- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#احمدپلارک🌱
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#احمدپلارک🌱❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـرکسے یڪ دِلبـر جانانہ دارد من #طُ را♥️دارم....
مهدی جـان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸پیامبراکرم(ص) می فرمایند:
مَن عَفا عِندَ قُدرَةٍ عَفا اللّهُ عَنهُ یومَ العَثرَةِ.. 🌱
هر کس هنگام قدرت [بر انتقام]، گذشت کند، خداوند در روز لغزش، از او در می گذرد.🌸❤️
📚(کنز العمّال: ج ۳ ص ۳۷۷
@shahidanbabak_mostafa
▪️فرزند شهید نقل میکند: همیشه پدرم دوست داشت توی خونهمون برای اهل بیت علیهمالسلام روضه بگیریم ولی یادمه شب چهارم #محرم سال ۱۳۹۸ بود که با هم رفتیم هیئت!
▪️همیشه توی روضه حسّ و حال قشنگی داشت و بلند بلند توی روضههای اهلبیت گریه میکرد ولی اون شب با این شعر مداح جلسه دلش رفت زینبیه! نمیدونم چی گفتی باباجان که اینطور قشنگ امام حسین علیهالسلام خریدت
هوای این روزای من هوای سنگره
یه حسّی روحمو تا زینبیّــــه میبَره
تا کِــی باید بشینــــم و خدا خدا کنم
به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم
#غلامحسن_دهقان_آزاد🌸❤️
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایرفاقتبابعضےهابایددوید!
گاهےهمبایدگذشت...
ازهمانچیزهایےکهکمکماوراازتومیگیرد...!:)
#شهیدبابــکنــوری🍂♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
منّتگذارها و تحقیرکنندهها
سودی از کارهایشان نمیبرند؛
چون که خدا دست این جور
ریاکارهای بیدین را نمیگیرد.♥🌿
سوره بقره / آیه۲۶۴
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••ما میان عمر خود خیلی برادر دیده ایم
در وفاداری ولی #عباس چیز دیگری ست•••🖤
#تاسوعایحسینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که در روز تاسوعا به شهادت رسید...
مادرش در کودکی او را نذر حضرت عباس کرد....🖤»
#شهیدمصطفیصدرزاده🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصطفی صدرزاده
«ایشالا تاسوعا پیش عباسم....
نذری که در روز تاسوعا ادا شد ..🖤
#آسمانی_شدنت_مبارک🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی خبر شهادت مصطفی رو دادند چه حسی داشتید و به چی فکر کردید ؟؟
Ali Abdolmaleki - Nafas Bekesh.mp3
8.96M
#مداحی
نفس بکش ..
عباس داداش 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پک هایی که به مناسبت سالروز ولادت شهید نوید صفری بسته بندی شده، از طرف کانال شهید مصطفی بابک قلبها.🌱
به دلیل اینکه در ماه محرم هستیم این پک ها در هیئت توزیع میگردد🖤.
اجرکم عندالله🌸
#کار_فرهنگی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خوانت میشوم با روضه ای تک مصرعی
بر زمین بودی و بر جسم تو پیراهن نبود..💔
#حسین_جانم
#شب_عاشورا
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
روضه خوانت میشوم با روضه ای تک مصرعی بر زمین بودی و بر جسم تو پیراهن نبود..💔 #حسین_جانم #شب_عاشورا
اِمشب شبِ تَجدیدِ پیمانْ با حُسین اَسٺ ..
این آخریــن شــامِ امــامِ عالَمیــن اَسٺ
اِمشب #حسین اَز ڪوفیان #مهلٺ گرفتہ
اَز یڪ یڪِ #یـــاران خود #بیعٺ گرفتہ
دلهـاےِ مُشتــاقِ #شهـادٺ بے قـَــرارَند
#عشـاق حَــقّ سَر در گریبـانْ نالـِہ دارَند
هَر ڪَس ڪه فَردا #با_خدا دارَد #ملاقـاٺ
مَشغولِ تَسبیح اسٺ و #قرآن و #مناجاٺ
اِمشب حُسین تَسڪین دهد بر قلبِ خواهَر
فَــردا میانِ #قتلگہ دَر #خــون شِـــناوَر
اِمشب حُسین با #خواهرش در سوزُ و آه اَسٺ
#فـــردا بہ زیرِ سم اسبان سِپاه اَسٺ
#شب_دهم_محرم
#شب_عاشورای_حسینی🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای امام زمان عج حتما صدقه بندازین برای مصیبت آقا که دلش خون هست 💔🖤
از دیروز تا پنجشنبه ساعت ۵ صبح هم قمر در عقرب هست هر روز صدقه بندازین مسافرت یا جایی میرید ..🌿
Amir Kermanshahi - Farshe Rozeh.mp3
10.31M
# مداحی
اینجا کسی کاری کنه مادرش میخرتت..
امیر کرمانشاهی🎤
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۵۸
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
_امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.
او من من کرد و گفت:
_امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره ..
پرسیدم:
_توکه دیشب گفتی خونتونه؟
گفت:
_آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.
راست میگفت.صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.گفتم:
_میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟
تشکر کرد و گفت:
_نه فقط برا مادرم دعا کن..
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
🍃🌹🍃
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:
_یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.
نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم و روزها بیقرار بودم.
🍃🌹🍃
💤یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.به سینه ام نگاه کردم. بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..
اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم:
_آب..
چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
_چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم..
گریه کردم:
_میترسم کمیل جان..میترسم.
ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید.سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت..دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم. مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!!
پرسیدم:
_چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت:
_هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب.
🍃🌹🍃
وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم:
_شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد.. دوباره پرسیدم:
_میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..
هنوز پشتش به من بود.گفت:
_آره..
آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:
_چی؟!
جواب داد:
_وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.
با دلخوری گفتم:
_همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟
او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد.
_مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم. تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم. فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.پرسیدم:
_دعا کنم که چی؟؟
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت
_دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم..
این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم:
_شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
ازبین زانوهاش گفت:
_از خودم..
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۵۹
دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم:
_ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامش و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:
_نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!گفتم:
_بهم بگید..ازاول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
_مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز……
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.گفت:
_رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.
🍃🌹🍃
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه.
چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
_از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم:
_مخصوصا در قنوتم..
خندید:
_پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
🍃🌹🍃
کنارش خوابیدم.
هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام در خوابم افتادم:؟
اوخیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟! یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم:
#هرپرهیزکاری_گذشته_ای_دارد_وهرگنه_کاری_آینده_ای.. چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
🍃🌹🍃
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدارشدم.
_پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.با غرولند گفتم:
_این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت:
_تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل اونروز کلاس نداشت
و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود.
سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید
گفت:
_وقتی برگشتی یک دونه شم نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه.
او همه چیز من شده بود..
🍃🌹🍃
نگفتم روزهایی که باهم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم.
تصمیم گرفتم با کلید واردخونه شم تا او رو غافلگیرکنم.
🍃🌹🍃
به در خونه که رسیدم
ادامه👇👇
👆ادامه قسمت ۱۵۹ #رهایی_ازشب👇
به در خونه که رسیدم
کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد.
صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه.
میدونستم کار درستی نیست.
ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه. چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری.
دستم رو مقابل دهانم گذاشتم تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.پدرشوهرم داشت حرف میزد.
_چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:
_حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه.
_درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه.بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه. اینقدر تا دیروقت کار نکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن توالان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.
🍁🌻ادامه دارد.....
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۶۰
_پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم.
حاج کمیل گفت:
_بله درسته نگران نباشید حواسمون هست..
_ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر.
حاج کمیل لحنش تغییر کرد:
_حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.
پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت:
_می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم ..
امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن.
🍃🌹🍃
فکر میکردم امروز روز خوبیه.
ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگاراتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده.
به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.او با تعجب گفت:
_زود اومدید!
در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم:
_زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟
پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد.
با لبخندی سلام کرد:
_احوال سادات خانوم؟!
سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه. اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت.
گفتم:
_قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز..
او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:
_دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم
با دلخوری گفتم:
_قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم.
در و باز کرد و گفت:
_ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم.
بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت:
_مراقب عروسم باش.
🍃🌹🍃
شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه.
وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم.
حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.به زور لبخند زدم.
_حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟
او سعی میکرد عادی رفتار کنه.با لبخندی گفت:
_گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند.
با ناراحتی گفتم:
_و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟
خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد.
_این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟
🍃🌹🍃
او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم.
بنابراین مجبور شدم بگم:
_شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن.
و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم.
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.