فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاهت می کنم
چقدر بی انتهائی تـو
غیرت و بزرگیت را پایانی نیست..
باید اصلا شهید میشد او
تا به مردانگی مَثَل باشد.. 🌿
#شهیدبابڪنوࢪے ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#تلنگࢪ
آنها که از پلصراط میگذرند
قبلا ازخیلی چیزهاگذشتهاند؛
باید بِـگذری تا بُـگذری . . .!
#بهخودمونبیایم . . .
#شهادت_لیاقت_میخواد✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتـــیارومیــهــ سیل اومـــد مهــدی باکــری شهردار بــود؛ فورا تقسیم کار کـــــرد و خــــودش سریـــع دســت بهــ کار شــد.
آب های خونــــهـ پیرزنــــیرا خالــــــی میــکرد
پیرزن مهــــدی باکـــــری و رفقاش دعا میکرد و شــهردار ارومیـــــهــ را لعنــــت میـــکرد🍃
و نمــــیدونست کهشهردار ارومیــــهـ همون آقا مهـــدی باکـــــریهــ که داره آب خونــهـ اش رو خالـــــی میکنـــهـ
تاوقتــــی مدیران ما #جهادی عمل نکنند پیشرفتــــــی دیده نخواهــد شد..
@shahidanbabak_mostafa🕊
حاجآقا پناهیـان:
شما در نمازی شرکتــ میکنید
کہ آرزویِ میلیون ها مومن در
ایران و جهـان است کہ فرصت
حضور ندارند ...!!
شاید خبری در راه است ...🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_اسمت چیه؟
+عباس بابایــــــی🌱♥
#شهیــــــدعباسبابایــــی...
@shahidanbabak_mostafa🕊
یه بار اومد پیشم گفت:
جایی کار سراغ نداری ؟
گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد...
نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه. . .
یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛
اولین سوالش این بود:
موقع نماز میزاره برم نماز بخونم..؟🪴🌸
#شهیدانه
#شهید_حججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فرق کاندیداهای ایران با سوئیس
😳شوکه شدن مردم، وقتی فهمیدن ماجرا چیه:)))
(این کلیپ واقعاً فوق العاده هست)
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیکه_ای_ازکتاب_اسم_مصطفاست
از خانهٔ آقای بادپا شب راه افتادیم برای دیدن حاجقاسم سلیمانی. باورم نمیشد. گفتی: «حاجی هیئت داره.» ـ جدی میگی؟ اصلاً باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش میکنم! ـ تو رو خدا عزیز، آبروم رو نبری! وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه. حاجقاسم به استقبالمان آمد. حرفهایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاجقاسم ایستادی و با دستکشیدن به محاسن و چشم و ابروآمدن، از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر میرحسین موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد در ستاد پزشکیان در زنجان...
بجای تصویر امام و حضرت آقا اومدن کیا رو زدن !!
اینا چه منفعتی برا ایران داشتند !؟
خیلی مسخره هست 😅
@shahidanbabak_mostafa🕊
دوستان واقعا این پزشکیان یه آدم بی سواد دیگه مث حسن روحانی هست که فقط دنبال غربگرایی هست و هیچ برنامه ای ندارند ..
مردم مذهبی و خوب زنجان مطمنن دنبال یک فرد خوب و زحمت کش و انقلابی هستند ..
#مردم_خادم_ملت_میخوان
یه کسی مث شهید رئیسی که خستگی ناپذیر و جهادی کار انجام میدادن 🌸
برجام یعنی خیانت به خون #شهدا یعنی پشت به امام زمان عج . وقتی رهبر میگن که من به برجام بد بینم یعنی شما ولات پذیر هم نیستید که دوباره دنبال برجام هستین
علاقہ یِ بسیارشدیدۍ بـھ شھـید ابراهیم هادۍ داشت ؛
همیشـھ جلویِ موتورش یک عکس بزرگ از ابراهیم هادۍ بود .
در خصلـت خیلـے خود را شبیہ ابراهیـم کردھ بود بہ همہیِ دوستانش گفتـھ بود اگـھ میخواید منو خوشحـٰال کنید ابراهیم صـدام کنید ((:♥️🍃'!
#شھیـد_محمد_هادی_ذوالفقاری
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
علاقہ یِ بسیارشدیدۍ بـھ شھـید ابراهیم هادۍ داشت ؛ همیشـھ جلویِ موتورش یک عکس بزرگ از ابراهیم هادۍ ب
آثار همنشینے با آدمهاے معنوے💌
همنشینے با آدمهاے معنوے وجود انسان را سرشار از انرژےهاے مثبت مےڪند. انسانهاے با خدا اضطراب ندارند و دلگرم و سرگرم خدا هستند و آرامش مےدهند....♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمانـقطہۍپایانِاضطرابِیہعالمۍ
آقاۍِغایبازنظرِنشستهبردل
#یاصاحبالزمان🌿
#سه_شنبه_های_مهدوی💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب اصلح ..!
#خادم_ملت🌿
#سعیدجلیلی✌️🏻
🕊⃟ |بابڪتاتو؎ماشینمینشست
شرو؏میڪردبہصلواتفرستادن
هۍبرا؎سلامتۍرانندھو . . .
میگفتصلواتبفرستین
یہجور؎شدھبودڪہملابابڪ
صداشمیڪردیم 😅!
#شهیدبابکنـــــــوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی چه میدونه؟
شاید الان همزمان داریم به هم فکر میکنیم ..!
#رفیق_شهیدم
#شهیدمصطفیصدرزاده ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
شب بخیر 🌸
دوستان شیرازی پنجشنبه گلزار شهدا فراموش نکنید ما سره مزار شهید کوچک موسوی احتمالا باشیم 🌿
یه حدیث از امام صادق علیه السلام هست ؛
میفرمایند که :
در آخرالزمان که بساط گناه پهن هست و گناه به راحتی قابل انجام هست . کسانی که به نفس خودش غلبه کنن و از گناه دوری کنن اجر شهید رو داره اجر شهیدانی که در راه خدا جانشون رو دادند ..
پس جنگیدن با نفس مقام شهید رو داره اول تو این جبهه موفق باشیم بعد جبهه های دیگه 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیـــ♥️ـــدر علیـــــ
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۸۰
💤خواب دیدم..... فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی #چادرش از جنس حــــریر بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی نااشنا گفت:
_دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
_اون دلش پراز غصه ست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد. با من من پرسیدم:
_اااز..کی ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره..تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او را نمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..هاج و واج نگاهش کردم.او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:
_برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش.!!
🍃🌹🍃
از خواب پریدم..تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت.. او الهام بود!! خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم.ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.
🍃🌹🍃
آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم
تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم. فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
_تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم:
_هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست و صورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت:
_این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم:
_امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
_اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم وتشر گفتم:
_بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:
_وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعحب نگاهش کردم:
_تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد وگفت:
_خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه.. چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم. گفتم:
_از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عجیب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید:
-ان شالله واسه هردومون خیره!
وبا این جمله بحث بسته شد.
🍃🌹🍃
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره. میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:
_خواهش میکنم مراقب خودت باش. درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تایید کردم وگفتم:
_شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد وگفت:
_گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلا فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:
_توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به #آغوش_خدا اطمینان کن.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم لغزید.سرم رو از روی شانه اش بلند کردم. آهسته تکرار کردم:
_خدا منو در آغوشش گرفته
او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:
_به آغوشش #اعتماد کن..بترسی افتادی!!
گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:
_مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار..
اشکم رو پاک کردم.
_خدانگهدار
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۸۱
در رابستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد.
کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جمله ی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..).
بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.
من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
🍃🌹🍃
اولین اتفاق خوب افتاد!!
فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت:
_در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:
_این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.
_ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
🍃🌹🍃
روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم.
آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم #رژ_لبم_غلیط_بود_و_باچادرم_تناسبی_نداشت.تصمیم #سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با #توکل_به_خدا، راهی آدرس شدم.
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود
(مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)
🍃🌹🍃
حال عجیبی داشتم.
وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!!
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کردوگفت: _اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم!
🍃🌹🍃
خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر #شرم_حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .فاطمه گفت:
_بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.
فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
🍃🌹🍃
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم: _کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:
_حااامد
من ذوق زده شدم.گفتم:
_ای ول!!!! چقدر خدا عادله…یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟
_آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم’!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم:
_بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
_نه..نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم:
_فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم
_سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟…حامد؟؟؟…..من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:
_فاطمه چیشد؟حامد چی میگفت؟؟
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۸۲
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:
_بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:
_چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
_میگفت …میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم.:
_خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:
_رقیه سادات تا وقتی عمو و زن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
با کلافگی گفتم:
_خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
_نمیدونم…روم نشد..چندساله گذشته. .
🍃🌹🍃
چقدر او با من فرق داشت!!
نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اون شبم در ماشین حاج مهدوی!
او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.
_میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:
_خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
اودر میان گریه خندید و با تاسف گفت:
_ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:
_فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن…
🍃🌹🍃
آآآه! !!
ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
_و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی!
اینقدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:
_آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:
_زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت:
_آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.
الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم:
_اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارائه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
_ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:
_واااقعا؟؟؟
فاطمه با اطمینان گفت:
_بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو مجبوری بترشی!!!
گفتم:
_پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟
فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت:
_عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
🍃🌹🍃
دوباره آروم گرفتم.
وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.
خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم. وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:
_میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:
_برای چی؟
فاطمه گفت:
_میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شانه هام رو بالا انداختم.:
_خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:
_نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد…
🌻🍁ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
- سَلامبَرمِهربانعٰالمامٰامعَصر؏َـج'
- السَّلامُعَلیكَیٰاَبَقیَةَالله✋🏽