دل کندن از بچه ها برایش سخت است.
در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند.
بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها می داد، او را مامان شکلاتی صدا می کردند و البته به زبان خودشان!
دلم را به شاخه و برگ های درخت چنار می بندم و سوار ماشین می شوم.
مرتضی ماشین را روشن می کند و از کوچه خارج می شویم.
به عقب برمی گردم و دست برایشان تکان می دهم.
وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا می کند اشک هایم راه شان را در پیش می گیرند.
هنوز به عقب خیره هستم که متوجه می شوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸