eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
! ‏اول‌مطمئن‌شیدعشقه،هورمون‌نیست ، تنوع‌نیست،تنهایی‌نیست،فرار نیست، توهم‌نیست،بعدمطرحش‌کنید(: اونم‌ازراه‌درست!🖐🏻🚶🏻‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞جای زن و مرد نباید عوض بشه👌 ❌اگه زن خشن و خشک بشه، فکر میکنه مرد رو کنترل کرده. اما در واقع با این وضع، زن در باطن مرد، مُرده! 🌿!
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
آقا‌مصطفی🥺🌱!
دغدغه‌اش از شهادت ؛ کارِ فرهنگی بود ! به مادرش می‌گفت دعا کنید من موثر باشم . . شهید شدم یا نشدم‌ ؛ مهم نیست ! هروقت هم که بحثِ شهادت میشد ؛ می‌گفت افوض امری الی الله هرچه خدا بخواهد (: ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍎 💠 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که بدو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشست و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... ...
🍎 💠 از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم: -این چه کاریه آخه... یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی  اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم: -شماها دیوونه اید!!! همشون باهم گفتن: -تولدت مبارک... همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق... روکردم بهشون گفتم: -واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود... هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت: -بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی... نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه... گریم شدید تر شد ولی می خندیدم... نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت: -بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم... خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی... یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟ همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه... ...
🍎 💠 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم  چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... ...
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇 حتی اگر تمام جهان غرق تاریکی شود، باز دلم روشن است!...💛 امیدِ دیدنتان، چراغ دلم را تا همیشه روشن نگه خواهد داشت(:✨️
عادل­ ترین مردم کسی است که وقتی به او ظلم می شود، با انصاف رفتار کند. -امام‌علی‌علیه‌السلام-🌸
💎امام صادق عليه السّلام فرمود: از پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدند : کفاره غیبت چیست ؟ فرمودند : برای آن کس که غیبتش کردی هر زمان به یادش افتادی از خدا طلب آمرزش کنی . 📖اصول کافي ، ج ۴ ، ص ۶۱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گمنامے! تنہابراے"شہدا"‌نیست.. میتونے‌زنده‌باشےو سرباز‌‌حضرت‌زهرا‌ ۜ باشے اما‌یه شرط‌داره!! باید‌فقط‌براے"خدا" کار‌کنے،نه‌''ریا"‌‌ (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدہ ایݥ ڪنارٺان . . . ٺا پیدآ ڪنیم خودمان را؛ نشـانے زندگــۍ مان، از مسیر شمـا مۍ گذرد ...♡ اۍ ڪه مرآ خواندہ ای،راہ نشانم بدہ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شھادت آغازخوشبختےاست خوشبَختےاۍکھ‌پایٰان‌نَدارَد شھیدکھ‌بشوے خوشبَختِ‌اَبَدۍمیشَوۍ:)♥ شهادتت
با توام ای دشت بی پایان سوار ما چه شد یکه تاز جاده های انتظار ما چه شد؟ آشنای”لا فتی الا علی” اینجا کجاست؟ صاحب”لا سیف الا ذوالفقار“ما چه شد؟
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
🕊❤️‍🩹:-"زیبای زمین
..____ آدم شجاع کیه؟ آدم شجاع آدمیه که می‌ترسه میگه خدایا ببین قلبم داره میزنه ببین دارم میترسم میترسم ولی بخاطر تو به ترسم غلبه میکنم چون تویی چون تو عشق منی تو خدای منی! _شهید مصطفی صدرزاده 🌱