🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۶۸
_مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت: _من هیچی نشنیدم!
یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
🍃🌹🍃
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم.فاطمه گفت:
_بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:
_من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم.
فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت :
_دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:
_چی؟؟؟
اوخندید:
_چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:
_من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت:
_همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:
_شوخی میکنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن.اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما….
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم:
_از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:
_از اونجا که روز آخر سفر که بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!!
بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
🍃🌹🍃
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من #عهد کرده بودم دیگه #هیچ_وقت سراغ #روزهای_خوب_بی_خدا نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم.
(شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)
🍃🌹🍃
زنگ آیفون به صدا دراومد.
فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه. ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:
_عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد.همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت میفرستادم که چرا در زمان پر پولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید. اینطوری وضعیتم بهتره.صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم:
_کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:
_بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:
_صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد!
باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند. مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم #دل_چادرم_میشکست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم .چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم.
کلید رو توی قفل چرخوندم.
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۶۹
کلید رو توی قفل چرخوندم.صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود!نسیم ومسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند! کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود.
مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:
_تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟
کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد.
نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم:
_فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟
نسیم با لحن لوسی گفت:
_عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم.خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت:
_تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم.
ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟! مسعود باز با کنایه به چادرم گفت:
_خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!!
نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت:
_واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟
با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای. موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت:
_بیا دیگه داداش!!
کامران با دلخوری گفت:
_فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون!
مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد.
🍃🌹🍃
من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم.مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:
_بله خان جووون؟
چادرم رو از زیر دستش کشیدم وبا غیض گفتم:
_به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟
او خیلی خونسرد گفت:
_همیشه که شرایط یک جور نیست!
با عصبانیت گفتم:
_یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم.
او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:
_یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟
از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم:
_بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون!
او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:
_جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه!
بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که:
_چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟!
وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:
_هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!!
کامران گفت:
_پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم.
نسیم گفت:
_منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه..
🍃🌹🍃
کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم. خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!! اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد..
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۷۰
کامران کنارم نشسته بود.
_عسل؟؟!!!
با هق هق و التماس گفتم:
_کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!!
کامران لبخند تلخی زد:
_اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فک میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم.
گفتم:
_من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار.
کامران بغضش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:
_چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟
سکوت کرد. پشت هم آب دهانش رو قورت میداد.شاید هم بغضش بود که فرو میخورد!
_اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم...کامران عسل هم مثل تو خستست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خستست.!!من در این مدت با خیلی دخترها بودم.. ولی.. ولی عسل در تو یک چیزی هست که..
تو حرفش پریدم:
_اینا رو قبلنم هم گفته بودی..کامراااان،چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خستهام!! #دیگه_نمیخوام تو این روابط باشم. میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم!
کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:
_میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست.
من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه.او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود.پرسیدم:
_واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟
برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:
_نه…اصلا
حسابی گیج شده بودم.او گفت:
_منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه. من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و…
آه عمیقی کشید و گفت:
_میخوام از این به بعد محرم هم بشیم.
🍃🌹🍃
فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد.او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:
_من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم.
به لکنت افتاده بودم.گفتم:
_اممم…حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم.
کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد.
_چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم…
🍃🌹🍃
حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!!...پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم. با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم. با صدای آرومتری گفت:
_عسل..تو حرف حسابت چیه؟
به سمتش چرخیدم و گفتم:
_من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی و احمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟
_خب شما بگو چرا باید نکنه؟
کلافه و سردرگم گفتم:
_معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشتهم ..نه از..
وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:
_گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه.. همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه… گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. .
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ذکر روز شنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یارب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانه
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید وحید زمانی نیا♥️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارتعاشورابهنیابتازشهید
#وحیدزمانی_نیا🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر دلم، گرد غمی ریخته از #دوری تو ..
که به صد ابر پر از اشک، دلم وا نشود.
#یاصاحب_الزمان♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بر دلم، گرد غمی ریخته از #دوری تو .. که به صد ابر پر از اشک، دلم وا نشود. #یاصاحب_الزمان♥️ @shahida
نیستی یک لحظه غایب از دلم
ای جانِ جان...
گر به ظاهر غایبی
در باطنم رخسارِ توست!♥-
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نشاط یعنی دل انسـان آمــاده باشــه برای کــار کردن حرکــت کردند..🌿
#حضرتــ_آقــا♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
دروغ میگوید کسی که گمان میکند
خدا را میشناسد و حال آنکه
شب و روز گناه میکند
و جرات در معصیت خدا دارد ..
#امامعلیعلیهالسلام-
دررالخبار،ج۷،ص۱۸۷
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم دࢪ دلم هست،بہ چه سنگینی
اما چہ ڪنم ڪہ ایمان نداࢪم
خدایا اگࢪ حسࢪت دࢪ دنیا انقدࢪ سنگین است
دࢪ آخࢪت ڪه فࢪصت بازگشتے هم نیست
چہ حسرتے خواهم خوࢪد از اعمال ڪࢪده و ناڪࢪده؟🍃♥️
#شهیدبابکنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی انسان کارهایش را برای #رضایخدا
و پنهانی انجام دهد ، خداوند در همین دنیا
آن را آشکار میکند .
#شهیدهادی_ذوالفقاری 🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
سر سفره سرهنگ گفت:
«دکتر! به ميمنت ورود شما
يک بَره زدهايم زمين.»
شانس آورديم چيزی نخورده بود
و اينهمه عصبانی شد. اگر يک
لقمه خورده بود که ديگر
معلوم نبود چه کار کند..
#شهیدمصطفی_چمران🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
دکتر جلیلی در مسئولیت های اجرایی خود چه قدر سابقه مبارزه با فساد دارد ؟
#رای_ما_دکترجلیلی
#دولت_سایه
#انقلابی
#مبارزه_بافساد
#انتخاب_درست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت آقای دکتر #جلیلی در مورد فروش نفت ..
دکتر جلیلی خیلی با برنامه هست برنامه های بلندمدت داره ..
#مردانقلابی
#رزمنده_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدوم !؟
ترانه یا مداحـی!؟
#جوادمقدم🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیکه_ای_ازکتاب_اسم_مصطفی
هرچه جلوتر میرفتیم بیشتر عاشقت میشدم. میگفتی: «اینقدر به من وابسته نشو، دلبستگی خوبه، وابستگی نه!» دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجرهای که به روی دلم باز شده بود، پنجرهای پر از هوای تازه، پنجرهای برای نفسکشیدن. با گفتن بعضی حرفها بیشتر با روحیه و سلیقهات آشنا میشدم🌿💞
@shahidanbabak_mostafa🕊