eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی چی پرو هست این شد جواب !! اصلا اون پرو شما چرا پرو نیستین جواب قاطع بدین استاده که استاده برا خودشه . باید یاد بگیره با یه دختر با احترام حرف بزنه بعضی درس میخونن فقط مدرک میگیرن سطح شعورشون که تغییر نمیکنه
سلام .. کار شما فقط اینه توکل کنید به خداوند و راضی باشید به رضای خدا اگه اون علاقه داشته باشه اقدام میکنه . از خدا بخوا اگه به خیر شما هست انجام بگیره . زیارت عاشورا هر روز بخونید بخاطر اینکه دلتون محکم بمونه 🌸
شما چند سالتون هست و اون چندسالشون هست !؟ فاصله سنی مهمه ولی مهمتر اینه این ۱۴ سال بین چند تا چند هست !
این اختلاف سنی خوبه خیلی نیست .. ولی کارتون اشتباه بوده که ارتباط گرفتید و اینکه قبل از ازدواج همه عاشق و مجنون هستند . بعد ازدواج علاقه معلوم میشه إن شاء الله که خیر باشه با خانواده صحبت کن با مادرت و اون آقا هم باید اقدام کنه چندین بار و اعتماد خانواده شما رو بدست بیاره
بعضی سوالات که جواب نمیدم چون مسائلی هست که نیاز به توضیح کامل هست إن شاء الله فردا شب 🌸
اسکرین بگیرید و ۱۴ صلوات هدیه کنید به شهدای عزیز 🌿♥️
با منزلت‌ترينِ مردم نزد خداوند در روز قيامت، كسى است كه در راه خيرخواهى براى خلق او، بيش از ديگران قدم بردارد. 🌿!
خوبه بعضی وقت‌ها این جمله از ذهنمون بگذره.. به قول شهیدِ عزیز جمهور: «شما در هستید!»
این جمله روزی صدبار تو ذهنت تکرار کن که: بعضی وقتا دل کَندن از یه سریی چیزای خوب، باعث میشه یه سریی چیزایِ بهتریُ بدست بیاری... من از تو و مامانت دل کَندم ، تا بتونم نوکریِ حضرت زینبُ بدست بیارم... @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت231 به جای این که کسی دلداری ام دهد حالا کارم شده من به دیگران دلداری بدهم. جرئت نمی کنم از لیلا در مورد آخرین دیدارمان بگویم. از طرفی می دانم با این حرف ها آتش قلبش شعله ور تر می شود و از طرف دیگر خودم نمی خواهم کسی از زندان رفتن من چیزی بداند. تا شب همه کار مان گریه و اشک است. آقامحسن هم دست کمی از بقیه ندارد و در فراق آقاجان زار می زند. همگی مان یتیم شده ایم. آخر شب است که من و مرتضی به خانه برمی گردیم‌. مادر کلی سوال پیچ مان می کند اما به بهانه‌ی خواب می پیچانمش. تا صبح خواب به چشمانم نمی آید . پا می شوم و در تاریکی شب نماز می خوانم. به یاد نماز های آقاجان تنم به رعشه می افتد. نماز های خالص او کجا و نمازهای ناقص من کجا؟ من مطمئنم رزق شهادت آقاجان را در همان شب ها برایش نوشته اند. صبح با چشمان سرخ مشغول چای دم کردن می شوم که مادر مرا صدا می زند. بغض توی گلویش سنگینی می کند و بی مقدمه خودش را در آغوشم پرت می کند. از گریه های بلند بلند او شوکه می شوم. می ترسم چیزی بگویم که غمگین تر شود که خودش می گوید: _باباتو خواب دیدم. چهره‌ اش زیبا تر شده بود. دیگه صورتش استخونی و لاغر نبود. لباساش هم سفید و نورانی بود. خیلی زیبا شده بود، تا حالا با همچین ندیده بودمش. خواست چیزی بگه که پریدم وقت حرفش و شروع کردم به گلایه... کجایی سید مجتبی؟ میدونی در چندتا خونه رو زدم تا نشونی تو بدن. میدونی بعد از تو چه بلاها که به سرم نیومد. داشتم میگفتم که یاد تو افتم. با خنده بهش گفتم آقا سید مجتبی میدونی ریحانه برگشته. همون که عزیز دردونت بود و میگفتی شبیه منه و منم میگم خودتی. همون که شبا دور از چشم من براش گریه می کردی و دعاش می کردی. یادته چقدر نامه براش نوشتی، چقدر ذوق داشتی دخترت مثل خودت شده! ریحانه برگشته اما تو برنگشتی. بغضم می ترکد و در بغلش گوش می دهم: _خواستم التماسش کنم برگرده. خواستم به جدش قسمش بدم که گفت زهرا خانم بی تابی نکن. کلی ازم عذرخواهی کرد. بهم گفت تو این سالا جز نداری و نبودن من چیزی نصیبت نشد. گفت حلالم کن زهرا جان. خواستم حلالش نکنم اما دلم نیومد. سید بیشتر از اینا به گردنم حق داشت. من زنش شدم که توی دارایی و نداریش بسازم اما اون به من راه و رسم زندگی رو یاد داد. من دینمو مدیون سیدم... چطور میتونستم حلالش نکنم؟ ریحانه تو بگو! تنش قوت ندارد و روی زمین می نشینیم. دستش را میان دستانم می گیرم و فشار می دهم. گریه مان بلند می شود. مادر با حرف هایش هیزم به آتشم می ریزد. نمی دانم چطور میان انبوهی از بغض حرف می زد اما لحنش با غم آشنا بود. _حلالش کردم ریحانه.. بخشیدمش به حضرت زهرا (س) بخشیدمش به امیر المومنین(ع) بخشیدمش به جدش، رسول الله(ص) اما گفتم به یه شرط آقا مجتبی. شرط کردم که منو شفاعت کنی، شرط کردم که آخرتم توی دارایی و نداریت شریک باشم. خندید... خنده اش خیلی شیرین بود. گفت چشم. فقط گفت چشم... چشمش بی بلا! نه نه! چشمش روشن به سیدالشهدا (ع). بدنم به لرز می افتد و به سختی خودم را سرپا نگه می دارم. مادر اشک هایش را پس می زند و زیر لب زمزمه می کند: _سید مجتبی شهید شد... سفت بغلش می گیرم. دست هایش را دور کمرم حلقه می کند و اشکهایش روی شانه هایم می ریزد. از آقاجان تشکر می کنم که خودش به مادر گفت. زنده بودن او را لمس می کنم. از کمک های غیبی اش بی بهره نمی مانیم. نمی دانم چقدر گذشت اما هر چقدر که بود با صدا دایی از هم جدا شدیم. دایی با دیدن ما همه چیز را تا ته می خواند. مادر دستانش را باز می کند و به دایی می گوید: _دیدی داداش؟ سید مجتبی هم به آرزوش رسید. بعد دستانش را تکان می دهد و شعری سوزناک می خواند: _باورم نیست كه دیگر نشـنوم آواي تو  يــا نبـينم روی مـاه و قامت رعـنـاي تو  سال‌ها سنگ صبورم بودي و هم صحبتم  بي تو رنگ يأس دارد منزل و مأواي تو دستم را روی دهانم می گذارم و هق هقم بلند می شود. دایی هم صدایش بلند می شود و خواهر بزرگش را در آغوش می کشد. مادری که آغوش برادر امن ترین جای دنیا بود و با هر تنشی برادر او را آرام می کرد اکنون هیچ مرحمی حتی برادر هم آب روی آتش دلش نمی شود. با بلند شدن صدای اندوه از خانه، لیلا، آقا محسن و محمد هم داخل می شوند. فاطمه از این همه اشک و زاری شوکه شده و با دیدن بچه ها ذوق می کند. مادر با دیدن لیلا و محمد آه می کشد و مرثیه خوانی اش شروع می شود: _لیلا... محمد... دیدین چجوری یتیم شدین؟ دیدین چجوری ستون خونه مون شکست! دایی جلو می آید تا مادر را آرام کند: _این چه حرفیه آبجی! مگه من مُردم ... بخدا ازین به بعد هر کاری داری به خودم بگو. حاضرم بمیرم اما خم به ابروت نیاد. لیلا هم اشک هایش جاری می شود. محمد گوشه ای بغ می کند و شیشه‌ی چشمانش از اشک می لرزد. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت232 مادر آنقدر ناله و شیون می کند که آخر از هوش می رود. سریع آب قند می آورم و لیلا هم آب توی صورتش می پاشد. به مرتضی می گویم ماشین را حاضر کند و مادر را به بیمارستان ببریم و مسکن به او تزریق کنند. من و لیلا دست های مادر را می گیریم و کشان کشان به طرف کوچه می بریم. چادر مادر را مرتب می کنم و او را به آرامی توی ماشین می نشانم. لبخندی از سر غم به لبانم می بندد و دستی به گونه های خیسش می برم. _فدات بشم مامان جون. خدایا خودت صبرشو بده. صندلی جلوی می نشینم. مرتضی پایش را روی پدال گاز فشار می دهد که لیلا خودش را به پنجره‌ی من می چسباند. با اشک می خواهد بیاید؛ سعی دارم آرامش کنم و می گویم اینجا بایستد و بچه ها به او نیاز دارند اما قبول نمی کند. بالاخره سوار می شود و کنار مادر می نشیند. به بیمارستان می رسیم و پرستار به مادر آرامبخش می زند. چهره‌ی آشفته‌ی مادر کمی آرام می گیرد. پلک هایش روی هم رفته و در خواب عمیقی است. لیلا انگشتانش را روی دست مادر می گذارد و با غم لب می زند: _من هنوز باورم نمیشه که آقاجون دیگه نیست. با این که دو سالی میشه خبری ازش نیست اما دلمون به زنده بودنش خوش بود. مامان خیلی سختی کشید... غم پرده‌ی اشک را روی چشمانم می کشد. به چهره‌ی مادر نگاه می کنم. با خودم می گویم در پس این چهره چه نگرانی ها و غم هایی که نخفته اند. لیلا پیش مادر می نشیند و من به طرف راهروی بیمارستان به راه می افتم. روی صندلی می نشینم و به افکار توی سرم خیره می شوم. دلم یک باران اشک می خواهد تا ببارد بر دشت غم هایم... قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم بیرون می افتد که به سرعت با پشت دست آن را محو می کنم. در حوالی نگرانی هایم پرسه می زنم که دست مرتضی تسلی دردهایم می شود. به دستش خیره می شوم که وجودم را آرام کرده است. لبخندی به لبانم می دهم و با بغض به او نگاه می کنم. مرتضی گوشه‌ی چادرم را می گیرد و خاک را از روی اش پس می زند‌. انگار هیچ حرفی ندارد. رویم را از او برمی گردانم و به کف بیمارستان خیره می شوم. سرم را میان دستانم می گیرم و آه از نهادم برمی خیزد. غم نبود پدر کمر همگی مان را خم می کند، اما من باید قوی باشم. مگر آقاجان در نماز هایش همین را از خدا نمی خواست؟ پس چرا ناراحت باشم که به مقصودش رسیده؟ من باید دلم به حال دل فرسوده ام بسوزد که در اثر گناه زنگار زده است. سرم را بلند می کنم خبری از مرتضی نیست. به طرف اتاق مادر می روم و با دیدن اشک های لیلا دلم می لرزد. با تردید قدم برمی دارم و به لبه‌ی تخت می رسم. دستی به سر لیلا می کشم که باعث می شود سرش را بالا بگیرد. بغض، دریایی جوشان در چشمانش برافروخته. بی اختیار خنده از لب هایم خداحافظی می کند و دور می شود. سعی دارم بر خودم مسلط باشم و به او می گویم: _لیلا جان، اینقدر گریه نکن. الان مامان بیدار بشه و تو رو اینجوری ببینه، حالش بد میشه. بیا روحیه مامانو ازین که هست بدتر نکنیم. دست های سردش را می گیرم و ادامه می دهم: _میدونم سخته اما آقاجون هنوزم کنارمونه. اونوقت اگه میشد دستشو گرفت الان نمیشه. اون میبینه ما رو، میبینه که گریه می کنیم. میبینه و ناراحت میشه. مگه یادت نیست همش بهمون می گفت اشک تونو خرج امام حسین (ع) کنین؟ مگه فراموش کردی که آقاجون می گفت اشک بها داره. نباید برای دنیا صرفش کنی، باید با این اشک دل ها ببری از خدا... آقاجون تنها جایی که دیدم بدجور اشک می ریخت فقط و فقط پای سجاده‌ی نماز شبش بود. چقدر گریه می کرد، اونقدر که چشماش میشد کاسه‌ی خون. یادته؟ لیلا سری تکان می دهد که فهمیده است. دست می برم و شکوفه های اشکش را می چینم. با باز شدن چشمان مادر با نگاه به او می فهمانم، حرف هایم را فراموش نکند. مادر آه و ناله کنان از من می خواهد کمکش کنم تا بنشیند. دستش را می گیرم و بالشت را پشت کمرش می گذارم. تشکر می کند و کنار تخت می ایستم. نگاهش به قطرات سرم است که آهسته سر می خورند‌. از من می پرسد: _آقامرتضی کجاست؟ شانه بالا می اندازم. _والا نمیدونم. بین مان سکوت فرمان می راند تا این که مرتضی از در وارد می شود. با لبخند مصنوعی پیش مادر می آید و کمپوت و آبمیوه جلویش می گذارد. مادر بی توجه به محتوایات توی دستش جواب سلامش را می دهد. نفسی می کشد و بعد از بازدم می گوید: _آقامرتضی شما میدونین قبر سید مجتبی کجاست؟ 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸