🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت109
سعی دارم چیزی بگویم اما نمی شود که سلین جان به دادم می رسد و می گوید:
_گلین جانم از دیار شاه خراسانه! توی تهران مراسم شان بوده، همان هفته ای که راه پر از برف شده بود. مجبور شدین یه مراسم اونجا بگیرن و یه مراسم اینجا.
اینطور شد که گفتیم راهشون رو دور نکنن و به آمدن عروس رضایت دادیم.
خاله آهانی می گوید و سر جایش می نشیند. تا آخر مهمانی مثل مجسمه نشسته ام، من در میان جمع و دلم جای دیگرست...
برای شام مرتضی می آید و باز اشتها ندارم.
چند لقمه ای برمی دارم و بعد به بهانه ی اینکه مهمان ها برای خداحافظی می آیند و می گویم نمی شود خورد!
وقتی همگی می روند، صدای قیل و قال هم می خوابد و سلین جان سرش را به بالشت نگذاشته که خوابش می برد.
توی اتاق می روم و خودم را با دیدن مناظر شب سرگرم می کنم اما کسی که از این دل وامانده ام خبر ندارد!
امواج طوفانی خودشان را به قلبم می زنند و قلبم از دلتنگی مچاله می شود.
مرتضی اهم اهمی می کند و می پرسد:
_چیزی شده؟
نه ای می گویم و دوباره خودم را با نگاه به پنجره سرگرم می کنم تا غم را از چهره ام نخواند.
انگار دست بردار نیست، جلوی پنجره می ایستد و می گوید:
_پس فکر کنم هر وقت تو رو به عنوان عروس پای سفره ای می نشونن کلا اشتهات کور میشه، نه؟
پورخندی می زنم و ادعایش را رد می کنم.
با نگاهش به عمق چشمانم نفوذ پیدا می کند و می گوید:
_دلتنگی؟
با باز و بسته کردن چشمانم جواب را می دهم که بی اختیار شکوفه های اشک از چشمانم بیرون می پرند و روی گونه قل می خورند.
با دستان داغش اشک هایم را پاک می کند و با لحن مهربانانه ای می گوید:
_منم دلتنگم، حالتو میفهمم.
آهی از ته جان می کشد که می فهمم او هم آتشی در دل محبوس کرده است.
کلمات بغض آلود از دهانم بیرون می آیند و می گویم:
_تو چرا؟ دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟
به سختی لب می زند و می گوید:
_دلتنگ مادرم...
او راست می گفت؛ هیچ دستی مثل دستان مادر نمی تواند بچه اش را نوازش کند حالا میخواهد هرچقدر هم مهربان باشد.
دلتنگی او مربوط به ده ها سال است و دلتنگی در عمق دلش ریشه دوانده.
لرزی به جانم می افتد و روی زمین می نشینم. دستی به موهایم می کشم و می گویم:
_چقدر دلم میخواد یه بار دیگه موهامو نوازش کنه. کاش فقط یک بار دیگه صورت ماهشو ببینم.
اصلا سرم داد بزنه وغرغر کنه!
بغضم را قورت می دهم و به سختی ادامه می دهم.
_فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم.
مرتضی کنارم می نشیند و با چشمان اشک آلود نگاهم می کند و می گوید:
_باز خوبه مامانت هرجا باشه، میدونی تو همین دنیا نفس می کشه.
نگاهش می کنم، خیلی سعی می کند اشک هایش نریزند.
آب دهانش را با صدا قورت می دهد و می گوید:
_مادر من خیلی سختی دید تو زندگیش... خیلی!
بعد مکث طولانی می گوید:
_تو... منو یاد مادرم میندازی!
_چرا؟
_اونم خیلی روی عقایدش مصمم بود. اونقدر که حاضر شد از منم بگذره. خودش می گفت دلیل نفس کشیدنش منم، اون از دلیل نفس کشیدنش هم گذشت...
اشک هایم بدون اجازه سر می خورند و از چشمه ی چشمانم می جوشند.
_مطمئنم خیلی سختش بوده. گذشتن سخته! من از خیلی چیزا گذشتم که میفهمم.
ولی مادرتو همیشه کنارت هست؛ فقط تو نمی بینیش. تازه خیلی کارا ازش برمیاد.
سرش را تکان می دهد و می گوید:
_آره... ولی دلتنگیه دیگه! بنظر من دلتنگی مرگ تدریجیه.
آن شب خیلی باهم درد و دل کردیم. مرتضی و من زخم های دلمان را بهم نشان می دادیم و برایش مرهم پیدا می کردیم.
دفترم را برمی دارم و می نویسم:" الان یک ماهی می شود که در این روستا زندگی می کنم..
کمی نچ نچ می کنم و کاغذ را می کنم و فکر می کنم. جمله ای به ذهنم می آید و مداد را روی کاغذ به حرکت در می آورم.
" روزها و هفته ها دست به دست هم می دهند تا یک ماه از بودنم در این روستا بگذرد.
در این یک ماه خیلی چیزها یاد گرفته ام، یک گلیم تمام کرده ام و از سلین جان غذاها یاد گرفته ام.
در این روزها که فکر می کنم آرامش قبل از طوفان است، من دلتنگ تر هستم.
دلتنگ آرامش، دلتنگ خانواده ام... و دلتنگ دایی...
گاهی اوقات بی صدا زیر لحافم اشک می ریزم و گاهی بغضم را در گلو خفه می کنم. این درد ناعلاج است!
مثل شمعی شده ام که آتش دلتنگی ذره ذره وجودم را کم می کند و تبدیل به اشک می شوند.
تنها مرهم این روزهایم ساعت ملکوتی ست که بر سجاده نشستم و یا در کنار مرتضی نفس می کشم. فقط همین ها مرا آرام می کند."
هنوز یک صفحه ای تمام نکرده ام که صدای اگزوز ماشین تمام نشده، صدای مرتضی بلند می شود.
هراسان وارد اتاق می شود و از سر و رویش عرق می بارد.
ضربان قلبم از چهره ی مشوش اش اوج می گیرد و جلویش می ایستم و می پرسم:
_چیزی شده؟ چی شده؟
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا مبارک است رَدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
آغاز امامت حضرت مهدی موعود( عج) مبارک♥️
@shahidanbabak_mostafa
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت آغاز امامت حضرت مهدی موعود( عج) مبارک♥️
#دلتنگیم
هربار چیزی گم میکنیمـ
مےگویند چندصلواټ بفرسٺ
ان شاءالله پیدا مےشود!
مولای عزیزتر از جانمـان
چند صلوات بفرستیم تا پیدایت کنیمـ؟..♥️!
#یاصاحب_الزمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌱برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
هر گناه ما مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(عج)
#شهید #سجاد_زبر_جدی❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa
زعالمبزرگۍپرسیدند :
چگونہبفھمیمدرخوابغفلتیمیانہ؟
گفت : اگربراۍامامزمانتکارۍمیکنۍ
وبہظھورآنحضرتکمکمیکنۍ
بدانکہبیدارۍ . .
والااگرمجتھدهمباشۍدر خوابغفلتی..!
#تلنگرانه🌸
@shahidanbabak_mostafa