شهادت میخوای باید
واسش تلاش کنی،
هرکار شهدا میکردن
بشه عادتت . .
هرکار نمیکردن بشه
جز خط قرمزات !
'تلاش کن'
اون مقصده که
تو باید بری سمتش نه اون .
#شهیدانه
#پنجشنبه_شهدایی💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{ هَر بار گُم شُد قَلبِ مَـن سَمتِ تو آمَد
مَـن راهے غیر اَز خآنہاَت یادَش نَدادَم}
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله💗
#شب_زیارتی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
{ هَر بار گُم شُد قَلبِ مَـن سَمتِ تو آمَد مَـن راهے غیر اَز خآنہاَت یادَش نَدادَم} #صلیالله
من ناامید نیستم از لطف و #رحمتٺ
هستم اگر چہ بےسر و سامان تر از همہ
دلبستہ ام بہ لطف کریمان در این میان
بر رحمٺ #حسین فراوان تر از همہ
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
#شب_زیارتے_ارباب
@shahidanbabak_mostafa🕊
ابراهیم همیشه میگفت:
تا وقتی کهزمانِ ازدواجتون نرسیده دنبال ارتباط
کلامـے با جنس مخالف نرید ، چون
آهسته آهسته خودتون رو به نابودۍ
میکشونید! فضا فضای مجازی است،
ولی نامحرم ، نامحرم واقعی !
برایش
تک تک حرفها و شکلکها حقیقی
است ، روی قلبش اثر میگذارد..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مداحی شهید حاج عادل رضایی
از شهدای تروریستی دیروز کرمان
شهادت گوارای وجودتان
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊-")'•
کاش آنجا،
کنار شهدا و سر سفره سیدالشهدا
رساله ای بنویسید در باب عشق،
و ابتدایش برای ما بنویسید ..
چه میشود که بعضی ها حتی قطرات خون شان قلب ها را حیات میبخشد!
@shahidanbabak_mostafa🕊
https://harfeto.timefriend.net/16655684367115
لینک ناشناسمونه🌾🍂#
جایی برای حرفاتون♥️):
۱ . سلام ..
حالا منم رک جواب بدم ؟؟
شما بزرگوار هستید و اینکه من باید تا همیشه بصورت گمنام کار کنم اینجا حالا تا وقتی که عمری بود و خدا و شهدا قبول کنن🌸
۲ . من درک نمیکنم دختر کسی رو دوست داشته باشه چون دختر از نظره خداوند دارای ارزش بالایی هست این پسر هست که باید با روش درست علاقه مند بشه به دختر
۳ . سلام ..
لینک رو بردارید مشکلی نداره ولی اینکه صحبت های ما رو تغییر بدید اشتباه هست ولی متن باشه مشکلی کلا آزاد هست استفاده از مطالب
مسائل دینی که قرآن هست و کتاب های مذهبی
مسائل سیاسی هم خب هستن استاد های مسائل سیاسی مث رائفی پور و حاج آقا پناهیان
مسائل روز هم که تو جامعه پیداست و همه میبینیم
حالا فردا جمعست و روز مختص به ظهور آقا امام زمان عج
اینو میدونستید ایرانی ها در روایات تو ظهور امام زمان عج خیلی حضور ندارند ؟؟
اولین کسانی که خودشون رو به حضرت در مکه میرسونند یمنی ها هستند ..
یمنی ها زنانی شجاع و با ایمان دارند و شهید پرور مردانی جنگجو دارند و با اعتقاد و خیلی شجاع ..
مردم ایران چجورن ؟؟
همه تو اعتقاداتشون شک دارند بعضی وقت مذهبی ها هم به ایمانشون شک میکنند آیا اینا میتونن محکم باشند برای ظهور آقا امام زمان عج؟؟
زنهامون چجور هستند؟؟
الان که میبینید خیلی راحت همه جای بدنشون پیداست و با همه محرم هستن اینا شوهر و فرزندانشون میتونن یار امام زمان عج باشند ؟؟
الکی به فکره ظهور نباشیم خودسازی کنید برای ظهور ما حداقل بتونیم به لشکر آقا خودمون رو برسونیم 💔
۱ . سلام ..
من نگفتم همه آدم های با اعتقاد هم زیاد داریم ولی من طبق روایات گفتم که ایران در زمان ظهور خیلی پر فروغ نخواهد بود و داریم میبینیم هم ظلم به مردم و ضعیف کشی ها رو دولت ایران نظام اصلیش خوب هست و یک دولت شیعه قوی هست ولی باید حداقل یکم شبیه به دولت امام زمان عج باشه که نیست
۲ . شهدا در زمان ظهور به امام زمان عج میپوندن
گفتین الهی به رقیه تاثیر داره ؟؟
من خودم خیلی جاها به کارم اومده و حل شده مشکلم !!
یه روز رفیقم نشسته بود و یه مشکل داشت و داشت تعریف میکرد بهش گفتم سه تا الهی به رقیه همین الآن بگو حل میشه و رفت خونه زنگ زد که مشکل حل شد خیلی اعتقاد پیدا کرد و اون روز دوباره دیدمش گفت سید واقعا الهی به رقیه جواب میده میگفت خانمم رنگ زد گفت نمیتونم معلمی ثبت نام کنم بهش گفتم سه تا الهی به رقیه بگو بهم گفت که حالا این میاد سن ۲۱ سال رو میاره تا ۲۴ سال ؟؟
همین امسال چند وقت پیش هم بود ثبت نام بعد گفت که همین فرداش سن ثبت نام شد تا ۲۴ سال میگفت خانمم فقط گریه میکرد که چرا به حضرت رقیه ذهنم بد رفت و ایقد سری جواب داد ..
خیلی ها اعتقاد دارند و جواب میده یکیش خودم ..
همجا اروم تو مشکلات میگم و همه میگن چقد ریلکسی تو میگم من پارتی دارم فکر میکردن با انسان و هم نوع خودمون هستن نمیدونستن من منظورم چیز دیگست 😅
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_دوم:
علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...😖🙏
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ...
شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... 🏥
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک وخون می داد..😖
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... _علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... 😭
فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭😭😭😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار
آمدی جانم به قربانت
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ...
با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ...
با آزادی علی همراه شده بود ...😊
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣
چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان...😢
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی ...
و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣
روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕
علی با اون حالش ...
بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ...
خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی