دلَـمحَـرَممیخـوآھَـد؛
نگآھـمبِہگُنبـدتِبآشـدوپـَروآز
دِلَـمدرصَحـنُسَرآیَـتِ
ومَـنِبآشَـموگِریھھـآیِنـاتَمـامَـم !💔✋🏻
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي یا "حُســین"
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- قَريبٌمِنالقلبِ
بہقلبمنزدیڪیحتی
اگرمنایرانباشموشماعراق ارباب🥺❤️🩹
#دلتنگحرم
#حسینجانم🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
- قَريبٌمِنالقلبِ بہقلبمنزدیڪیحتی اگرمنایرانباشموشماعراق ارباب🥺❤️🩹 #دلتنگحرم #حسینجانم
پَس زَخم هآیَمآن چِه؟!..
-آغوشِ حُسین،دَرمآن میکُنَد..❤️🩹!
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ایندردودلبینِخودمانمۍماند ..؟ دلِمنگریھڪنجِحرممیخواهد ..🥲💔! #اربابمحسین #حرمتآرزوستآقا
خواستمدورکنمفکرحرمرااما
منبدونتودلیزاروپریشاندارم:)!💔
مےگفت:یہشبجمعہهم
فقطمعنۍدعاےکمیلروبخون . .
یادبگیراز#امیرالمؤمنین_علےعلیہالسلام
چطورۍحرفبزنےکہکِیفکنہخدا♥️✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
455.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایــا تو با ما باش،
بگذار عالــمی از ما جدا گردد..♥️!
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت306
از صدای خش خش تلویزیون بیدار می شوم.
مرتضی با عصبانیت به تلویزیون می زند تا درست شود.
پلک هایم را کنار می زنم و با گیجی می پرسم که چه شده! الان بچه ها بیدار می شوند.
او بی توجه به من کارش را تکرار می کند.
دستش را محکم می گیرم و با دیدن سرخی آن می گویم:" بسه مرتضی! نگاه دستت کن!
این تلویزیون خوب نمیشه. حالا سر صبحی تلویزیون نبینی چی میشه؟"
باز هم توجه ای به حرفم ندارد و به رادیو اشاره می کند.
رادیو را به دستش می دهم از جا به جا کردن موج هایش و خش خش آن عصبی تر می شود که روی یک موج می ایستد.
صدای گوینده می آید که:
_آیت الله بهشتی، رئیس دیوان عالی کشور و عضو شورای موقت ریاست جمهوری، در شامگاه دیروز در بمبگذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی در حین سخنرانی در تالار حزب جمهوری اسلامی به همراه چند تن از مسئولین به درجهی رفیع شهادت نایل آمدند.
وی پیش از این...
رادیو از دست مرتضی می افتد.
به گوش هایم اعتماد ندارم. آتشی در سینه ام برافروخته می شود.
صدای گریه مان بلند می شود. نمی توانیم خودمان را کنترل کنیم.
وقتی به مظلومیت های ایشان فکر می کنم و این که چقدر پیش از انقلاب از ساواک و رژیم پهلوی ضربه خوردن و چقدر بعد انقلاب از منافقین جگرم می سوزد.
مرتضی بر سرش می کوبد. جلو می روم و دستانش را می گیرم و سعی دارم آرامش کنم اما تا میخواهم چیزی بگویم مغزم قفل می کند که چه حرفی این درد را تسکین می دهد!
از صدای گریه های ما بچه ها هم بیدار می شوند.
خبر تشییع شان را درست و حسابی نمیتوانم بشنوم.
عصر از خانه بیرون می آیم و در خانهی همسایه را می زنم.
همسایه با دیدن چشمان پف کرده ام خیال های دیگری می کند اما وقتی از مراسم تشییع می پرسم فکرش عوض می شود.
همسایه ابراز بی اطلاعی می کند. ناگهان در خانه شان کشیده می شود و آن همسایه دیگر چهره اش را نشان می دهد.
یاد آن شب و حرف ها و تهمت هایی می افتم که بخاطر دفاع از آیت الله بهشتی به من روا داد.
نگاهم را از او می گیرم که می گوید:
_حق اون نفر که بود. جیگرمون خنک شد.
اون باید حساب شو پس میداد. اون همه مال مردم رو خورد.
دیگر نمی توانم این تهمت ها را تحمل کنم.
در حالی که سعی دارم صدایم بالا نرود، می گویم:
_بسه خانم! یادتون باشه آخرتی هم هست.
شما چرا چشمتون رو باز نمی کنین؟ اینها همش کار منافقینی هست که تو خیابون دارن هم وطنای ما رو شهید می کنن.
اونا با این کار میخواستن به نظام ضربه بزنن و خیلی مظلومانه آیت الله بهشتی رو به شهادت رسوندن. چرا؟ چون که ایشون یکی از یارای امام هستن!
لطفا دل خانواده ایشون رو بیشتر ازین خون نکنین!
بعد هم سریع به خانه برمی گردم.
بغضم می ترکد. پشت در می نشینم و هر چه می توانم اشک می ریزم.
شب از توی رادیو می شنوم که فردا قرار است در قطعه ۲۶ ایشان و سایر شهدا را دفن کنند.
به سختی با بچه ها و مرتضی به راه می افتم.
ولیچر کار را برایم سخت می کند.
راننده تاکسی کمک مان می کند و آهسته مرتضی را در ماشین می نشاند.
ویلچر را می گذارد توی صندوق و به راه می افتیم.
جمعیت زیادی آمده اند. همه در لباس مشکی غرق شده اند.
یک چشممان اشک است و دیگری خون.
خیلی ها به سرشان می کوبند و پشیمان هستند که به ایشان شک کرده اند.
آنقدر شلوغ می شود که تنها عده ای از شهدا را می توانند دفن کنند.
شهید بهشتی و باقی شهدا را برمی گردانند تا فردا تشییع شوند.
زیر گرمای سوزان تیرماه به دنبال پیکری بی جان می دویم.
هر چه اشک می ریزیم بی فایده است و آتش دل مان با این چیزها سرد نمی شود.
خانوادهی شهدا خودشان را روی قبر ها می اندازند و خاک های بهشت زهرا را به سرشان می ریزند.
هوای سنگینی دارد نهم تیر...
کم و بیش حواسم به مرتضی است که این غم به روی او هم سنگینی می کند.
از بلندگو ها اعلام می کند مراسم فردا اجرا می شود و همگی متفرق می شوند.
ما جز آخرین نفرات هستیم.
از دور خیره به قبر سر بازی هستم که قرار است جایگاه ابدی شهید بهشتی باشد.
غریبی این شهید بدجور با اشک هایمان بازی می کند.
به سختی از قبرستان دل می کنیم و به خانه برمی گردیم.
برای بچه ها غذاهای دیشب را گرم می کنم و من و مرتضی هم خوراک مان می شود اشک و آه.
لباس های مشکی بدجور به تنم عادت کرده.
غمی که به دلم است از غم شهادت آقاجان کمتر نیست.
آن شب بدجور حالم بد است. مثل همیشه خلوتی را پیدا می کنم و روی پله ها می نشینم.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸