eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت نود و یکم منم صورتم از اشک خیس بود... گفتم: _وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم. رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم. گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده.... وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم: _من خیلی دوست دارم...خیلی اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم. وحید لبخند عمیقی زد. خوشحال شدم. اذان مغرب شده بود... وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید. بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت: _پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت. لبخند زدم و گفتم: _من زن حرف گوش کنی نیستم. وحید خنده ش گرفت. تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم. وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود... وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد... به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد. برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان. وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،بعد برای مامان،بعد برای من، بعد هم برای خودش. برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه. سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت: _من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم. مامان گفت: _نوش جونت. باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم. از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود. لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها. مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم. بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد. سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم: _من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها. مامان و بابا و وحید بلند خندیدن. یه کم بعد وحید گفت: _دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟ گفتم: _بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه. وحید بالبخند گفت: _من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا. مامان لبخند زد و گفت: _منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم. وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت: _قضیه ی بقال و ماست ترشه؟! از حرفش خنده م گرفت،گفتم: _نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه. وحید بلند خندید و گفت: _حالا واقعا دستپختت خوبه؟ بابا گفت: _وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری. وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت: _حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود. سؤالی نگاهش کردم. گفت:... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت نود و دوم گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد. بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود. بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت. مامان و بابا به من نگاه میکردن... به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم: _حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟ وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت: _نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم. همه مون خندیدیم. وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت: _زهرا -جانم مامانم. -وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه. نفس غمگینی کشید و گفت: _سعی کن دیگه به امین فکر نکنی. مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم. شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم. وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. وارد حیاط شدم... حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک و چند تا درخت داشت.درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم. خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود. روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم. پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای. مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی. وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو. بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری. منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. وحید بالبخند به خانواده ش گفت: _بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد همه خندیدیم. مادروحید گفت... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت نود و سوم مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم. از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم و گفتم: _خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده. مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت: _منم خوشحال میشم بهم بگی بابا. بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم: _..نه. همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت: _چرا؟! به پدر وحید گفتم: _من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا. وحید گفت: _آقاجون چطوره؟ همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد. جدی گفت: _هر چی خودت دوست داری بگو. رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم: _از من ناراحت نباشین. بامهربونی گفت: _نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی. از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم. وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت: _تو رانندگی کن. لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم. منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم: _رسیدیم. وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت: _چه زود رسیدیم؟! -نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید خندید.گفتم: _اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...وحید -جانم -خداحافظ پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت. من سعی میکردم همیشه و با وحید رفتار کنم.... بخاطر احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم. هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با باهاش صحبت نمیکردم. شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد... وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن... وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست. روی تخت نشسته بودیم... من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن. کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی و رضوان هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن. من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از و وحید خیلی خوشم میومد. محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت: _از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟ وحید لبخند زد و گفت: _آره. محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت: _اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید. وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. گفتم: _هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست. زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید باشه. اون زهرا.... نویسنده بانو
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم💗
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ _ذکر روز جمعه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💗 ۱۰۰مرتبه✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ هزاران بار هم که سلام دهم  انگار اولین سلام است و دل در تمنای درودهای دوباره، انتظار صبحگاهان را می کشد سلام آرام دلهای بی قرار @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
#سلام_مولای_مهربانم♥️ هزاران بار هم که سلام دهم  انگار اولین سلام است و دل در تمنای درودهای دوبار
تا‌ڪی‌دل‌من‌ چشم‌به‌در‌داشته‌باشد‌؟! ای‌ڪاش‌ڪس‌ازتو‌خبر‌داشته‌باشد.. آن‌باد‌ڪه‌آغشته‌به‌بوۍنفس‌توست🌸 از‌ڪوچه‌ما‌ڪاش‌گذر‌داشته‌باشد..
نوری که به وسیله‌یِ انجام عبادات بدست آورده ای،با مرتکب شدن فعل حرام از بین نبر،بدان گناه تو را از امام زمان(عج) دور می کند...! @shahidanbabak_mostafa🕊
اِلَهِی مَا اَظُنُّکَ تَرُدُّنِی فِی حَاجَهٍ قَدْ اَفْنَیْتُ عُمُرِی فِی طَلَبِهَا مِنْکَ خداوندا...! این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در طلبش سپری کردم، از درگاهت بازگردانی .. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
«سُبْحانَكَ ما أَضْيَقَ الْطُّرُقَ عَلىٰ مَنْ لَـمْ تَكُنْ دَليلهُ» خدایا چه تنگ است راه‌ها بر کسی که تو راهنمایش نباشی..!
حدود‌بیست‌سال‌میشد‌که‌هوای‌ چشم‌هایش‌را‌داشت‌که‌مبادا‌به‌ نامحرم‌بیفتد‌،چشم‌ها‌دیگر‌عادت کرده‌بودند؛هروقت‌نامحرمی‌میخواست وارد‌شود‌چشم‌ها‌بسته‌می‌شدند . . ! @shahidanbabak_mostafa🕊
اجابت قبل از دعاست. یک‌ وقت نگویید هرچه دعا می‌کنیم مستجاب نمی‌شود.اگر خدا نمی خواست، شما نمی‌توانستید دعا کنید. وقتی با حال دعا با خدا حرف می‌زنیم این را خدا خواسته که نصیب ما شده است..! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-‌چِہ‌بَࢪڪَتے‌دٰاࢪد‌'! دوست‌دٰاشتَنَت‌... هَࢪچِہ‌دِلَم‌ࢪا‌خٰالے‌مے‌ڪُنَم‌،‌بٰاز‌پُࢪ مے‌شَوَد‌اَز‌تو پَنـٰاھ‌‌هَمِـہ‌بـےپَنـٰاهـٰا‌تـویـے @shahidanbabak_mostafa🕊 
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگمـا:↯ چرافڪرمیکنۍشہیددیگہ‌نگات‌نمیکنہ؟! چرافڪرمیڪنۍامام‌رضاتورونمۍطلبہ؟! چرافڪرمیڪنۍخدانگآشوازت‌گرفتہ؟! چرا🚶🏻‍♀ اولاشہیدبہ‌خواست‌تونیومده‌توۍقلبت‌ ڪه‌به‌خواست‌توبخوادبره‌بیرون دوما‌امام‌رضامآرومۍطلبہ(: خودمون‌نمیریم!💔 گناهامون‌نمیزارن(: سومـا... خودت‌ببین‌اصلامنطقیه‌این‌حرف... خدااگه‌یڪ‌هزارم‌ثانیہ نگاشوازت‌بگیره دیگہ‌شش‌هاۍقفسہ‌ۍ‌سینت براۍهمیشہ‌ازڪارمیوفتن...' @shahidanbabak_mostafa🕊
یھ‌ رفیقی‌برایِ‌خودت‌‌انتخاب‌کن ، که‌هروقت‌کنارش‌‌بود‌ی‌ نتونی‌گناه‌کنی ... 🌿 خجالت‌‌بکشی‌و‌به‌‌حرمت‌پاك‌بودن‌‌ کارهایِ‌رفیقت‌‌دست‌به‌‌گناه‌‌نزنی ...! 🤝🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
سادگـے و خاڪی بودنت ، بی‌ریا بودنت خودمانـے بودنت ، داش‌مشتـے بودنت بزرگ بودنت و کوچک انگاشتن نفس‌ات ابراهیم‌جـان؟! این‌ روز‌ها خیلۍ کم داریم تو را ..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌دوستِ‌خارجی‌داشتیم‌ڪه‌می‌گفت: ببین‌سیّدعلی‌ڪیه‌ڪه‌ ژنرال‌سلیمـٰانی‌سربـٰازشه...!:)🥲☁️ @shahidanbabak_mostafa🕊
بهم گفت:که چی!؟ هی جانبازجانباز... شهید شهید.. میخواستن نرن! کسی که مجبورشون کرده بود؟! گفتم؛چرا اتفاقا! مجبورشون کرده بودن( : گفت: کی! گفتم؛ همونی که تو نداریش! گفت:من ندارم؟! چیو گفتم:غیرت:/ |( :❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊