گمنامۍیعنی درد
"دردے شیرین"
یعنی با عشق یکے شدن
یعنی اثبات اینڪه از همه چیزت براے معشوقت گذشتی...
یعنی فقط خدا را دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجید مردم را
گمنامی یعنی...
اے ڪاش همهی ما گمنام باشیم 🌸❤
#شهیدگمنام
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر 🌸
إن شاء الله امشب مبحث نماز شروع میشه میزارم خدمتتون 🌿
همین کانال واتساب که بود کتاب شهدا و کتاب های آموزنده چند نفر بودن تایپ میکردن و میذاشتیم کانال إن شاء الله از این به بعد هم انجام میدیم کتاب های آموزنده و خوب رو ...
خیلی به معلومات انسان کمک میکنه و بلوغ فکری و عقلی ..
قبل از این باید بدونیم نماز در تمام ادیان بوده است ..
قبل از حضرت محمد صلی الله علیه واله در آئین حضرت عیسی که قرآن از زبان او نقل میکند که خداوند مرا به نماز سفارش کرده است:
« و اوصانی باالصلوة»
(مریم/۳۱)
و قبل از او موسی بوده است که خداوند به او خطاب میکند :
« اقم الصلوة لذکری »
(طه/۲۴)
و قبل از آنها حضرت ابراهیم بوده است که از خداوند برای خود ذریه اش توفیق اقامه نماز را می خواهد:
«رب اجعلنی مقیم الصلوة و من ذریتی»
(ابراهیم /۴۰)
پس نماز فقط از زمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله نبوده و در تمام ادیان بوده است ولی به شکل دیگری..!
امشب معرفی نماز بود إن شاء الله فردا شب اهمیت نماز رو خدمتتون عرض میکنم ..
قسمت بندی باشه یادگیری مبحث راحتر خواهد بود 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی وقتا کفاره گناهانمون
دور شدن از امام حسین ..🫀
اَللَّهُمَّ اغْفِرْلیَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنی الْحُسَیْن
خدایا! ببخش گناهانی که...♥️
مرا از حسین محروم میکند!
کسی که پیام داده نماز خونده و تشخیص قبله رو اشتباه کرده باید از اول بجا بیاره 🌿
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۳
طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت
و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم
پس از سالها داخل مسجد شدم.
فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:
_چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم.نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم.
بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:
_موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ!
🍃🌹🍃
در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم.
او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم.
و این دیدار اول ماست.
وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم.
اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مےشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت :
– خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.
از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت
و حس خوبے داشتم.
خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند.
🍃🌹🍃
از #بازے_روزگار خنده ام گرفت.
روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد
و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند!!
وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد
باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها ضجہ بزنم!!!!!!
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم
که چرا اینجا هستم؟ !
چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟!
من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟
یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم.
اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید!
اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم!
ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..
یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.
با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم.
وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم ڪنده میشد..
اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر، دیگہ گریه نمےکردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو
از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقـــیــمــے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
#زود_قضاوت_نکنین_تا_اخر_رمان_بخونین
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۴
فاطمہ بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.
او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود ڪہ او حتے امر به معروف ڪردنش هم در قالب شوخے و لفافہ بود و همین ڪلامش رو اثر بخش میڪرد.
🍃🌹🍃
باهم بہ سمت وضوخانہ رفتیم
و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینہ نگاه ڪردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشڪهایم قرمز بود.
بنظرم اونشب در آینہ خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلے سبک بود.
فاطمہ ڪنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میڪرد.باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد.تازه شدے شبیه آدمیزاد! چی بود اونطورے؟ یوقت بچہ مچہ ها میدیدنت سنگ ڪوب میڪردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محڪم در دستانم فشار دادم
و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلے خیلے ممنونم. شما واقعا امشب بہ من حال خوبے دادید.
او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمہ ست.من ڪاری نڪردم. خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودے.من فقط رسم مهمان نوازے رو بخوبی بجا آوردم! !
وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یڪ وقت نری پیش حاج آقا بگے این خل و چل ڪے بود ما رو سپردے دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار ڪنم.
او را در آغوش ڪشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب ڪشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم:
_بلہ.
او دستش را بسمتم دراز ڪرد وگفت:
-پس ردش ڪن.
با ابهام پرسیدم
_چے رو؟!
زد به شونم و گفت:
_شمارتو دیگه!! من هرڪے ڪه بگہ ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا بہ بعد باید منو تحمل ڪنے.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:
_چے بهتر از این!! برای من افتخاره!
🍃🌹🍃
واینچنین بود ڪہ دوستی ناگسستنے منو فاطمه آغاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبہ خاطره بازے میڪردم..
لحظہ اے هم صورت وصداش از جلوے چشمام دور نمیشد.گاهے خاطره ے شب سپرے شده رو بہ صورتے ڪہ خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانے ترش میڪردم.
گاهی حتے طلبہ ے از همه جا بی خبر را عاشق و والہ ےخودم تصور میڪردم!
وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح ڪردم.
وقتے سپیده ی صبح از پشت پرده ے نازڪ اتاقم بہ صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد ڪہ چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امڪان داشت ڪہ اون طلبہ حتے درصدے ذهن خودش رو مشغول من ڪنہ.؟!
واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقے بہ این مرد پیدا میڪردم؟!
اصلا از ڪجا معلوم ڪه او ازدواج نڪرده باشہ؟
از تصور این فڪر هم حالم گرفتہ میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعے ڪردم بدون یاد او بخوابم.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#ف_مقیمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_اشکال_شرعی_دارد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۵
دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.
گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم.
ڪامران بود!!!
من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم.
او با دلخورے وتعجب پرسید:
-هنوز خوابے؟!!! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!!
🍃🌹🍃
نمیدانستم باید چے بگم.؟!
آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تاصبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟!
🍃🌹🍃
مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم.
این بهتر از بدقولے بود.
اوهم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ!
اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یڪ مزاحم!در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ.
او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد. چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس وجو ڪرد.
اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ. و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم وقرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم.
خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.
🍃🌹🍃
من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم
ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے قربانیان بہ منے ڪہ حالا دوراز دسترس بودم برای تڪ تڪشون واونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند.
اما من ماههابود ڪہ از این ڪار #احساس_بدی داشتم.
میخواستم یڪ جورے #فرار ڪنم ولے واقعا #خیلے_سخت بود.در این #باتلاق_گناه_الود هیچ دستے براے ڪمڪ بسمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم.
🍃🌹🍃
القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود.
🍃🌹🍃
اگرچہ همش در درونم احساس #عذاب_وجدان داشتم.
ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم.
اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.
ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم.
اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند.
البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من #خودم_هم_سست_بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم.وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم.
🍃🌹🍃
خیلے نا امید بودم.خیلے.!!!
درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد.
با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم.
او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:
_گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟!
با خوشحالے گفتم
_امشب میام مسجد!
پرسید
_ڪدوم محل میشینے؟
نمیدونستم چے بگم فقط گفتم.
_من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.
با تعجب گفت:
_وااا؟!!!محلہ ے خودتون مسجد نداره؟
خندیدم.
_چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم.
🍃🌹🍃
نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم.
هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو.
اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم #حرمت مسجد رو نگہ دارم هم
#دل_فاطمہ رو شاد ڪنم.
از همہ مهمتر اینطورے شاید #توجہ طلبہ هم بهم جلب میشد.!!!
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#ف_مقیمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_اشکال_شرعی_دارد
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزسه_شنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ارحم الراحمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید محمود رضا بیضایی♥️
#روزانه
#زیارت_عاشورا
به نیابت از شهید محمود رضا بیضایی🌿♥️