eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب نصیب کسانی که دعا دارند، ادعا ندارند نیایش دارند، نمایش ندارند حیا دارند، ریا ندارند رسم دارند، اسم ندارند شبتون پراز آرامش..♥️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت222 مادر سفره را پهن می کند و مرتضی سر سفره کلی ما را می خنداند و به مادر می گوید: _دستتون دردنکنه مادر! یعنی با اومدنتون لطف بزرگی در حقم کردین وگرنه من باید از گرسنگی میمردم! اخم پلی می شود و دو طرف ابروهایم را به هم می رساند. _از خداتم باشه! دستپخت به این خوبی! مرتضی دستش را جلوی دهنش می گذارد و مثلا صدایش را آرام می کند. _فکر کنم باید به جای دانشگاه کنار خودتون نگهش می داشتین. اصلا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس، بهش یاد بدین! با هر لبخند و خنده‌ی مادر دلم مملو از شعف می شود‌. بعد از ناهار مرتضی مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید: _ریحانه من به بچه ها سپردم تا بگردن اما هنوز چیزی پیدا نکردن، مطمئنی بابات توی کمیته مشترک بوده؟ _من از مطمئن مطمئن ترم! خودم دیدمش! باور نداری؟ با نگاه و لبخندی سرشار از اطمینان می گوید:" من مطمئنم، میدونی بعضی پرونده ها رو قایم می کنن یا اثری ازش به جا نمیزارن. یکی از رفقا توی زندان کار میکنه، میگفت اونایی که بی گناه بودن آزاد شدن... ببین نمیخوام نگرانت کنم اما... ادامه‌ی صحبت های مرتضی را نمی شنوم. همه چیز و همه کس پیش چشمانم تیره و تار می شود. دستم را به دیوار می گیرم و آهسته آهسته روی زمین پخش می شوم. مرتضی دستش را روی شانه ام می گذارد و دلداری ام می دهد. دیگر آماده‌ی شنیدن هر خبری هستم هر چند که آقاجان وعده‌ی آن را ماه ها پیش به من داده بود. دو قدمی مانده تا اشک سرازیر شود که مادر وارد اتاق می شود‌. لبخندش خاموش می شود و با غم خاصی می پرسد: _چیزی شده؟ مرتضی ته ریشش را مرتب می کند و جواب می دهد: _نه... _ریحانه، حالت خوبه؟ نکنه قلبت درد گرفته؟ دستم را روی قلب آرامم می گذارم و با لبخندی می گویم که حالم خوب است. مادر شکاکانه نگاهمان می کند و از اتاق خارج می شود. مرتضی از عصر بیرون می رود و می گوید شب هم در محله ها پاسبانی می دهند. مادر همان طور که با کلاف نخ اش ور می رود از من می پرسد: _آقا مرتضی چقدر دیر کرد. همیشه اینقدر دیر میاد؟ _نه قبلا زودتر میامد الان که انقلاب شده کمتر تو خونه میبینمش. یه موقع گشته و مواقعی که بیکاره خودشو با کارای دیگه سرگرم میکنه. خلاصه که سرگرمه. _تا باشه ازین سرگرمیا! باباتم همینجوریه. عشقش خدمت به مردمو اسلامه. بی اختیار دامن اشک روی چشمان مادر کشیده می شود، با بغض غم آلودش ادامه می دهد: _نمیدونی که چقدر دلم براش شور میزنه. دستم را روی دست گرمش می گذارم. با این که در درونم طوفانی بر پاست اما سعی دارم او را آرام کنم. آن شب ساعت ها بیدار هستم و به یاد حرف های آقاجان اشک می ریزم. صبح مادر باز هم بار و بندیل می بندد و حاضر می شود؛ وقتی از او سوال میکنم کجا می رود جواب می دهد که میخواهد به حاج آقا سنایی زنگ بزند. کمی بعد که برمی گردد لبخند زنان و غرق در شادی به من می گوید: _ریحانه یه خبر خوش! مغزم هنگ می کند. با تعجبی که در لحنم پیداست، می گویم: _چیشده؟ _حاج آقا سنایی گفت احتمال زنده بودن آقاجونت خیلی زیاده. ما هم میتونیم از بین زندانیای سیاسی دنبالش بگردیم. چندتا آدرسم بهم داد میگه اینا هم توی زندان بودن که بابات بوده. حاضر شو بریم! از حرف های مادر من هم به شوق می آیم. آن لحظات از آن لحظاتی است که دوست داری در زندگی دروغت را باور کنی. به زمین و زمان چنگ بزنی تا امیدت خدشه دار نشود. زودی حاضر می شوم و زینب را مادر بغل می گیرد و محمد حسین را من. همین که در را باز می کنم تا بیرون برویم قامت دایی میان پنجره‌ی نگاهم ظاهر می شود. دایی با خنده پیش می آید و با ذوق مادر را بغل می کند. از این که دایی را فراموش کرده بودم و خبر آمدن مادر را به دایی نگفته بودم خیلی شرمسار هستم. لپ هایم همانند لاله‌ی سرخی می شود. دایی الکی گلایه می کند: _چشمم روشن آسته میاین و آسته میرین. اینه رسمش ریحانه خانم؟ لبم را گاز می گیرم و جواب می دهم: _چیکار کنم دایی، اومدن مامان هوش از سرم پرونده بود. مادر خوب دایی را بو می کند و دستانش را به چشمانش می کشد. انگار تکه ای از قلبش را به او برگردانده بودند. بی مقدمه دایی را دوباره پیش می کشد و غرق در آغوشش می کند. _فدای قد رشیدت کمیل جانم. بخدا به فکرت بودم؛ خواستم بعد از جایی که میریم با ریحانه بیایم پیشت. _خب سعادته این! دستتون دردنکنه... ولی کجا میخواستین برین؟ مادر زینب را میان دستانش جا به جا می کند و می گوید: _از حاج آقا سنایی آدرس چندتا از زندانیای سیاسی رو گرفتم. میریم خونه شون شاید خبری از سید مجتبی داشته باشن. تو نمیای؟ 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت223 دایی سرش را پایین می اندازد. بغض میان حالات صورتش نمایان می شود. به سختی لب می زند:" میام باهاتون." هر سه تایی به راه می افتیم. اولین خانه، خانه‌ ای در محله‌ی فقیر نشین است. کوچه را چراغانی کرده اند و در خانه چهارطاق باز است. بوی اسپند و نم خاک به صورتم می خورد و دل و جانم را تازه می کند. پشت سر مادر به راه می افتم و بعد از دایی وارد خانه می شوم. همگی دور جوانی نشسته اند. جوان موهای مشکی پر پشت و ابروانی بهم پیوسته دارد. نگاه همگی به ما است که مادر می گوید: _والا ما پی نشونی از حاج آقامون هستیم. گفتن آقا زاده‌ی شما شاید بتونه کمکمون کنه. زن مسنی بعد از شنیدن حرف های مادر لبخند زنان کنارش می نشیند و دستان مادر را میان دستانش می گیرد. دایی آهسته شروع می کند به صحبت کردن: _والا راستش... آ سد مجتبی ما سال ۵۵ دستگیر شد و هنوزم ازش خبری نیست. شما میشناسین شون؟ همه‌ی نگاه ها به طرف جوان کشیده می شود. انگار در حال فکر کردن است که پدرش روی شانه اش می زند و تعریف می کند: _منوچهر ما ازون پسرای گل روزگاره. منو مادرشو که رو سفید کرده. دو سال دست ساواکیا اسیر بوده... جمله‌ی آخر پدر جوان خیلی محزون بود. به درستی می توان از میان واژه به واژه‌ی آن دلتنگی را لمس کرد. مادر پیش جمع می گوید که خدا حفظش کند. جوان چیزی نمی گوید و با دو دلی جواب می دهد: _والا حاج خانم، من که مجتبی زیاد میشناسم. شما فامیل شونو بگین. مادر با ذوق فراوان و با سرعت لب می زند: _حسینی! سید مجتبی حسینی! جوان دستی به سبیل های سیاهش می کشد: _والا... آها! یادم اومد! یه مجتبی داشتیم. فکر کنم فامیلشم حسینی بود. دل همگی مان به تالاپ و تلوپ می افتد. انگار یوسف مان به کنعان دل بازگشته. _خب... کجاست؟ _به گمونم رنگرز بود. آره... راسته‌ی رنگرزا کار می کرد. میگفت اعلامیه هاشم ازونجا پیدا کردن. با گفتن نشانی وا می رویم. لبم را به دندان می گیرم و حرص میزنم که داغ مادر تازه شده است‌. نیم نگاهی به مادر می اندازم و با چهره‌ی غم گرفته اش رو به رو می شوم. اما انگار نمی خواهد حرف های جوان را قبول کند و سراغ کیفش می رود. عکس قاب شده‌ی آقاجان را در می آورد و رو به پسر می گیرد. _این شکلی بود؟ پسر جوان عکس را می گیرد و خوب زیر و رویش می کند بعد هم با جوابش دل هایمان را طوفانی می کند‌. _نه راستش... اون مجتبی که میگم هیکلی بود و ریش نداشت. این شکلی هم نبود! مادر با بی میلی به اطرافش نگاه می کند‌. مادر پسر دستانش را مدام فشار می دهد و سعی دارد با امید هایش ما را امید ببخشد. دایی عکس را می گیرد و دست نوازشش روی قاب کشیده می شود. مادر نیم خیز می شود و عکس را می گیرد. با گوشه‌ی چادرش پاکش می کند و توی کیف می گذارد. چای را پس می زند و سریع بلند می شود‌. هر چه تعارف مان می کند گوش نمی دهد و مثل متحیر ها بی مقصد به راه می افتد. وقتی میخواهند برای پذیرایی بایستیم مادر چادرش را محکم می گیرد و لب می زند: _نَ... نه، دستتون دردنکنه. ما... خِ خیلی کار داریم. کفش هایش را لنگه به لنگه می پوشد و بی توجه به صداهای ما از خانه خارج می شود. صدای بوق و جیغ لاستیک ها توی سرم می پیچد و سریع خودم را از خانه بیرون می اندازم. مادر مثل بیدی میان کوچه می لرزد و مردی عصبی به او می گوید: _خانم حواست کجاست؟ اگه یکم سرعتم بیشتر می بود که... دایی دستی به مرد می رساند و از او عذر می خواهد. دایی سر خیابان تاکسی می گیرد. احوالات ناخوش مادر بدجور با دلم بازی می کند. دایی آدرس خانه‌ی ما را می دهد که مادر می گوید: _نه آقا! این آدرسی که میگم بریم. بعد هم آدرسی می دهد. دایی به مادر نگاه می کند و می گوید: _شما حالت خوب نیست، بزار فردا میایم کل تهرونو برات میگردم. مادر با بی توجهی نچی می کند. این بار جلوی در خانه‌ی قهوه ای رنگ می ایستیم. صدای صلوات و هیاهوی بچه ها از حیاط به گوش می رسد‌. مادر با پاهای لرزان از پله ها بالا می رود و در می زند. دخترکی در را باز می کند و می پرسد که شما که هستید؟ مادر می گوید برای صحبت با آقا میثم رستمی آمده ایم. دختر ما را به اتاقی راهنمایی می کند. مادر اهمی می کند و پایین مجلس می نشیند. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت224 همه‌ی حاضران با چشمانی متعجب ما را از دید می گذرانند. مادر لب تر می کند: _سلام‌. ببخشید مزاحم شدم اما ما یه زندانی داشتیم که از سال ۵۵ هنوز خبری ازش نیست. خواستیم ببینیم آقای میثم رستمی ازشون خبر دارن. جوان کک و مک داری با موهای قرمز کلاف سخن را به دست می گیرد و می گوید: _اسمشون چیه؟ مادر با عجله عکس آقاجان را در می آورد. همان طور نیم خیز کمی جلو می رود و با دست پاچگی لب می زند: _سید مجتبی حسینی! روحانی هستن و اینم عکسشونه. آقای رستمی عکس را از مادر می گیرد و کمی این ور و آن ور می کند. عینک بزرگش را جا به جا می کند. چشمانم را می بندم و منتظر بمباران های اخبار بد هستم. _والا... نمیخوام نا امیدتون کنم ولی همچین کسی توی بندمون نبود. مجتبی حسینی نداشتیم... مجتبی زیاد بودن اما حسینیش نه. مادر سر جایش می ایستد. عکس را روی دیدگانش می گذارد و توی کیف می گذارد. با بی حالی تمام لب می زند: _ببخشید... مزاحم شُ... شدیم. جستی می زنم و سریع به مادر نزدیک می شوم. چنگی به بازویش می زنم تا راحت راه بیافتد. هنوز چند قدمی بر نداشته است که پخش زمین می شود. دستانم زیر بدن مادر سنگین می شود و با اشک به گونه هایش می زنم. یکی آب قند می آورد و دیگری آب به صورتش می پاشد. ذهنم قفل می شود و تنها مادر را صدا می زنم. دایی دست هایم را محکم می گیرد و دلداری ام می دهد. میثم رستمی خودش را مقصر می داند و می گوید کاش این حرف ها را نمی زد. اما من می گویم: _نه، خودتونو سرزنش نکنین. امید الکی بدترین کار ممکنه برای ما. ممنون که راستشو گفتین. چند دقیقه بعد مادر به هوش می آید. آب قند را آرام آرام به خوردش می دهم. هنوز کمی حالش جا نیامده که دوباره قصد رفتن می کند. دایی مدام سماجت می کند و نمی گذارد باز هم به جایی برویم. در آخر با اصرار های دایی قانع می شود و به خانه برمی گردیم‌. محمدحسین و زینب که حسابی حوصله شان سر رفته بود و ترسیده بودن، با دیدن دایی خوشحال هستند. مادر هم از بودن دایی راضی است‌. مدام دستانش را می گیرد و برایش شربت و چای می ریزد. کنارش هم که می نشیند جم نمی خورد و مدام قربان صدقه قد و بالایش می رود. سفره‌ی ناهار را که پهن می کنم مرتضی هم از راه می رسد. دایی و مرتضی هم را بغل می گیرند و مرتضی همه اش تکرار می کند:" چشمتون روشن حاج خانم، نه، سو بالا میزنین با دیدن برادرتون!" مادر هم سرش را پایین می اندازد و ریز ریز می خندد ولی کمی بعد همان آش و همان کاسه. مرتب قربان صدقه اش می رود و شعر عروسی اش را می خواند. مرتضی هم گل شوخی اش می شکفت و شوخی می کند: _آره دیگه... وقتشه آقا کمیل هم یه آقا بالا سر داشته باشه! نمیشه که همش ما جور بکشیم. مرتضی دست های دایی را می گیرد و با اصرار پای سینک ظرفشویی می برد. بشقابی را رو به روی‌اش می گیرد و با صدای بلند توضیح می دهد که چجوری می شوید. دایی هم کم نمی آورد و برای این که دستش بیاندازد مدام می گوید: _نه نفهمیدم چجوری پشتشو کف میکشی! یه بار دیگه توضیح بده. هر چه اصرار می کنم کنار بیایند تا خودم بشویم قبول نمی کنند و مرتضی می گوید: _وایسا بهش یاد بدم فردا پس فردا که رفت خونه‌ی زن با تیپ پا نندازنش بیرون! مرد باید همچین ظرف بشوره که دستاش زبر بشه! در این میان چند بار متوجه خنده های مادر می شوم و خوشحال هستم. عصر وقتی همه در حال استراحت هستند، بچه ها را داخل اتاق می برم و به بهانه‌ی نق نق بچه ها، مرتضی را صدا می زنم. مرتضی با چند اسباب بازی وارد می شود و با صدای بچگانه ای آن ها را صدا می زند. بعد هم به همراهشان بازی می کند. شروع می کنم به حرف زدن: _مرتضی؟ _جانم خانم؟ _یه دیقه به حرفام گوش کن. بچه را زمین می گذارد و وسایلشان را جلوشان پخش می کند. وقتی سرگرم می شوند دستش را زیر چانه می برد و مثل پسرهای حرف گوش کن می گوید: _جان؟ این چشمو گوش مال شماست. از توجه اش تمام قندهای عالم در دلم آب می شود. _میگم خبری از آقاجون نشد؟ سرش را پایین می اندازد و می خاراند. میان تردید گیر کرده و به سختی نه می گوید. آهانی می گویم و ساکت می شوم‌. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
هیچ کس نمی تواند قلب♥️شما را.. بهتر از کسی که آن را خلق کرده است درک کند..🙂✨  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
مادرشهید:بابک‌خوش‌اخلاق‌بود،😇 باایمان‌بود،زرنگ‌بود،منظم‌بود🌱 وبرای‌همه‌ی‌کارهاش‌برنامه‌ریزی‌می‌کرد، یک‌دفترچه‌ای‌همیشه‌همراهش‌بود🗒 وبرنامه‌های‌روزانه‌ی‌خودش‌رو‌یاداشت‌میکرد.🔏 دائم‌به‌فکرکلاس‌رفتن‌و‌باشگاه‌رفتن‌بود💪🏻 🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
شهید‌محمدرضاتورجی‌زاده: در لحظه‌ی شهادت ، لبخند زیبایی بر لبانش بود .. بعدها پیغام داد و گفت: این بالاترین افتخار بود که من در آغوش امام زمان(عج) جان دادم.. @shahidanbabak_mostafa🕊
بچـھ‌کـھ‌بودفلج‌شد نذرحضـرت‌زینب(س)کردمش.. نذرقبول‌شدورضاخوب‌شد خوبِ‌خـوب... اونقدرخوب‌کـھ‌مُھرنوکری‌عمـھ‌ی‌سادات روی‌قلبش‌حڪ‌شد :)❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «از برادرانم می‌خواهم که غیرحرف‌آقا حرف‌ کس دیگری را گوش ندهند. جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست...!» 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
من‌ هر موفقیتی در زندگی به دست آورده‌ام از «نماز اول وقتم» بود..🌿! @shahidanbabak_mostafa🕊
لازم است خودمان را برای مـلاقات با حضرت‌‌ مَهدی »عج« آماده کنیم..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا به رفاقتمون با شهدا، با پاكی اونها و نه به سياهی خودمون، قسمت ميديم عاقبتمون رو ختم ِ به شهادت کن..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بــدونِ‌شــك طعــم‌ِمـرگ‌‌راهم‌میچشیـم... درون‌قبــر،راهم‌میبینیـم... به‌قیامــت‌هــم‌خواهیـم‌رسیـد... وتنهــاپشیمانیست‌که‌می‌مانـد... برای‌کسی‌که‌خدارا،ازخودراضی‌نکرد💔!! @shahidanbabak_mostafa🕊
رفقایی‌ڪه‌عشق‌ڪربلا‌تو‌سرتونہ....🙃 امام‌حسین‌توی‌اون‌گرمی‌و‌سختی‌روز‌عاشورا‌نماز‌جماعت‌و‌اول‌وقت‌رو‌ڪنار‌نذاشت‌هاااا‼️ حی‌علی‌نماز‌اول‌وقت👀 🦋🌹