eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من‌دوست‌دارم‌ وقتی‌شھادت‌بیاددنبالم‌که شھادتم‌بیشتر‌از‌موندنم‌موثر‌باشه..! شھید‌مدافع‌حرم @shahidanbabak_mostafa🕊
درلحظه‌ی شهادت، لبخند زیبایی بر لبانش بود بعدها پیغام داد و گفت: این بالاترین افتخار بود که من در آغوش امام زمان (عج) جان دادم♥️ 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
عده‌اےجوانان‌از .. درخواست نصیحت‌ڪـردند،ایشان‌فرمودند: سعےڪنیدبا رابطـــــه‌ نداشته‌باشید!چه‌زن‌باشدچه‌مرد! گفتند: آقامگرمردهم‌نامحرم‌مےشود؟ ‌علامه‌فرمودند: هرڪس‌با .. نامحرم‌است.." @shahidanbabak_mostafa🕊
کمی به حرف دلت گوش بده شاید دلش خواست دائم‌زیرِلب‌بگه ؛ الهم‌اخرجنےحُب‌دنیامِن‌قلبے🫀! ینۍخدایاخارج‌ڪن‌حُب‌دنیاروازقݪب‌مَن..
باماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمی‏‌خورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید می‏‌شوید این را می‏‌خواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد.. @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
- حاج‌قاسم‌باید‌همین‌جور‌ - به‌شهادت‌میرسید #حاج‌قاسم @shahidanbabak_mostafa🕊
پاداش بندگی فیلمی از سردار سلیمانی در جبهه‌‌ی سوریه دیدم که وسط میدان جنگ با داعشی‌ها نماز ظهرش را خواند. اگر این آقا، سردار سلیمانی نشود عجیب است.. ما در خانه خودمان و در اوج آرامش، توجهی به امر الهی نداریم. این تجلیلی که بشریت از او کرد پاداش بندگی اوست.. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت: گاهی‌درهیئت‌ها‌یک‌قطره‌اشک برای‌ارباب‌را‌به‌من‌هدیه‌کنید،ازهمه‌چیز برایم‌بالاتراست آن‌را‌به‌تمام‌بهشت‌نمیفروشم... :)♥️ _شهیدغلامعلےرجبۍجندقے @shahidanbabak_mostafa🕊
انقدر جا توخالیست.. صدا میپیچد:❤️‍🩹 4 سال از نبودنت میگذرد و من هنوز در آنم که آیا رفته ای.؟؟ به باور چشمایت قسم رفتنت را باور نمیکنم.!!)'• @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🌾قسمت ایمان علی سکوت عمیقی کرد ...  - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...  - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...  تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...  - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... _شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡 در رو محکم بهم کوبید و رفت ...  🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... 👈ادامه دارد... ✍نویسنده:
🌾 قسمت : شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰😞😓 چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...  - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ...یا حالت بد شده؟...😧  بغضم ترکید ... 😭نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...  - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...😟 در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...  - علی ...😢 - جان علی؟ ...😊 - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... 😓 لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...😓😢 - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️😍  سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...😊✌️ 👈ادامه دارد... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت : علی مشکوک می شود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا…از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... 😋☺️حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...  واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... 👧 صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...🙁 زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...🔍 یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...  شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...  زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...😉 چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...  - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ادامه دارد.... ✍نویسنده:
..!) • نمی‌دانم در شهادتت چه نکته‌ای نهفته بود فقط همین را می‌دانم که با رفتنت هزاران هزار حاج قاسم متولد شدند سالگرد شهادتت مبارک سردار سلیمانی! تو رسیدی به آرزوی خودت چه کند این جهان تباهی را؟ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت یا حی یا قیوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
پروردگارا! برای نداده هایت شکرگزارم چون می دانم خیر مرا فقط تو می دانی نگذار با ناسپاسی داده هایت را از یاد ببرم،سکان کشتی را تو به دست بگیر بگذار شکرگزار نعمت های داده و نداده ات باشم، پناهم باش که آغوشی امن تر از تو سراغ ندارم... نشدنی ها را به تو میسپارم خدایا.. @shahidanbabak_mostafa🕊
در زندگی غصه از دست دادن چیزی را نخور،چون وقتی یک درخت برگی را از دست میدهد برگی دیگر از قبل جایگزین شده است خدا همیشه بهترین چیزها را برایت در نظر گرفته،شاید الان درک نکنی ولی تو به خدا اعتماد کن... @shahidanbabak_mostafa🕊