eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هر جایِ دنیایی، در مسیر حـٰق‌ موثر‌ باش.. حتی اگر شده‌ به‌ یک اخم‌ یا لبخندی..! :))
إِلَهِي‌وَرَبِّي‌مَنْ‌لِي‌غَيْرُك...♡ همیشہ دعام‌اینہ ↓ ای‌الهہ‌مݩ... ڪمڪم‌کن؛درهایـی روکہ بستی؛ نخوام‌بہ زور‌باز‌کنم! ودرهایی‌کہ باز‌کردی‌رواِشتباهی نبندم! @shahidanbabak_mostafa🕊
• پنج‌سالش‌کهـ‌بود‌،نمازمی‌خوند . . . خیلی‌علاقهـ‌ی‌شدیدی‌نشون‌می‌داد‌‌بھ مهر‌و‌تسبیح . . . مخصوصا‌تسبیح‌رو‌خیلی‌دوست‌داشت^^! هرجا‌می‌رفت‌یهـ‌تسبیـح‌می‌خرید . کلاس‌ِاول‌ابتدائی‌بود،اولین‌دوستی‌کهـ پیدا‌کرد؛حافظ‌ِقرآن‌بود":) ازهمون‌کلاس‌سوم،چهارم‌ِابتدائی‌روزهائی‌کهـ صبحی‌بود،ظھرمی‌رفت‌مسجد… روزهایی‌که‌بعدازظهری‌بود، شب‌ها‌می‌رفت‌مسجد(: پنجشنبهـ‌جمعه‌هم‌کھ‌باید‌حتما‌مسجد‌می‌رفت‌ . همہ‌می‌گفتند،‌اصلا‌علی‌مثل‌ِیهـ‌مرد‌ِ کوچك‌می‌مونھ'! ماتوش‌بچگی‌ندیدیم!همیشهـ‌یھ روح‌ِبزرگی‌داشت،‌حرفای‌خیلی‌بزرگی‌میزد . .🌱" . ـ شهید‌علی‌خلیلی‌':) ـ راوی‌ :مادرِشھـید .! ـ @shahidanbabak_mostafa🕊
اینهـ‌کشور‌ِمـَن : ـ یهـ‌سرباز‌هجدھ‌سالھ‌کہ‌اهلِ شوخیھ‌و‌مثل‌پاکت‌های‌شیر روی‌گلوش‌نقطھ‌چین‌کشیدھ و‌زیرش‌نوشتھ : [ . . . از‌این‌جا‌بـِبُرین . . . ] . ـ ما‌گر‌زسرِ‌بریدھ‌میترسیدیم در‌محفل‌ِ‌عاشقانـ‌نمـےرقصیدیم((:✌️🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌ 📚📌حاج‌آقاپناهیان : بیایید با خدا زندگی کنیم ، نه اینکه گاهی بهش سر بزنیم ؛ تا با کسی زندگی نکنی ، نمیتونی اون رو بشناسی و باهاش انس بگیری . اگه یه مدت شب و روز با کسی زندگی کنی ، بهش مانوس میشی . اگر با خدا انس پیدا کنی ، شدیدا بهش علاقمند میشی ! خدا تنها انیسی است که مأنوس خودش را هیچوقت تنها نمیگذارد .. ! :)🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌱 هــرچـی‌از‌نامـحرم‌فاصـله‌بگیـری‌و دوربـشی به‌خــدا‌نزدیـک‌تر‌میـشی.. وهـرچی‌به‌نامـحرم‌نزدیـک‌تر‌بـشی‌ از‌خــدا‌دور‌میشـی... -نامــحرمنابود‌کننده‌رابطه‌مـعنوی‌تو‌و‌خــداست! خـلاصه‌بگیم: "هــرکی‌از‌نامــحرم‌لذت‌بــبره‌دیگه‌ نمــیتونه‌از‌خــدا‌لذت‌بـبره.. وهرچـی‌با‌نامــحرم‌‌صــمیمی‌تر‌ با‌خــدا‌غریـبه‌ترمیـشه!" @shahidanbabak_mostafa🕊
کلام‌شهید؛ حواست بھ دوتا چیز باشه : نمازِ اول وقتت ..! جلوۍ چشمتو بگیری ..! ان‌شاءاللھ بقیه‌‌اش هم درست میشه😉 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنھاچفیه‌بستندتابسیجۍواربجنگند من‌چادرمیپوشم‌تازهرایۍزندگےڪنم! آنھاچفیه‌راخیس‌میڪردندتا نفس‌هایشان”آلوده‌ٔشیمیایۍ”نشود من‌هم‌چادرمیپوشم‌تا از”نفسھاےآلوده”دوربمانم😌 @shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌پنجم_🌱 📌به‌نیابت‌از اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَدْعُو إِلَى الْغَيِّ وَ يُضِلُّ عَنِ الرُّشْدِ وَ يُقِلُّ الرِّزْقَ وَ يَمْحُو الْبَرَكَةَ وَ يُخْمِلُ الذِّكْرَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که به سوی گمراهی می کشاند و از راه رشد دور می کند، و روزی را کم و برکت را از بین میبرد، میراث گذشته را نابود و نام آدمی را از خاطره ها میبرد، پس بر محمد و آلش درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون با امیر‌المومنین (ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تأسف‌آوره... ڪاراون شخصی‌‌ڪہ... برای‌سبڪ ڪردن‌بدنش ... دوساعت روی‌تردمیل‌ می‌دوه ... امابرای سبک‌ڪردن .. بارگناهاش دودقیقه .. دربرابر پروردگار نمی‌ایستد ...💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
همسر مهربان و صبورم! می‌دانم که بعد از رفتن من تمام سختی‌های این زندگی بر دوش توست .. من برای شهادت نمی‌روم ، من جوانی و زندگی با شما را دوست دارم و می‌خواهم با شما باشم.. ولی این تکلیف ماست که از حریم اسلام و اهل‌بیت (ع) دفاع کنیم و راضی هستیم به رضای خدا ، ولی این ‌بار سنگین بر دوش توست و از تو می‌خواهم صبر زینب‌گونه پیشه کنی و در برابر تمام سختی‌ها و مشکلات یاد خدا را فراموش نکنی و در تمام مراحل از خدا کمک بگیری.🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
شھدا . . . باهردردی‌جا،نمی‌زدن؛ میگفتن‌فدا‌سر‌ِحضرت‌ِزهرآ شھید‌زندگی‌کردن‌یعنی‌همہ‌سختیارو بھ‌جون‌خریدن‌برای‌فداشدن!🙃🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
غایبۍازنظراماشدہ‌اۍساکن‌دل بنمارخ‌بہمن‌اۍغایب‌مشهودبیا.. نیست‌خوش‌ترزشمیمت‌نفسِ‌باغ‌بهشت گل‌خوشبوۍاۍجنتموعودبیا.. [الهم‌عجل‌ولیکم‌الفرج]🌸 جمعه ای دگر سپری شد و تـــــــــــو نیامدی @shahidanbabak_mostafa🕊
سرنماز‌ادب‌داشته‌باش‌نگاهت‌به‌این‌ طرف‌واونطرف‌‌نباشه✖️ وقتی‌سرنماز‌ایستادین‌چشم‌ها👀 نگاهشون‌بایدبه‌محل‌سجده‌باشه‌(مُهر) اگرموقع‌رکوع‌‌نگاهت‌به‌مُهرباشه‌پلکت‌میاد بالا‌بی‌ادبیآ🙃✖️ پیش‌خداآدم‌چشماشو‌اینقدر‌بالا‌نمیاره!هنگام‌رکوع‌بایدنگاهت‌به‌پاهات‌باشه✔️ . هنگام‌تشهدنگاهمون‌باید‌کجا‌باشه🙄؟! اگرنگاه‌به‌مُهرباشه‌چشمت‌ زاویش‌بازمیشه✖️🤭پلک‌میادبالا‌! زشته‌پیش‌خدا، ✨ هنگام‌تشهدبایدبه‌زانوهات‌نگاه‌کنی✔️ @shahidanbabak_mostafa🕊
بھش گفتم چند وقتیـھ بـھ خـٰاطر اعتقاداتم مسخره‌ام میڪنن.. گفت: براےِ اونایۍ ڪھ اعتقاداتتون رو مسخره مـےڪنن دعا ڪنید خُدا بـھ عشقِ حُسین؏ دچارشون ڪنھ :))♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
کسی‌که‌بخواد‌گناهی‌رو‌انجام‌بده‌حتی‌اگه‌ پسر‌نوح‌هم‌باشه‌‌بالاخره‌راهش‌رو‌پیدا‌میکنه! کسی‌هم‌که‌بخواد‌از‌گناه‌فرار‌کنه‌حتی‌اگه تو‌قصر‌زلیخا‌زندانی‌شده‌باشه‌،‌خدا‌در‌هارو‌ براش‌باز‌میکنه... ..✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
‌این‌ها خیـٰال مـےکنند من دیوانھ شده‌ام! اما مَن دیوانـھ‌ نیستم.. فقط دلم خیلـے خیلـے برایِ شُما تنگ است:) 💗
ممنون سلامت باشید . چون یه نفر تبریک گفت گذاشتم 😅 خدا خیرت بده 😁
اگه دوست دوران مدرسه هست که فقط تا همین دوران باهاته و ممکنه حتی زودتر نظرش عوض شه به هر دلایلی .. ولی رفیق فرق میکنه کسی میتونه رفیق شما باشه که هم نظر و هم عقیده شما باشه . حضور هر دوتون باعث پیشرفت باشه .. بعد شما که نباید اونقد دل ببندید که اذیت شید باید متوسط باشه رفاقتت که وقتایی که این اتفاق بیوفته اذیت نشید . همیشه میگن با همه باش ولی با هیچکی نباش یعنی با همه خوب باش ولی با کسی صمیمی نشو . رفیق خوب خیلی کم گیر میاد اگرم گیر اومد زندگیت رو عوض میکنه..
خواستم هر شب مبحث بزارم در مورد مسائل مهم .. ولی إن شاء الله میزاریم برای وقتی که خود سازی و چهله زیارت عاشورا رو شروع کردیم .. که اگه سوالی هم هست در کنارش جواب بدیم 🌸
رمان زیبای قسمت شانزدهم -چی گفت؟ -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم. -با احترام گفت؟ -آره.بیا خودت ببین. -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟ -باشه. تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.... خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی! -از کی شنیدی؟ -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد.... -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟ -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین. هر دومون خندیدیم... از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟ -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر. رو به امین گفت: _تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام. امین گفت: _باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت... آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود. بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود. هرسال این موقع... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هفدهم هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیان نور بودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی. باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم... هفت تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها. چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم. خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم.... آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه. چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم. جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم. توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت. چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم. اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود. ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن. سوژه ی دخترها شده بودم... منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم. امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید. من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده... فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت. توی اون سفر بیشتر شناختمش... آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هجدهم یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟ -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید. بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده. ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت . پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه. مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من. منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم. یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟ همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم. حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی. بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟ حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه. حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،.. این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی. الان وقت با حیا شدن نیست.صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم.... ادامه دارد.. نویسنده بانو