هر روز#قرآن بخون ،حتی شده یه صفحه
یا یه آیه . خیلی تو روحت اثر میذاره .
اما وقتی با معنی میخونی تو فکرت هم
اثر میذاره..📖✨
#شهیدمحسنحججی
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتۍبدنیااومدۍ
توگریہکردۍ؛بقیہخندیدن
حالایجورۍ زندگۍکن
"کہموقعمرگتهمہگریهکننتوبخندۍ"🙃✨
#حاجحسینیکتا
#علمدار_رهبر | #سرداردلها
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونۍ چࢪا میگیم ࢪفیق شہید
خیلے کمڪت میکنہ؟!
-بࢪا؎ اینڪھ ࢪفیق ࢪوی ࢪفیق
اثࢪ میزاࢪھツ✨
معࢪفت بھ خࢪج میدھ و
یھ ࢪوز بھ ࢪسم ࢪفاقت میبࢪتت
پیش خودش..💔
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راوی می گفت:
رزمنده هایی رو این رودخونه با خود برد
پس اینجا اروند نیست..
پس دستاتون رو به آب بزنید و فاتحه بخوانید اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست...🌿❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
راوی می گفت: رزمنده هایی رو این رودخونه با خود برد پس اینجا اروند نیست.. پس دستاتون رو به آب بزنید و
دقت کردین هر چیزی به وقت خودش قشنگه !
دیگه تو وقت راهیان نور هستیم همش دلتنگ شلمچه و منطقه هستیم ..❤️!
از#آیتاللهبهجت سوال شد :
چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود..؟!
فرمودند:
کسی که باقی نمازهایش را در#اولوقت بخواند!
خدا اورا برای#نماز صبح بیدار خواهد کرد..📿
#مُؤمِنیِوَقتنَمازِتاَزوَقتِشنَگذَرِهـ!
@shahidanbabak_mostafa🕊
شھداانسانها؎زیرڪۍهستند...
ڪہفهمیدندنبایدجانرامفتازدستداد..🌿
#سخنرهبر
#شهیدعلاءحسننجمه
@shahidanbabak_mostafa🕊
خواهران و برادران سعی کنید سر به زیری باشید اگر با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کنید حیا و عفت از دست میرود..!
#شهیدهادیذوالفقاری🌿❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــ🥲ــــادر که نباشد،
نظم خانه به هم میریزد؛
عــ❤️🩹ــلی در نجف
حـــ✨ــسن در بقیع
حـــ🖤ـــسین در کربلا
و زیـــ🥀ـــنب(س) در دمشق...
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
#فاطمیه که میشود؛دلم برای زهرا میگیرد..
تمام که میشود برای علی..:))🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
عمریاستکهدرسوزغمفاطمههستی
دلسوختهیعمرکمفاطمههستی
منمطمئنمروز#ظهورت اول
درفکربنایحرمفاطمههستی..🥲🏴
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
عمریاستکهدرسوزغمفاطمههستی دلسوختهیعمرکمفاطمههستی منمطمئنمروز#ظهورت اول درفکربنایحرمف
یاریامامزمانﷻراازحضرتفاطمهسآموختم!
آنقدربراییاریامامزمانش،تلاشکرد...
کهـ آخردرراهاوجانــــ🖤شرافداکرد..🕊
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان برکفان و دلاورمردان ایران اسلامی، بدنشان تكهتكه شد تا ايران تكهتكه نشود..
#شهادت🌿
#جهاد_ادامه_دارد❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت ڪردہ بود:
رو قبرش ننویسیم مادر شهید!
مےگفت:
قاسم بیاید،
ببیند مادرش این سے سال
فڪر مـےڪردہ پسرش شهید شدہ،
دلگیر میشه🕊💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت252
اول فلاسک را برمی دارم و چای را توی لیوان ها قورت قورت می ریزم.
بعد هم دور از بچه ها می گذارم تا خودشان را نسورانند.
هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی می برند.
مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب می گوید:
_ما شاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن.
من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر می کنم و ممنون را به طرف مونا سوق می دهم.
دستم را به طرف سینی چای می برم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا می پرسد:
_سخت نیست؟
خنده ای کوتاه می کنم و می گویم:
_نه، خودم برش می دارم.
با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند می کنم و سینی چای را وسط می گذارم.
_چایی مگه نگفتین؟
دستش را جلوی خنده اش مانع می کند.
_نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره!
من هم به خنده می افتم.
قندون را کنار سینی می گذارم و توی دلم آه می کشم.
_نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری.
_دوری سخت نیست؟
نگاهم را از او می گیرم و به چای زل می کنم که عکس برگ های درخت را نمایش می دهد.
_سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش می کنی.
_آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن.
دستم را روی پایش می گذارم و سعی می کنم امیدوارش کنم.
_مطمئنم از پسش برمیای.
سرش را پایین می اندازد و هوم می کند.
دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم می رسد.
از این که اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب می کنم.
وقتی نزدیک می شوند می گویم:
_چه زود برگشتین؟
محمد حسین در میان نفس های نا منظم اش جواب می دهد:" آ... آخه خیلی شلوغ بود."
دایی کفش ها را جفت می کند و با گفتن آخیش کنار من و مونا می نشیند.
بعد هم به سینی اشاره می کند و با شادی لب هایش را تکان می دهد:
_یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه!
قندان را به طرف مونا می گیرد و تعارف می کند بردارد.
بطری آب را برمی دارم و چای بچه ها را آب سردی می کنم.
بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمی دارم و بشقاب ها را می چینم.
مونا هم سفره را پهن می کند و بشقاب هایی که من در آن غذا می کشم را سر سفره می گذارد.
پارچه ای برای محمد حسین و زینب پهن می کنم تا زیر انداز را کثیف نکنند.
دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش می برد و با بو کشیدن می گوید:" به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!"
با تعریف خوشحال می شوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر.
باد گاهی خودش را به سفرهی مان می زند و با ما هم سفره می شود.
بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا می برد و خدایا شکرت می گوید.
بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا می گیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند.
هنوز غذا از گلوی مان پایین نرفته که محمد حسین و زینب به جان دایی می افتند تا آن ها را برای تاب سواری ببرد.
با پا درمیانی من، کمی منصرف می شوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ می کنند.
مشغول پاک کردن بشقاب ها هستم که دایی می گوید:
_ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟
کمی فکر می کنم و می گویم:
_خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟
_آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه.
مونا ادامهی دلایل را می گوید:" آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم."
می بینم این هم دلیلی است برای خودش!
یاد سفارش های مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم.
من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛ مادر همیشه به من می گفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من می داد.
یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد، از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد!
من هم با خنده از کنار حرفش می گذشتم و می گفت چه خرافه ها!
از طرفی هم می ترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود!
اما هیچ وقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمی کرد!
دایی دستش را به چانه می گیرد و با شاخهی درخت بازی می کند.
_میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونهی خودم بی وسیله نیست.
بنظرت صبر کنیم یا نه؟
سرم را برای تایید حرف دایی تکان می دهم.
_نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون.
چه اشکالی داره مگه؟
لبخند دایی و مونا بهم گره می خورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم می نشیند.
بعد از ظهر باد تند تر می شود و قصد دارد ما را بیرون کند!
به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا می کنم و دایی ما را به خانه می رساند.
سبد و باقی وسایلات را دایی برایم می برد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی می کنم.
محمد حسین را صدا می کنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت253
دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی می گویم:
_برای کارای عروسی تعارف نکنین!
دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین.
دایی سر اش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را می چرخاند.
این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان می دهد.
محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین می دهد و دایی کمیل دایی کمیل می کند.
وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور می کند دستم را برایش تکان می دهم و می گویم برگردد.
همانطور که دارم ظرف ها را می شویم با خودم می گویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار می رویم.
دستم را به طرف تلویزیون می برم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو می کند.
محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی می شود.
با نگاهم به تلویزیون اشاره می کنم.
چند باری به بدنهی تلویزیون می زنم تا خش خش اش قطع می شود.
اخبار بنی صدر را نشان می دهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر می دهد.
اعصابم خورد می شود و سریع تلویزیون را خاموش می کنم.
شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمی گردم.
جای بچه ها را پهن می کنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان می خواند، برایشان تعریف می کنم.
با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم می برد.
صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم می گذارم.
نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمی گذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار می شویم.
میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچهی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم.
توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا می کنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم.
حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند.
دست هایشان را محکم می گیرم و بهشان متذکر می شوم اگر دستم را رها کنند گم می شوند.
لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب.
دست هایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود می خوانم.
تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده می شویم.
بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر می کند و به سرفه می افتم.
قدم هایم را آهسته برمی دارم و بچه ها جلویم می دوند.
خانم همسایه دستش را برایم بلند می کند و از تکان لب هایش می فهمم سلام می گوید.
سری تکان می دهم و جوابش را می دهم.
بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم می کشم و با تقه ای باز می شود.
کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دل هایمان با وجود شاه عبد العظیم بیشتر بهم نزدیک شده است.
هوای زیارت به سرم می زند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم.
این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود.
با این که بودن بچه ها حواسم را پرت می کند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا می گیرد.
اسکناس چند ریالی به زینب می دهم تا داخل ضریح بیاندازد.
امروز در بازار زن و شوهر هایی می دیدم که شانه به شانهی هم راه می رفتند و اجناس مورد پسند شان را بهم نشان می دادند.
همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان می برد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی می نشیند.
قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه می برم.
از خودم می پرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر می کند؟
با صدای گریهی زینب هول می کنم و از جا برمی خیزم.
دست های کوچکش را می فشارم و او را از زمین بلند می کنم.
زانو اش را نشانم می دهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون می پرند.
لبخندی می زنم و از توی کیفم پارچهی دستمال بیرون می آورم.
روی زخمش می گذارم که دستم را می گیرد و فشار می دهد.
خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمی شود.
محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده.
دست نوارشم را بر سر زینب می کشم و آهسته او را در آغوشم غرق می کنم.
_فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم.
پات زودی خوب میشه.
محمد حسین هم به تبعیت از من گونهی خواهرش را می بوسد.
کیفم را به او می دهم و تا خانه زینب را به آغوش می کشم.
دم در خانه که می رسیم به محمد حسین می گویم کلید را به دستم بدهد.
نور چراغ برق از خانهی ما دور است و نمی توان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را می کند.
کلید را کف دستم می گذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل می کنم تا در را باز کنم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت254
محمد حسین کمکم می کند تا در را فشار بدهم و وارد می شویم.
من جلو تر می روم و از قدم های آهسته او می توانم بفهمم نمیخواهد از من جلو بزند.
در را فشار می دهد و می گوید من اول بروم.
تمام رنج هایم با همین رفتار ها از بین می رود.
دل مادر ها خیلی قانع است. در برابر سختی های بارداری و خردسالی فقط یک آغوش برایش مساوی است با فراموش کردن رنج ها.
حالا این رفتارهای محمد حسین تمام زحمت این دوران هایم شده.
زینب را آهسته روی زمین می گذارم که صورتش از درد جمع می شود.
به دنبال چسب زخم کابینت ها را زیر و رو می کنم و با یافتنش فوراً به طرفش می آیم.
_بیا مامان، پیداش کردم. دیگه گریه نکن.
چسب را آرام روی زخمش می گذارم.
صورت مچاله شده از دردش قلبم را به آتش می کشاند و انگار من زخمی شده ام!
محمد حسین مظلومان نگاهم می کند، نگاهش برایم آشناست.
از همان نگاه های مظلومانه ای که مرتضی حواله ام می کرد!
_مامان؟
نگاهش می کنم و می گویم:" جان؟"
با نوک انگشتانش بازی می کند و با شرمساری لب می زند:
_همش تقصیر من بود! من به زینب گفتم بیا روی پله ها بازی کنیم.
دستان کوچکش را می گیرم و لبخندی به صداقتش می زنم.
او را روی زانو هایم می نشانم.
_خب کار بدی کردی. هم تو و هم زینب که حواسشو جمع نکرده اما اگه قول بدین به حرفام گوش بدین و فضولی هاتونو کم کنین، ازین اتفاقا کمتر میوفته.
الانم نمیخواد غصه بخورین. پای زینب جون هم زودی خوب میشه.
زینب را بغل می گیرم و روی تشتش می گذارم.
بالشت را زیر سرش جا به جا می کنم و نگاهم را مهمان چهرهی معصومش می کنم.
_فدای تو بشه مامان، دختر قشنگم!
محمد حسین بعد از آب خوردن توی پتو اش می خزد. از این پهلو و آن پهلو شدنش می فهمم خوابش نمی برد.
چشمانم را می بندم که صدای آرامش توی گوشم می چرخد.
_مامان، چرا بابا نمیاد؟
چشمانم را باز نمی کنم و کمی سرم را روی بالشت جا به جا می کنم.
_کی گفته نمیاد. میاد...
_آخه خیلی وقته نیومده!
این بار چشمانم را باز می کنم.
دلتنگی محمد حسین چشمانم را نم دار می کند.
دستم را روی دست نرمش می کشم و می گویم:" خب کار داره..."
لحن اعتراضی به صدایش می دهد و در جواب می گوید:
_خب بابای رضا هم کار داره اما شبا برمی گرده خونشون! پس چرا بابای ما شبا نمیاد؟
دست را روی موهایش حرکت می دهم و سعی دارم پلک هایم را سد اشک هایم کنم.
_خب... کار بابای تو با کار بابای رضا فرق داره. گاهی لازمه برای کار کردن خیلی از خونه دور شد.
انگار بحث را نمی خواهد تمام کند و دوباره می گوید:" من دلم میخواد بابا کنارمون باشه. نمیشه بابا هم مثل بابای رضا تو بازار کار کنه؟"
اگر کمی دیگر بحث ادامه پیدا کند، اشک که هیچ هق هقم به گوش بچه ها می رسد.
پشتم را به او می کنم و سیل اشک بر روی گونه هایم می غلتند.
از زیر خربار ها بغض می نالم:
_برمی گرده مامان! برمی گرده...
صدایی از محمد نمی شنوم.
وقتی مطمئن می شوم به خواب رفته از جا بلند می شوم.
بی خوابی به کله ام زده و دلم کنج تشت جا نمی گیرد.
مثل همیشه به سجاده پناه می برم و آن را رو به قبله پهن می کنم.
وضو می گیرم و چادر را روی سرم جا به جا می کنم.
اول کمی روی سجاده می نشینم و برای دلتنگی ام اشک می ریزم و وقتی دلم خوب از زمین و مرتضی خالی شد، نیت نماز شب می کنم.
یاد تنها نماز شبی می افتم که در شب سرد اسفند ماه در تب و تاب عاشقی و پشت سر مرتضی خواندم.
عجب شب و نماز شبی بود...
دست بلند می کنم و در هنگام قنوت کاسهی گدایی را به در خانهی خدا می رسانم.
_خدایا! این دست ها نه تنها خالیه بلکه گناهکار هم هست.
ازت میخوام به حرمت خون پاک شهدا این دست ها رو در پاکی بشویی و منو ببخشی.
گاهی صدای هق هقم بالا می رود و با یاد بچه ها دهانم را می بندم.
بعد از نماز آرامشی به چشمان و دلم می رسد که پای همان سجاده می خوابم تا اذان صبح.
دوباره وضو می گیرم و نماز می خوانم.
بعد هم در کنار بچه ها می خوابم.
صبح روی ایوان نشسته ام و به بازی محمد حسین و زینب نگاه می کنم.
زینب جرئت ندارد بدود و تنها گوشهی باغچه نشسته است.
طرح های بریده شده را با چرخ بهم می دوزم و گاهی وقتی اشتباه می شود آن را با بشکاف، می شکافم و از نو می دوزم.
پاهایم به خواب رفته اند و با اندک حرکتی تیر می کشند.
به محمد حسین می گویم تلفن را به دستم برساند.
سیم بلند تلفن تا ایوان می رسد و بعد از تشکر راهی بازی اش می شود.
شمارهی خانهی مادر را می گیرم.
انگشتانم بین شماره ها کشیده می شوند و دایرهی روی تلفن به ایستگاه اولش برمی گردد.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸