eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
گرچه میدونم هر چی صحبت کنم فایده نداره چون لجبازی مردم تو این چندین سال قشنگ پیدا بود در انتخاب رئیس جمهور 🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
رهبری که ۴۰ سال از زمان خود جلوتر بود..
یکی از فرماندهان جنگ تحمیلی تعریف میکرد کربلای ۴ که لو رفت و نزدیک به ۲۰ هزار شهید دادیم با حال پریشون رفتم خدمت امام خمینی و دیدم داره نماز میخونه نشستم تا نماز تموم شه! بعد که نماز تموم شد نگاهی کرد بهم و منم سرم پایین بود گفتم آقا ما شکست سختی خوردیم و شهر سقوط میشه ! گفت امام یه نگاهی به من کرد و گفت برو بجنگید شما پیروزید ! گفت به خودم گفتم شما اینجا نشستی و چه می‌دونی چه خبره تو میدان و خیلی دچار سردرگمی شدم هی میگم آقا نمیشه و نیرویی نداریم آقا بعد از چندین بار که تکرار کردم به جمله نمیشه گفت اگر حمله نکنید توبیخ میشی و کسانی دیگه عملیات رو انجام میدن ! و در عملیات کربلای ۵ و عملیات رمضان ایران تا فاو پیشروی کرد و اونجا بود که فهمیدم چرا امام اینقدر با اعتماد کامل می‌گفت ما پیروزیم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با حجاب بودن ِ زنی به این معنا نیست که او پوشیدن ِ لباس ِ جذاب و آرایش کردن را بلد نیست . ! بلکه او میداند چه بپوشد ، کجا بپوشد ، و برای که بپوشد . "🦋🌷 @shahidanbabak_mostafa🕊
الهی..؛ برسان دوای مـا را که طاقتمان بریـده...💔✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از هر حتما برای دعا کنید و بدون دعا کردن برای آن حضرت از سجاده کنار نروید..! ✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم دࢪ دلم هست،بہ چه سنگینی اما چہ ڪنم ڪہ ایمان نداࢪم خدایا اگࢪ حسࢪت دࢪ دنیا انقدࢪ سنگین است دࢪ آخࢪت ڪه فࢪصت بازگشتے هم نیست چہ حسرتے خواهم خوࢪد از اعمال ڪࢪده و ناڪࢪده؟ ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلای جانسوز عصر ما نیست.. است.. او غائب نیست... پرده بر چشمان ماست.. چه کسی صادقانه دست به دعابرداشته وخالصانه امام خویش را طلب کرده وجواب نگرفته؟!! @shahidanbabak_mostafa🕊‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت282 برای معاینه پیش دکتر می رویم و او می گوید حالم رو به بهبود است. میتوانم بیشتر راه بروم و کار کنم و اگر این ها را خانم دکتر به زبان خودش به مادر نگفته بود او قبول نمی کرد. و حالا حالا ها باید روی آن تشک روزگار می گذراندم. متوجه زنگ های پیاپی محمد می شوم. مادر خیلی آهسته با او صحبت می کند. یک شب که در آشپزخانه هستم تلفن زنگ می خورد و مادر از همه جا بی خبر برمی دارد و طبق چند روز پیش محمد است. نمی داند من این اطراف هستم و با صدای معمولی با او صحبت می کند. بعد از احوال پرسی از گفته های مادر می فهمم که محمد بهانه‌ی او را می گیرد. خب حق هم دارد، خیلی وقت است که نبود مادر را تحمل می کند. تا کی در خانه‌ی لیلا بماند؟ خب جوان است و حتما احساس معذبی می کند. مادر هم جواب می دهد که نمی تواند مرا تنها رها کند و وضعیتم را دوباره به او متذکر می شود. تا پایان مکالمه شان دندان به جگر می گیرم اما بعد از آن هم عذاب وجدان دارم که بی اجازه به حرف هایشان گوش می دادم و هم دلم برای هر دوشان می سوزد که به پای من می سوزند. پیش می روم و هنوز که نشسته است من هم مقابلش دوزانو می زنم. با تعجب نگاهم می کند و می پرسد: _تو توی آشپزخونه بودی؟ آهسته سر تکان می دهم. لب هایش را کج می کند. سکوت را جایز نمی دانم. دستانش را می گیرم و می فشارم. _مامان؟ سر سنگین می گوید: _چیه؟ نگاهم را به گل های قالی می دوزم. _من میدونم محمد چه حالی داره و خب حقم داره. نمیخوام بگم برین، نه! من شما رو بیرون نمی کنم و قدمتون رو چشم اما محمد حق داره. بالاخره چند ماه که تحمل کرده و معذبه. درسته خونه‌ی خواهرشه اما راحت نیست. من میگم این چند هفته ای که به عید مونده برین مشهد. ما هم عید میایم پیشتون تا دلتنگ نشیم. سرش را پایین می آورد. اندکی در کوچه‌ی خیال قدم می زند و بعد دهانش را به سخن می گشاید. _والا... چی بگم؟ من میدونم تو قصد این حرفا نیست اما ریحانه تو نیاز به مراقبت داری. کارای سنگین برات مضره! بمونم بهتره. _ای بابا! بخدا من حالم خوبه. یعنی من باید چجوری بهتون بگم حالم خوبه؟ بعد هم از جا بلند می شوم و چند سینی گردی که روی کابینت هست بلند می کنم. سینی ها بخاطر جنس شان سنگین هستند و اندکی جای زخمم با کشیده شدن پوست درد می گیرد اما به روی خودم نمی آورم. مادر چشمش را درشت می کند. _خُبِ خُبِ! فهمیدم خوبی. اونا رو بزار زمین دختر. لب هایم به خنده کش می آید و سینی را می گذارم. _دیدی خوبم؟ فقط سر تکان می دهد. غم در کاسه‌ی چشمش جولان می دهد و می فهمم موضوع این ها نیست. خودش هم اقرار می کند: _راستش دلم نمیاد ازین شهر غریب دل بکنم. جایی که سید خوابیده باشه رو چطور ول کنم؟ اینجا هر وقت دلم هواشو کرد بهش سر بزنم اما مشهد چی؟ حق با اوست. من هم دلم طاقت دوری را ندارد. با گفته هایش بدجور دلم هوای مزار آقاجان می کند. سرش را به شانه ام می چسبانم و اشک هایش را با گوشه‌ی روسری اش پاک می کند. وقتی دلش خالی می شود؛ می گوید: _ولی راست میگی. محمد هم حق داره... من نباید از آرامش بچم بزنم. دلم برای امام رضا هم تنگ شده. به آقا مرتضی میگی فردا برام بلیت بگیره؟ اسم فردا را که می آورد دلم می لرزد. _آخه چقدر عجله؟ یکم بیشتر بمون. من نگفتم همین فردا بری که! نفسش را با آه بیرون می کند. سری به معنای نه تکان می دهد. _نه دیگه، فردا بعد زیارت مزار سید راه میوفتم. محمد می گفت هر چی زودتر بهتر! برم بهتره... موندم که حالتو خوب بشه. الحمدالله که حال تو هم خوب شده. نرفته دلم تنگش می شود و خودم را در آغوشش جا می کنم. مرتضی صبح از کشیک برمی گردد. زیر چشمانش گود شده و از بیخوابی نزدیک است غش کند. به اتاق می رود تا کمی استراحت کند. من و مادر میخواهیم به بهشت زهرا برویم و بخاطر اینکه مرتضی خوب استراحت کند بچه ها هم با خودم می برم. دم آخری آهسته کنار گوشش زمزمه می کنم که ما رفتیم. یکهو از خواب می پرد و گیج و منگ می پرسد:" کجا؟ کجا؟" حدس می زنم هنوز در عالم خواب است. دوباره حرفم را تکرار می کنم که زیر زبانی می گوید: _اگه میخوای بچه ها رو بزار. اونجا اذیتت نکنن. _اتفاقا بچه ها رو میبرم تو خوب بخوابی. فقط میخوام بگم مامان قصد رفتن کرده. چشم بسته اش را بر سر انگشت سبابه می خاراند. _کجا؟ _محمد طاقتش طاق شده میگه مامان برگرده. حقم داره، این همه ماه تحمل کرده اما خب نمیتونه. آهسته سر تکان می دهد و حرفم را تایید می کند. میان این حرف ها مادر صدایم می کند تا برویم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت283 داد می زنم الان و ادامه‌ی حرفم را خیلی زود به مرتضی می گویم: _مامان پاشو کرده تو یه کفش که امروز میخوام برم. میگه آقا مرتضی برام بلیت بگیره. با این حرف نیم خیز می شود و خودم را کمی عقب می کشم. مثل سرباز های آماده می گوید:" خب باشه. فقط برای چی بیشتر نمیمونن؟ نه این که تنبلی کنم تو خودت میدونی میرم ولی بگو بیشتر بمونن. حالا چرا یهویی قصد رفتن کردن؟" من اخلاق مادر را می شناسم وقتی حساب و کتابش را می کند دیگر تمام است. همین را هم به مرتضی می گویم. باشه ای می گوید و دوباره سرش را به بالشت می گذارد. خداحافظی می کنم و از اتاق بیرون می آیم. مادر دست زینب را گرفته و محمد حسین راضی نمی شود در کوچه دستم را بگیرد. سر خیابان تاکسی می ایستد و مقصدمان را می پرسد. بهشت زهرا که می گویم جواب می دهد سوار شید. مادر و زینب داخل می روند و بعد من می نشینم و محمد هم به پنجره تکیه می دهد. دلم برایش شور می زند و به حرفم نمی کند که از پنجره فاصله بگیرد. دست می برم و قفل در را می کشم. با دقت به خیابان نگاه می کنم؛ خیلی وقت بود که جز برای دوا و دکتر از خانه بیرون نیامده بودم. تاکسی می ایستد و زن دیگری کنار مان سوار می شود. محمد با نق روی زانو ام می نشیند و حس مرد بودنش باد می کند. تا به بهشت زهرا برسیم کمی طول کشیده. پول را حساب می کنم و دست زینب را می گیرم. بوی تند دود به حلقم یورش می برد و به سرفه می افتم. مادر انگار دیگر در حال خودش نیست. گاهی تلو تلو می خورد و گاهی صاف راه می رود. آقاجان در قطعه‌ی شهدا دفن نشده و می توان گفت در اطراف خودش شهید دیگر دفن نکرده اند. پرچم سرخ و سبز بالای قبر در میان باد پیچ و تاب می خورد. زیر چشمی حواسم به مادر است که با قامتی لرزان پایین مزار می نشیند. دستی به گلدان یخ می کشد. برگ های گل زیر نور آفتاب براق به نظر می رسند. سرخی شهید چنگی به دلم می زند. آه می کشم از این که مثل آقاجان توفیق لقب شهید را ندارم. زینب و محمد حسین متوجه نیستند ما در چه جایی هستیم. از زیر درخت کاج چوب و میوه‌ی کاج جمع می کنند و دنبال هم می دوند. سیاهی چادر روی چهره‌ی مادر سایه زده و از شانه های لرزان حکم دلش را می فهمم. هنوز که هنوز است دلمان برایش پر می کشد. گاهی گذر زمان مرهم خوبی نیست و باعث می شود خاطرات بیشتری به یادت بیاید. بلند شوم و چشمم به شیر آب می خورد. در کنار شیر آب هم ظرفی گذاشته شده. اول کمی آب را در کاسه می ریزم تا خاک را بشود و بعد آن را پر آب می کنم. گاه با حرکت من آب سرریز می شود از لبه‌ی کاسه سقوط می کند. از بالای سنگ آب می ریزم و روی نوشته ها را هم دست می کشم. مادر از زیر چادر سفارش می کند به گلدان هم آب بدهم. باقی آب را توی گلدان سرازیر می کنم و کاسه را گوشه ای می گذارم. دستم را دوباره روی قبر می کشم و فاتحه می خوانم‌. خاطرات پدر در ذهنم طوفان به پا کرده اند و اثرش می شود چند قطره‌ی اشک پیشکش! گاهی باورم نمی شود دیگر آقاجان نیست. فکر می کنم هنوز مشهد است و کنج حوزه با طلبه ها مباحثه می کند. شاید بین محله های فقیر نشین است و شاید هم در میان صحن و سرای آقا علی‌بن موسی الرضا(ع). خودم را این گونه قانع می کنم که سرش شلوغ است و نمی تواند به من سر بزند. حالا که در کنار این سنگ نشسته ام و نام او را در کنار لقب شهید می بینم تمام دروغ هایم نقشه بر آب می شود. باید به خودم بقبولانم که دیگر جسمش در کنارم نیست. شاید باید چشمان خاکی را تبدیل به چشم دل کنم و از دریچه‌ی قلب با او نجوا کنم. عقده ها بر دلم می ماند و تمامش در بغض خلاصه می شود. ساعت و زمان از دستم در می روند و با ضربه زدن به شانه ام سر از چادر بیرون می آورم. محمد حسین با قیافه‌ی وا رفته اش می پرسد: _کی میریم خونه؟ دستش را می کشم و می گویم الان. قبل از ایستادن بر روی پاهایم به قبر اشاره می کنم و می گویم: _تو میدونی اینجا کجاست؟ _نه. برایش می گویم چه کسی اینجا خوابیده. بعد از داستان های کودکی ام می گویم که آقاجان چقدر هوای ما را داشت. زینب هم کنارش ایستاده و با دقت گوش می دهد. با ناباوری می گوید:" الان کجاست؟" لبخندی از جنس مهر تقدیمش می کنم و می گویم پیش خدا. لب هایش را برمی چیند و چهره اش ناراحتی پر می شود. مادر با دستمال پارچه ای اشک هایش را پاک می کند. صورتش به قرمزی می زند. لب هایش را از هم باز می کند و می گوید که برویم. هنوز قدمی برنداشته که برمی گردد و دوباره به مزار، گلدان و پرچم نگاه می سپارد. زیر لب چیزی زمزمه می کند و چون نزدیکش هستم متوجه می شوم چه می گوید. _سید من رفتم اما دلمو کنارت دفن کردم. بعد هم سلامش می دهد. برمی گردد و آهسته اشک از گوشه‌ی چشمش بیرون می پرد. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت284 زینب و محمدحسین چیزی از احوالمان نمی دانند و نمی فهمند دلیل گریه مادر چیست. این بار چند بار تاکسی عوض می کنیم تا به خانه برسیم. مرتضی هنوز در خانه هست. با آمدن ما سینی چای را پیش می آورد. تشکر می کنم و خستگی راه برگشت با فنجان چای مرتضی فراموش می شود. مادر بخاطر پا درد پایش را دراز می کند و همان طور که از درد می نالد سراغ بلیت را می گیرد. مرتضی پیش از این که جواب بدهد، می پرسد: _آخه کجا میخواین برین؟ بمونین. _نه دیگه، چند ماه شما رو هم توی دردسر انداختم. برم دیگه! لب می گزم و می گویم:" دردسر چیه؟ من جز دردسر براتون چیزی نداشتم." مرتضی هم حرفی می زند که مضمونش این است که دردسر ها را مادر کشیده نه ما. مادر تشکر می کند اما تصمیمش می گوید: _آخه میگم برم. دم عید دستی به خونه بکشم. خیلی وقته کسی به داد خونه نرسیده. بعدشم بخاطر محمد میرم؛ اونم گناه داره. مادر مجال بحث دیگری نمی دهد و پیشنهاد می دهد ما عید برویم. مرتضی سرش را پایین می اندازد و لب می زند:" والا تکلیف من که مشخص نیست. موندی باشم و رفتنی باشم اونش با رئیسو روساست. شاید همین فردا گفتن برین منطقه اما بچه ها و ریحانه حتما میان." _قدمشون رو چشم. زینب دوست دارد خودش را لوس کند برای مادر. لبخندی می زند و در آغوشش می پرد. مرتضی اصرار مادر را نادیده نمی گیرد و می رود. به من هم می سپارد چیزی دست نکنم و خودص یک چیزی میخرد. با مادر کنار ساکش نشسته ام. مشغول تا کردن لباس هایش هستم و گاه باهم حرف هایی می زنیم. _دیگه وقت نمیشه برم با مونا و کمیل خداحافظی کنم تو از طرفم عذر بخواه و بگو برای عید منتظرشونیم. خودتم با شوهر و بچه هات بیاین ها! لبخند لب هایم را می کشد و همزمان چشم می گویم. ناهار کوبیده می خوریم. زینب و محمدحسین مثل بچه های دو ساله لباس شان را از غذا پر کرده اند. تا ساعت بلیت حرکت مادر یک ساعتی بیشتر نمانده. بلافاصله بعد از جمع کردن سفره، کاسه آب می کنم و روی سینی قرآن می گذارم. دو طرف چادرم را از زیر چانه می گیرم و سینی را هم با یک دست نگه می دارم. مادر با سلام و صلوات از زیر قرآن رد می شود و برمی گردد می بوسد. مرتضی ساک مادر را به دست گرفته و از کنارمان رد می شود. _بجنبید حاج خانم! دیر میشه ها! مادر هول می شود و سریع بچه ها را می بوسد و از توی کیفش به هر کدام دو شکلات می دهد. بعد هم دستی به سر شان می کشد و سفارش مرا می کند. با من دیده بوسی می کند و حرف هایی که بارها در گوشم خوانده و از حفظ شده ام را تکرار می کند. می خندم و می گویم چشم، حتما! نگاه آخری به ما می اندازد و ما را به خدا می سپارد. سر خم می کند و پشت سر مرتضی به حرکت در می آید. چند قدمی جلو می روم و کاسه‌ی آب را پشت سر ماشین می ریزم. محمد و زینب وارد کوچه می شوند و دوان دوان پشت ماشین حرکت می کنند. صدایم را بلند می کنم که برگردند. شب به پیشنهاد من برای رفتن به مراسم محرم به حرم می رویم. زینب در کنارم نشسته و با دیدن گریه های من سعی دارد گریه کند. مداح آنقدر با سوز می خواند که دلم آتش می گیرد و آنقدر گریه می کنم تا چشمانم می سوزد. هیچ وقت اینقدر اشک نریخته بودم. خدا را شکر می کنم که باری دیگر توفیق اشک برای سیدالشهدا را به من داد. بعد از مجلس هنوز هم بغض دارم و دلم یک بار روضه می خواهد. در آن شلوغی مجبورم زینب را بغل کنم. رو به روی در خانم ها می ایستم که محمدحسین دوان دوان به ما می رسد و می گوید که بابا در فلان جل منتظر ماست. دستش را می گیرم و به طرف مرتضی می رویم. از چشمان او هم مشخص است کم گریه نکرده. زینب را روی زمین می گذارم و با دیدن محمد حسین شارژ می گیرد و دنبال هم در کوچه می دوند. همان طور که با چشمانم می پایم شان با مرتضی هم همقدم هستم. او از فضای جبهه می گوید که در میان خاک و باروت چه گوهر هایی که به آسمان متصل نمی شوند. آه غم شهادت از دلش خارج می شود. به خانه می رسیم و بعد از خوردن قرص هایم به خواب می روم. صبح شروع می کنم به خانه تکانی و کارهای جزئی که مانده. دقت دارم که چیز سنگینی بلند نکنم. رادیو را روشن می کنم و اخبار صبح گاهی را می شنوم. گوینده‌ی خبر بعد از نام خدا خبری را می گوید. توجهم به دستمال توی دستم و کف خانه است. محکم دستمال را روی زمین می کشم تا لکه هایش برود. با شنیدن نام رئیس جمهور گوش هایم را تیز می کنم ببینم چه می گوید. خبر حاکی از سخنرانی فردای بنی صدر در دانشگاه تهران است. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿