#وصیتنامہشھید💌
🌱نماز جماعت بخوانید و شرکت در مراسم دعاها را فراموش نکنید.
🦋خواهرم حجابت را به احترام فاطمه زهراء (سلاماللّٰهعلیہا) و حفظ خون شھداء و عاقبت بخیری رعایت کن.
✨به همدیگر سر بزنید و از حال و روز همدیگر بی خبر نباشید و تا جائی که می توانید به همدیگر کمک کنید.
شھیدسیدکوچکموسوی🕊❤️
چادریعنے:
داشٺنآرامشیعنۍبدانےیڪسپرداری
کھازجنسحضرتفاطمہ(س)اسٺ...
تانپوشےاشنمیفهمۍحرفمرا... ✨🌻
#چادرانه💛
خدا چهارتا ازت میگیره
یهدونه بهت میده اندازه چهلتا
دو دوتای خدا چهارتا نمیشه
بهش اعتماد کن 🌱🤍
#خدای_خوبم😍
تبدیل می شود «عجل الله فرجه»
به «حفظه الله»با آمدنت . . .:)
رفیق به هیچکس وابسته نشو ، الّا حسین ؛ همه تا ورودی قبر هستند باهات ،
اما حسین الی الابد .
#حسینجان♥️
لباس رزمت کفن و
قصه عشقت علوی؛
رو لبت ذکر یا حسین
هیبت چشمات حسنی
تاریخ این عکس رو فراموش نمیکنه...
#شهید_محسن_حججی 🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊:-"'
‹💔 ›
-
گفٺ:مࢪاقبنگـٰاهتبـٰاش،
العَینبَریدُالقَلب
ݘشمݒیغـٰامرسـٰاندِݪاسٺ💔!
شہیداحـمدمشلـب
#شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا لازمم دلم تنگ است..!)
باز همه رفتند و من جاماندم..!
امـــان از جـــامانـــدن..! 🥀💔
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊:-")'
رفیقشمیگفت:
گاهیمـیرفتیهگوشهیِخلوت ،
چفیهاشرومیکشیدرویِسـرش
توحالت ِ سـجدهمـیموند...!
بهقولِمعروفیهگوشـهای
خداروگیرمیآورد..♥️(:
-شھیدمصطفیصدرزاده🌷
#شھیدانہ
#اللهم_الزقنا_شهادت_فی_سبیلک
-عَظُمَالبَلْایعنی:
بینماوامام زمانمونخیلیفاصلهافتاده
وعاملاینفاصلههمخودمونیموخودمون
همبایداینفاصلهروازبینببریم!چطوری؟
گناهنکنیم.!
#منتظࢪانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبجمعهاسهوایتنکنممیمیرمآقایمن..!) 🖤
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۶
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم...
متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت:
-هیس...زهرا خانم نترسید...
وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:
-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟
-ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون...
-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!
-من...من قصدی نداشتم من اومده بودم.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-خواهشا دیگه مزاحم من نشید...
-ولی...
ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید...
وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق....
هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!
توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم...
من از این صدا تنفر داشتم...
قلبم شروع کرد به تپش...
موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.
انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۷
دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست...یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!!
نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت...از خستگی زیاد خوابم برد...
ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود...یعنی کجاست...دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم...توی خونه موندن روانیم می کرد...لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون...
به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه...
خنده ی تلخی نشست روی لب هام!
دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم...منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-سلام...
یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت:
-سلام.
بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون...
دستمو اوردم بالا و گفتم:
-...ببخشید...
-عذ خواهی لازم نیست خانم باقری.
من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم.
-نه....من....
-شرمنده باعث ناراحتیتون شدم...یاعلی!
علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست...و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد...
اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد...همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم...من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام...!!!!
سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود...و اصلا ندیدمش...حال و روز خوشی ندارم!
مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد...حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه...
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون...
بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم...باور نمی شد...علی بود!!!
غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه...اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم...بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت...
دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم...
وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم...
-آقا علی...
جواب نداد...
-علی آقا...ببخشید....آقا علی...آقاعلی باشمام...
ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی...
این دفعه هم با گریه داد زدم:
-علی....!!!!!!!!
یهو سر جاش ایستاد...
#ادامہ_دارد...
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارتعاشورا..!) "
به نیابت از شهید مجتبی علمدار 🌸
-اگر امام زمان غیبت کرده است،
این غیبت ماست نه غیبت او ؛
این ما هستیم که چشمان خود را بستهایم،
این ما هستیم که آمادگی نداریم .
[شهیدچمران🎙
ﺍی ﻏﺎﻳب ﺍﺯ ﻧﻈﺮ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپارمت
ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺴﻮختی
ﻭ
ﺑﻪ ﺩﻝ
ﺩﻭﺳت ﺩﺍﺭﻣت🌸🥀
اللهم عجل لولیک الفرج..!) "
ما شاخهی نفسمان هَرَس میخواهد،
برگرد که آسمان نفس میخواهد..
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولایمن، آقای من
تا ندهم به تو سلام
صبحم بخیر نمیشود..!) ❤️🩹
#مولایمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.!) "🌱
گفتند که عاشقی و دیوانه نهای
در باب خیال و خم ابروی که ای
گفتند بگو ؛ به قصد قربت گفتم
سید علی الحسینی الخامنهای❤️🩹🌸
#رهبرانه
4_5922326882581220505.mp3
19.79M
یهــ گـــوشهـ بشــینی گــریت بــگیرهـ از درد و غـــم بــــی کـــــــسی...! 🥀
#مداحی
#حسینطاهری