من سوالات شخصی رو جواب نمیدم میخواین بیاین شخصی تا بدونم طرف مقابلم کیه پاسخگو هستم 🌿
۱ . این که کافی نیست بلاخره انسان باید ازدواج کنه دیگه . عشق امام زمان عشق الهی هست فرق داره با عشق های دنیوی
۲ . سلام ..
ان شاالله میزاریم از چیزایی که فرمودین !
خاصیت لینک ناشناس همینه که راحت سوال بشه و شخصی هم این سوالات نباشه بهتره..
شما باید کنترل ذهن داشته باشید فرار از گناه که همیشه جوابگو نیست
۳ . ادیتور ها هم همه هستن
کسی شما رو نمیشناسه که تحقیر بشید ..
و اینکه من از ماجرای شما خبر ندارم اگه خواستگاری نیومده و حتی طرف مقابل خبر از عشق شما نداره خب یه علاقه گذرا هست و شما الکی نباید دل ببندید چون دل بستن جا و مکان و زمان مشخص داره . وقتی کسی از شما خواستگاری میکنه و جواب مثبت دادین اونوقت باید علاقمند بشید . نه اینکه همینجوری علاقمند بشید ..
هر چیزی تو زمان خودش باید اتفاق بیوفته خارج اون زمان باشه اشتباه هست دیگه !
مثلا الان چی باعث شده که شما عاشق شدین ؟؟
توجه به نامحرم و زیر نظر گرفتن اون و بهش فکر کردن . اینا باید کنترل بشه و در زمان خودش رخ بده
شهادت حضرت زهرا مسجد من به یکی از بچه ها گفتم بیا جلو سینه بزن میگفت روم نمیشه خجالت میکشم!
ولی برای پخش غذا جلو دره خانما غذا پخش میکرد و خجالت نمیکشید من بهش گفتم داری به خودت ظلم میکنی نه از جلسه حضرت زهرا استفاده میکنی بلکه چشم چرونی هم میکنی و در عوضش گناه هم میکنی !
اون فردی که جلسه حضرت زهرا نمیاد بهتر این فردی هست که نه تنها از جلسه ثواب نمیبره بلکه گناه هم میکنه !
#حواسمونباشههیتجایپیداکردنهزنوشوهرنیست
۱ . سلام..
کدوم احادیث گفته بیارید تا من بیینم !
چیزی که من میگم رو باد هوا نیست از آمار طلاق و موفقیت زندگی هست که نظر میدم !
آمار طلاق بین کسانی که ۱۵ تا ۲۰ ازدواج کردن خیلی بالاتر از سن های بالا هست
۲ . شما کلا چی میگید حرف ما رو بد متوجه میشی . ایشون گفتن علاقه ندارم بهش و نمیخوام باهاش ازدواج کنم پس موندنشون دلیلی نداره . وقتی یه نفر نخواد طرف مقابل خودشم بکشه فایده نداره پس باید زودتر تموم بشه
۳ . بصورت جدی بهش بگید و بگید که خواستگار براتون اومد ازدواج میکنید و ارتباط هم قطع کنید
۱ . من حاجت خاصی ندارم فقط از خدا میخوام تو راه خدا مستحکم باشیم و عاقبت بخیر باشیم..
ولی حاجت از حضرت زهرا چند بار گرفتم ..
۲ . نمیدونم والا عشق همجا پهن شده کف خیابون تا تو هیت دیگه من چی میتونم بگم 😅
۳ . خیر به همه بده همه کسانی که راه حق رو میرن
۳. سلام ..
ان شاالله که به حق حضرت ام البنین همه زوج ها دارای فرزند صالح بشن و زندگیشون شیرین باشه و مستحکم
ببخشید مزاحم شدم همشم شد عشق و ازدواج ..
وقتی میبینید همچی عشق هست در زندگی انسان پس سالم و قشنگ انجامش بدید !
عشقی که خدا راضی باشه و خودتون هم ارزش رو حفظ کنید !
متاسفانه دختر خانما با دوستی و ارتباط با نامحرم این عشق ها رو بی ارزش کردن !
وقتی دختر حیا کنه و به پسر رو نده پسر هم مجبوره بره زن بگیره !
ولی الان شرایط دوستی بهتر از ازدواج هست برای همین پسرا زن نمیگیرن!
چون ساپورت میشن از سمت دختر خانما دیگه !
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
مدافعحرمشهیدبابکنوری🌸
هر شب ان شاالله از یک شهید روایتگری داریم 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت291
قلبم تپیدن می گیرد. به سختی در تلخی کامم آب دهان را فرو می دهم.
_میشناسمتون. بله... شما پدر سروش هستین.
_اون پسر نوه منه؟
همونی که الان صداشو شنیدم.
اخم می کنم با شنیدن نوه ام!
_بله.. پسرمه.
_خودش کجاست؟
مرتضی تونو میگم...
شنیدم باز کله اش بو قرمه سبزی گرفته!
خوب شده بهتون مال و منالی هم نرسیده که همچین این رژیمو چسبیدین.
همین روزاست که رژیم کوچکتون سرنگون شه و نظام سلطنتی برگرده. پاتونو از این قضایا بکشین بیرون، جرمتون خیلی سنگین میشه و اونوقت نمیتونم براتون کاری کنم.
در دل به حرف هایش می خندم.
خوب شده که دار و دستهی شاه همه گریخته اند و او اینگونه رجز می خواند.
در جوابش می گویم:
_ممنون از لطفتون ولی من و مرتضی انتخاب مون همینه.
هوفی می کشد.
_این مملکت رنگ خوشی نمیبینه. خیلی براش دندون تیز کردن.
جنگ حالا حالا تمومی نداره. صدام با خیلی از اروپاییا دستشون توی یه کاسه اس.
شما چطور میخواین با دست خالی و تحریم جلوشون بایستین؟
به خودت و بچه هات رحم کن. منی که میبینی الان زنگ زدم چون غصه پسرمو دارم.
شاید اون منو نخواد اما من پدرشم. اگه مرتضی رو میخوای که کشته نشه برگردونش.
میبرمتون انگلیس و آمریکا! اصلا هر جا که بخواین! توی این جنگ تلف میشین.
_این جا کشور ماست. ما نمیتونیم از این آب و خاک ببریم و حالا که بهمون نیاز داره در بریم.
ما کشورمونو دوست داریم نه فقط توی خوشی ها!
پس خواهش می کنم دیگه حرفش رو نزنین. بچه های من و مرتضی در کنار همهی بچه ها اینجا خواهند بود و فرداها مثل پدرشون مقابل دشمن ها می ایستن.
ما انقلاب نکردیم که دو یا چند سال بعد بزنیم زیرش!
نیش پوزخندش در گوشم فرو می رود اما قانعم نمی کند.
_اینا یه مشت شعاره! خودتون گول نزنین.
تا وقت هست ازون مملکت بیاین بیرون.
کشور چیه؟ آدم میتونه هر جا بخواد زندگی کنه.
جوابی نمی دهم و با عصبانیت آخرین کلامش را نثارم می کند.
_اصلا هر غلطی که میخواین بکنین.
من مهر پدریمو نباید واسهی شما هدر کنم. بمیرین هم برام مهم نیست.
خیلی زود با صدای بوق خوشحال می شوم.
اصلا متوجه حضور زینب نشده ام.
دستم را می گیرد و می گوید:" فکر کنم غذاها سوخته مامان!"
هول می شوم و با عجله سر ماهیتابه می رسم.
با دیدن طرف سوختهی کوکو وا می روم.
سر سفره لقمه ای در دهانم می گذارم.
بودن در خانه را ترجیح نمی دهم. با فکر این که باری دیگر پدر مرتضی زنگ بزند حالم بد می شود.
تازه قلبم آرام گرفته و ترجیح می دهم بار و بندیل را جمع کنم.
با عجله همان روز راهی مشهد می شویم.
با دو بچهی کوچک و این همه راه خیلی سختم است.
نزدیکی های ظهر که به مشهد می رسیم آفا محسن توی ترمینال منتظر مان هست.
بچه ها با دیدن او یاد فاطمه و فرزانه می افتند.
چمدان را سعی دارم خودم بردارم اما آقامحسن اجازه نمی دهد و خودش تا ماشین می آورد.
محمدحسین و زینب می خواهند کلاس بگذارند و از آقامحسن می پرسند که فاطمه و فهیمه شعر بلدند بخوانند؟
آقامحسن از همه جا بی خبر می گوید نه. این ها در دلشان عروسی است و می گویند ما یاد داریم.
بعد هم شعر هایی که با آنها کار کرده ام را هماهنگ می خوانند.
آقامحسن هم روی فرمان دست می زند و تحسین شان می کند.
جلو خانهی مادر می ایستد و می گوید:" امشب بیاین. لیلا هم خوشحال میشه."
_نه، زحمت نمیدیم.
لب می گزد و کلاهش را از سر جدا می کند. دستی به سر کم مویش می کشد و می گوید:
_زحمتی نیست. حتما با مامان بیاین. اصلا زنگ بزنین منو پیکان درخدمت شما و مادر زن عزیز هستیم.
خنده ام را با سیاهی چادر می پوشانم. تعارفات بین مان بالا می گیرد تا جایی که آقامحسن می گوید:
_اگه قبول نکنین منو لیلا تو خونه جا نمیده!
میگه برو خواهرمو بیار. الان دست خالی برگردم به امید شب منو تو خونه راه میده.
می دانم شوخی می کند. باشه می گویم و کلاهش را روی سرش تنظیم می کند.
در حال رفتن است و برای بچه ها دست تکان می دهد.
خداحافظی و تشکر می کنم.
تقی به در می زنم و صدای قربان صدقه های مادر می آید.
در را باز می کند و بچه ها با عجله در بغلش می دوند.
سرشان را می بوسد و بچه ها هم بوسه به دستش می زند.
از ادب شان قند در دلم آب می شود.
بعد هم نوبت من می شود. دست مادر دور گردنم قفل می شود و می پرسد:
_سلام! خوش اومدی، صفا آوردی!
فدایش می شوم. در را پشت سرم می بندد.
احوال مرتضی را از من می پرسد و من از آخرین باری که دیدمش می گویم.
یکی از درختان انار توی باغچه خشک شده و دلم برایش می سوزد.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸