۱ . هزینه برای جهیزیه هم ۴ میلیون ۲۰۰ فکر کنم جمع شده ..
و ماه آینده هم اختصاص میدیم به همین تا إن شاء الله یه مبلغ دست و پا گیری بتونیم کمکشون کنیم و هدیه بدیم🌸
۲ . سلام ..
سلامت باشید خواهش میکنم لطف دارید شما ..
من وظیفم هست و کمک کردن رو دوست دارم . چون یه راه ممکنه تغییر کنه و یه زندگی ..
بهرحال هر جایی شاید ناراحتی باشه ولی سری باید فراموش کرد و ادامه داد راه خدا رو 🌸
متاسفانه ایتا شده کسب درآمد برای مذهبی ها مدیرش هم زده طلبه ام !!
خب طلبه ی عزیز خداییش تو حوزه چی به شما آموزش دادند ؟؟
گفتند کانال بزنید برای خدا کار کنید بعد تعداد ببرید بالا با تبلیغ پول جمع کنید ؟؟
امام زمان عج اول باید با شما بجنگه بعد دشمن این اصلا پول حلالی نیست اونم گناه به این بزرگی که با اسم خدا و شهدا کسب درآمد کنید و همچی رو محدود کنید کپی حرام 🤷♂
یچیزی هم خدمتتون بگم زیاد مزاحم نشم .
إن شاء الله نهج البلاغه هم به فعالیت ها اضافه میکنیم خیلی آموزنده و زیباست فضائل امیرالمومنین علی علیه السلام 🌸
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نـوزدهـم
"لیدا"
شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه.
اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد.
من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن.
از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود.
بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم.
اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب.
صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه.
بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن.
شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم.
تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون.
همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد وگرنه میخواست باچادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره.
عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن.
کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفید گرم کنشم بسته بود به کمرش و با یک بطری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـتـم
تو قسمتای اول کوه کلی می گفتیم و می خندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم می کرد و بهم می خندید.
یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه.
بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم.
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ می خندید.
سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمی فهمیدم حرفاشونو اما حرص می خوردم فقط.اعصابم خورد شده بود.
تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل.
یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت.
_اه این پسره چرا انقدر کله شقه؟بدعنق
خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش
_حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی.
_اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب.
_همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه.
یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم.
تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود.
بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت.
رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم.
کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها.
منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن.
همونموقع زهرا زنگ زد.
_بله
_سلام اجی کجایین؟
_بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم.
_خیلی خب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون.
_باشه فعلا.
قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم
ناهار که تموم شد،کارن گفت:غذای خوشمزه ای بود تاحالا انقدر غذای خوبی تو ایران نخورده بودم.
جمله بندی هاش هنوز یکم مشکل داشت اما لهجه قشنگش و صدای مردونه اش دل هر شنونده ای رو میبرد.
مادرجون لبخندی زد وگفت:نوش جونت مادر.
آناهید خودشیرینی کرد وگفت:غداهای ایران محشره آقاکارن.
کارن بایک نگاه گذرا به آناهید،حرفش رو بدون جواب گذاشت.چنان ذوقی کردم که خدامیدونه.
بالاخره همه بلندشدیم و حرکت کردیم سمت پایین کوه.به زهرا زنگ زدم و گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم.
تاموقعی که زهرابیاد ماهم رسیدیم پایین.اوف این دختر دست از سر چادرش برنمیداره همه جا میپوشه آبرو مارو میبره.
اومد جلو و به هممون سلام کرد و بعدم همه سوار ماشینا شدیم راه افتادیم سمت قهوه خونه قدیمی اقاجون.
اونجا تقریبا نزدیک دربند بود.نمای چوبی قشنگی داشت با آب نمای خوشگلی که به فضای قهوه خونه زیبایی منحصر به فردی بخشیده بود.
تخت های بزرگ و کوچیکی،قهوه خونه رو پر کرده بودند و صدای موسیقی سنتی روحتو تازه میکرد.البته اینا توضیحات ادبیه من به شخصه از موسیقی سنتی متنفرم.
رو یک میز بزرگ نشستیم و آقاجون مرد جوونی رو صدا زد که لباس سنتی قشنگی پوشیده بود.
اومد جلو و گفت:خوش اومدین خان سالار.چی بیارم براتون؟
_۱۳تا چای دبش برامون بیار با خرما و پولکی.
مردجوون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.نه تنها اینجا بلکه همه مردم تهران،آقاجون رو میشناختن و عزت و احترام سرش میزاشتن.
مشغول گوش دادن به صحبتای بقیه شدم.
بابا به کارن گفت:خب دایی جان چیکار کردی تو این مدت؟
_راستش خیلی دنبال خونه بودم اما متاسفانه تو ایران به پسر مجرد خونه نمیدن.
عموگفت:چرا مجرد کارن؟مگه شیرین باهات نمیاد؟
کارن شانه بالا انداخت و حرفی نزد.
عمو رو کرد به عمه و گفت:آره شیرین؟نمیری باهاش مگه؟قراره جداشین؟
_چی بگم والا داداش خودسر برای خودش تصمیم میگیره و منم دیگه کاری به کارش ندارم.من بعد مدتها برگشتم دوست دارم پیش مامان بابام زندگی کنم.نمیخوام ازشون دور بشم.
همگی ساکت شدند تا چای ها رو آوردند.
زهرا ذوق زده ظرف پولکی ها رو برداشت وگفت:وای عاشق پولکیم.
دم گوشش گفتم:ادای نخورده ها رو درنیار زشته.
بااخم نگاهم کرد وگفت:دختری که شور و ذوقشو نشون نده دختر نیست شلغمه آجی.
باتعجب نگاهش کردم و متوجه نگاه بی پروا کارن هم شدم.انگاری بعید میدونست همچین حرفیو از یک دختر چادری.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا یا رب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید ابومهدی المهندس💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِمـامزمانَـم،شیعیـٰانتبۍقـَرارن
پسڪۍمیـٰایی°
•❪لااقلکَاشدَمخِیمهیتُوجَانبِدهیم
تَابِگوییمرِسیدیمونَدیدیمتُورا...❫•
•السَّلامُعَلَيْكَيَابَقِيَّةَاللّٰهِفِيأَرْضِهِ🌸❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اِمـامزمانَـم،شیعیـٰانتبۍقـَرارن پسڪۍمیـٰایی° •❪لااقلکَاشدَمخِیمهیتُوجَانبِدهیم تَابِگو
جان به دیدار تو
یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
#امامزمانم💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
فَکُن مِنهُ علی حذرٍأَن یُدرککَ وأنتَ علی حالٍ
سیئةٍ وقدکُنت تُحدث نفْسَک منهابالُتوبةِ
حواست باشه، موقع گناه، زمان مُردنت
فرا نرسه گناهی که هرروز با خودت میگفتی،
میخوام ترکش کنم..!
نهجالبلاغه | نامه ۳۱🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
پیامبر اکرمﷺفرمود:
یاعلی! برای تو همین بس که دوستداران
و محبین تو، نه حسرتی هنگام مرگ دارند،
نه وحشتی درقبر و نه ترسی در روز قیامت
بحارالانوار، ص۲۲۸📚
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
پیامبر اکرمﷺفرمود: یاعلی! برای تو همین بس که دوستداران و محبین تو، نه حسرتی هنگام مرگ دارند، نه وح
روزی صدبار باید شکر خدا کنیم که شیعه علی علیه السلام هستیم💞
«رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً»
خدایا! مرا تنها مگذار..🌱
- سوره انبیاء ۸۹
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
▫️اتَّقِ اللهَ الَّذِي لاَ بُدَّ لَکَ مِنْ لِقَائِهِ، وَلاَ مُنْتَهَى لَکَ دُونَهُ
🟠تقواى خداوند را پيشه کن; همان خدايى که سرانجام بايد به لقاى او برسى و عاقبتى جز حضور در پيشگاهش ندارى
✍اين تعبيرات در حقيقت برگرفته از قرآن مجيد است آنجا که مى فرمايد: وَاتَّقُوا اللهَ وَاعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ و در جاى ديگر مى فرمايد: (وَأَنَّ إِلى رَبِّکَ الْمُنْتَهى )آرى هر که باشى و به هرجا برسى عاقبت بايد به لقاى الله بشتابى و در محضر عدلش حضور يابى و حساب اعمال خود را پس دهى.
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَللّهُمَّفَاقْبَلْعُذْرىوَارْحَمْشِدَّةَضُرّى
وَفُكَّنىمِنْشَدِّوَثاقے(:"♥️
خدايا
پسعذرمرابپذير،وبھبدحالىام
رحمکنورهايمسازازبندِمحكمِگناه ...
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشتہبودچشمٰانۍرادوستبدارید
کهدیدنشانشماراواداربهحیٰاڪند✨:)
#شهید_عباس_دانشگر🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرازےازوصیٺنامہشہید↓♥️🖇
❶←بہتوحسادتمیکنندتومکن!
❷←توراتکذیبمیکنندآرامباش!
❸←تورامیستایندفریبمخور!
❹←تورانکوهشمیکنندشکوهمکن!
❺←مردمازتوبدمیگوینداندوهگینمشو!
❻←همہمردمتورانیکمیخوانند
@shahidanbabak_mostafa🕊