7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما عاقلانه فکر میکنیم
عاشقانه عمل میکنیم...🕊❤️
#شهید_محمد_حسین_علم_الهدی
#شهدا
@shahidanbabak_mostafa🕊
- آقایامامرضا ؛ انگار که عادت شماست . . بازکردنآغوشبرایِقلبهایِبیپناه کهبهشماپناهآوردن💛🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
دنیای آزمایش
برادران و خواهران
این دنیا، دنیای آزمایش است و همه میدانیم که هیچکدام ما ماندگار نیستیم و همه خواهیم رفت فقط مراقب باشیم پروندهمان سفید باشد.🌿
#شهید_محمود_ستوده
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنکِه بودَنَش بِدونِ مِنَت و اَبَدیست ‘خداست’❤️!
#یارفیقمنلارفیقله🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خدایا منو با دوراهی های زندگی امتحان
نکن . .💔!
من تو همین راه راست هم پر اشتباهم !
اللّهُمَّ اجعَل عَواقِبَ امُورِنا خَیراً ..
#خدایبــےاندازهمهربونمن
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر 🌸
امروز سالروز شهادت شهید سید حسین علم الهدی هست همراه با یارانش که در هویزه در محاصره دشمن به شهادت رسیدند و بهشتی بنام هویزه رو رقم زدند و راهیان که میرید همگی دیدید قبر شهدای هویزه رو 💔
سید حسین علمالهدی (زاده ۱۳۳۷ در اهواز – درگذشته ۱۶ دی ۱۳۵۹) از فعالان قبل و بعد از انقلاب ۵۷ و فرمانده سپاه هویزه در جنگ ایران و عراق بود. علمالهدی در سن ۲۲ سالگی در عملیات نصر به شهادت رسید 🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر شهید💗
قسمت 19
سرم رو تکون دادم
و نشستم سر جای قبلیم
واسه مامان هم فاتحه خوند ...
یه کارت گذاشت روی سنگ قبر و بلند شد
-من برم دیگه دخترم
فقط اومدم اینجا یه فاتحه براشون بخونم...
اینم شماره منه اگه خواستی
راه مادر پدرت رو ادامه بدی
بهم خبر بده یا علی
-ممنون چشم حتما خداحافظ
➖
➖
➖
-سلام دنیا خانم
-سلام آقای بی نام
بازام تو...
-نام هم دارم
-خوب چیه
لبخند زد و چیزی نگفت خودت میفهمی...
-چرا میخوای حتما بیای به خواب من؟
چرا دست از سرم بر نمیداری؟
دوست ندارم تو گمراهی بمونی؟
-تو رو خدا نرو سر خونه اول
-من نشانه ها رو بهت گفتم...
عذاب های جهنم رو بهت گفتم...
چرا میخوای بازم ادامه بدی؟
-من نمیخوام و نمیتونم تغییر کنم
-خواستن توانستن است
-هست ولی نه تو این مورد
-کمکت میکنم
اشک تو چشمام جمع شده بود...
صحنه کسایی که توی آتیش میسوختن جلو چشمم بود و صدای جیغ و دادشون ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر شهید 💗
قسمت 20
-تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی.
نشستم یه گوشه ای....
-خوب چجوری تغییر کنم
-میخوام برات یه داستان تعریف کنم داستان پسری که رفت و به عشقش رسید...
پسری که سراسر زندگیش پر بود از غم...
البته غمش شیرین بود...
پدر و مادرش بیشتر وقتا نبودن...
مادربزرگش همیشه میگفت
اونا ماموریتن و اونم همیشه
با عزیزترینش با مادربزرگ زندگی میکرد...
آواخر انقلاب بود...
پسر قصه ما اون موقع 14 ساله بود ولی با چند تا از دوستاش اعلامیه هارو توی کوچه و خیابونا پخش میکردند...
اسفند ماه بود...
مامورا ریختن توی خونه
همه جارو زیر و رو کردن...
فکر میکرد لو رفته و اونا اومدن اونو ببرن واسه همین از پشت بودم فرار کرد...
بعد چند روز که توی خیابونا موند برگشت تو خونشون...
همه جا پارچه های مشکی زده بودند...
مادربزرگ گریون وسط خونه نشسته بود...
پدر و مادرش رو مامورای ساواک گرفتن و به
شهادت رسوندن...
حال اون فقط مادر بزرگش رو داشت...
با پیروزی زندگیشون بهتر شد...
اما شیرینی این زندگی زیاد دووم نیورد...
جنگ شروع شد...
پسره رفت جبه رفت تا از کشور و
ناموسش دفاع کنه...
اونجا دوستاش یکی یکی جلو چشمش پر پر میشدند...لب تشنه و لباس پاره...
درست مثل عاشورا...
آره دفاع مقدس عاشورای ایران بود...
چند ماه بعد بهش خبر دادند
موشک های عراقی خونشون رو زدند و مادربزرگش هم تنهاش گذاشته...
بازم نا امید نشد...
با جون و دل برای رسیدن به خانوادش تلاش میکرد...
همه آرزوش شهادت بود
که به اونم رسید و پرکشید.
اشکام روی گونه ام بود...
مگه میشه؟
با مرگ تموم عزیزاش کنار اومد؟
خیلی سخته خیلی مخصوصا توی اون شرایط...
درکش میکردم بدجور هم درکش میکردم
-اینجا کجاست؟
با لبخند بلند شد و راه افتاد سمت ایوون.
-اینجا خونه همون پسره اس..
همون جایی که بزرگ شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر شهید 💗
قسمت21
➖➖➖دوماه بعد➖➖➖
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...
اشک روی گونه هام بود...
با دست کنارشون زدم و به ساعت نگاه کردم...
7 بود سریع رفتم پایین...
بعد از شستن دست و صورتم،یه لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم و برگشتم بالا.
لباسام رو عوض کردم و ایستادم جلو آینه طبق عادت این دو ماه موهام رو زدم زیر مغنعه و یه کم کرم زدم آرایشم همینقدر شده بود...
البته یه دفعه نبودا...
چقد شبا با اون پسره کل کل و دعوا کردم...
چقدر برام از حجاب گفت...
از امام حسین...از عاشورا...
تا وقتی خودم به این نتیجه رسیدم که باید آرایشم رو کم کنم.
لبخند زدم و رفتم پایین خونه به حالت عادی برگشته بود...
همه جارو با کمک خاله و عمه تمیز کردم.
اون پسره بدجور روی من تاثیر گذاشته کلا تغییر کردم.
از کلاس اومدم بیرون و نشستم تو ماشین...
دلم میخواست برم بگردم ولی کسی نبود تنهایی هم که حال نمیداد...
بی حوصله راه افتادم سمت خونه...
مثل همیشه کلاسورم رو پرت کردم روی کاناپه...
از تو یخچال یه سیب برداشتم و نشستم
جلو تی وی و مشغول فیلم دیدن بودم...
توعمق فیلم بودم
که صدای زنگ گوشیم بلند شد...
با غر غر وصلش کردم.
-بله؟
-........
-چرا حرف نمیزنی؟
-........
بی خیال گوشی رو انداختم کنارم و مشغول دیدن ادامه فیلمم شدم
********
-سلام پسره
-سالم
-سواالم رو بپرسم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸