eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام .. مبارکتون باشه إن شاء الله ممنون از لطف شما🌸
سلام دوستان حالتون خوبه 🌸 امروز من إن شاء الله عازم کربلا هستم شاید درست نباشه بگم چون خیلی ها نتونستن برن شاید دلشون گرفته شه بهرحال به این دلیل میگم که اگه از من چیزی به دل دارید حلال کنید بهرحال انسان از آینده خبر نداره اگه بسلامت برگشتم که در خدمتتون هستم اگرم چیزی دیگه باشه که راضیم به رضای خدا .. إن شاء الله نائب الزیاره همه دوستان هستم و حتما بین الحرمین براتون دعا میکنم إن شاء الله کربلا قسمت همتون بشه 🌿❤️
دوستانی هم که قراره برن چون میبینم خیلی از ایرانی ها برا بعضی چیزا خیلی شلوغ میکنن منظورم خوراکی هست !! تو این مسیر بیاد لب های تشنه امام حسین علیه السلام و حضرت رقیه سلام الله باشید که از کربلا تا شام با گرسنگی رفتند .. زیارت اولی ها هم دعاشون مستجاب میشه حتما دعا کنید ظهور آقا امام زمان عج نزدیک باشه تا شاهد یک دنیای خوب و برطرف شدن همه ی مشکلات باشیم .. إن شاء الله زیارتتون قبول باشه🌸
إن شاء الله تا من برگردم یه مسابقه رفیق شهیدم رو داریم . هدیه های خوبی هم تبرکی از کربلا میارم مدیران عزیز برگزار میکنن🌿
بتونم خط میخرم بین الحرمین یا تو مسیر إن شاء الله پخش زنده میزارم 🌸
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیـٰاز؎‌نیست‌حتے‌گُفتنِ‌اوضـٰاع‌دلتنگے..؛ بخوان‌از‌چشـم‌هـٰایَم‌آرزو؎ یك‌زیارت‌را✋ ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
نیـٰاز؎‌نیست‌حتے‌گُفتنِ‌اوضـٰاع‌دلتنگے..؛ بخوان‌از‌چشـم‌هـٰایَم‌آرزو؎ یك‌زیارت‌را✋ #صلی_الله_علیک_ی
+دَردےداشتَم . . -طَبیبَم‌میگُفت:دَردَت‌جِسمانی‌نیست -آیا‌خودمیدانی‌چِه‌شُدِه‌اَست..؟ +گُفتَم‌بَلِه!' +دیگَر‌آرامِش‌ِجانَم‌جَوابَم‌نِمیدَهَد!💔" 🌿
درفرهنگ‌کربلا‌جوان‌یعنے آن‌کس‌که‌جلوداراست‌وازهمه‌زودتر به‌سمت‌شهادت‌سبقت‌میگیرد!🌱🙃 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
درفرهنگ‌کربلا‌جوان‌یعنے آن‌کس‌که‌جلوداراست‌وازهمه‌زودتر به‌سمت‌شهادت‌سبقت‌میگیرد!🌱🙃 #شهید‌هادی‌ذوالف
گفتم:‌آخه‌تو‌ازکجا‌دیدی‌که اونجـا‌شعار‌نوشته‌اند؟! گفت:‌من‌هرشب‌این‌مناطق‌را‌چک‌میکنم الان‌متوجه‌این‌شعارشدم بعد‌ادامه‌داد:‌کسی‌نبایدچیزی‌بنویسد حالاکه‌همه‌ی‌مردم‌پای‌انقلاب‌ایستاده‌اند ما‌نباید‌به‌ضدانقلاب‌اجازه‌ی‌جولان‌دادن و عرض‌اندام‌بدهیم هادی‌خیلی‌روی‌حضرت حساس‌بود...♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت31 تا شب صبر کردم اما خبری نشد. صدایی از در بلند شود و به امید اینکه دایی است، از جا برخاستم. _کیه؟ دایی خودتی؟ نامه ای از لایه در جلوی پایم می افتد و صدای پایی را می شنوم که هر لحظه دورتر و دورتر می شود. با دستانی لرزان نامه را برمیدارم. شک دارم بازش کنم یا نه. باز هم حس خودکامگی ام جلو می آید و نامه را باز می کنم. درون نامه چیزی ننوشته! هر طرفش را نگاه میکنم چیزی نمی یابم. حس میکنم سرکارم گذاشته اند! نامه را برای اینکه بیشتر از این با دیدنش فکر و خیال نکنم می برم تا بسوزانمش. روی شعله گاز می گیرم که کلماتی روشن و روشن تر می شود. حالا همه چیز واضح می شود و نوشته شده است:"امشب نمیام دایی جان، نگران نشو!" نامه را می سوزانم و خاکستر هایش را جمع می کنم. تمام شب کابوس می بینم از آن شب مخوفی که ساواک به خانه مان ریخت تا آقاجان را دستگیر کند. خواب می بینم آماده اند دایی را ببرند. صبح سردرد عجیبی دارم اما مجبورم به دانشگاه بروم. چند خیابانی را قدم میزنم تا بلکه حالم سر جایش بیاید اما انگار سرم قصد خوب شدن ندارد. بالاخره با تاکسی قراضه ای به دانشگاه می رسم. توی کلاس کنار ژاله می نشینم که شهناز هم کنارم می نشیند. از کلاس اول و دوم که چیزی نمی فهمم. ژاله متوجه حال بدم می شود و مرا بیرون می برد تا چیزی بخوریم. روی نیمکت می نشینم که سر و کله شهناز پیدا می شود و کنارم می نشیند و می گوید: _عجب هوایه! سرم را بین دستانم می گیرم و با صدایی گرفته می گویم: _آره خوبه! _سرت درد میکنه؟ سرم را بالا می آورم و می گویم: _آره. _من مسکن دارم. میخوای؟ ژاله هم می رسد و سمت چپم می نشیند. آبمیوه را به دستم می دهد و نیم نگاهی به شهناز می اندازد و می گوید: _نمیدونستم اینجایی، بگیرم برات؟ شهناز شانه اش را بالا می اندازد و می گوید: _نه ممنون. مسکن را به دستم می دهد و بلند می شود. همانطور که ایستاده است، می گوید: _خب من برم. خداحافظتون! مسکن را می گیرم و با او خداحافظی می کنم. ژاله که هنوز نگاهش به رفتن شهناز است، می گوید: _اصلا احساس خوبی بهش ندارم! _چرا؟ _یه جوریه! تا منو میبینه میره. فکر میکنم نقشه ای تو سرشه! به افکار ژاله می خندم و می گویم: _نبابا! شاید بخاطر حرفای دیروز همچین حسی بهش داری. _اگه اینطور بود که باید با تو هم سنگین رفتار می کردم! خوشم نمیاد ازش. _دختر بدی که به نظر نمیرسه. _از ما گفتن بود! نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و به سمت کلاس می رویم. در این کلاس با شهناز همکلاسی نیستم. مسکن هم کارش را می کند و حالم رو به بهبودی می رود. کلاس ظهر را نمیرویم و با ژاله به خرید می روم. بازار شلوغ است و دست در دست ژاله هم قدم هستم. ژاله به دنبال بلوز می گردد برای تولد مادرش من هم چون بیکار بودم در خانه، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم. دلم برای مادر تنگ شده بود و خودم را جای ژاله می گذاشتم تا بهترین نظر را بگویم. انگار که میخواهم برای مادر خودم چیزی بخرم. بالاخره ژاله خرید می کند و از بازار بیرون می آییم. ژاله میخواهد مرا به بستنی دعوت کند و میرود آن سوی خیابان، من هم منتظرش می مانم. یکهو در خیابان دعوا به پا می شود و مردی دزد دزد کنان به سمتم می آید. خودم را کنار می کشم و به مردی نگاه میکنم که دیگری را دنبال می کند. ناگهان دستی توی کیفم می رود و به سرعت وارد بازار می شود. شوکه می شود و سریع کیفم را می گردم تا ببینم چیزی از من دزدیده اند. کم کم جمعیتی دورم را می گیرند و با چشمانشان مرا نگاه می کنند. چند نفری دنبال دزد می روند که به خاطر شلوغی بازار گمش می کنند. زنی می گوید: _چیزی ازت دزدیدن مادر؟ دیگری می گوید: _خدا لعنتشون کنه! خوب کیفتو بگرد! نگاهم را در کیفم می چرخانم اما چیزی کم نشده است! نفسی از روی آسودگی می کشم و بهشان می گویم: _نه! خداروشکر چیزی نبردن. ژاله در حالی که بستنی در دست دارد جلو می آید و می پرسد: _چیشده ریحانه؟ رنگت چرا پریده؟ پیرزنی که با من حرف زده بود به او می گوید: _دزد می خواست کیفشو بزنه! خدا ازشون نگذره‌. ژاله دستم را می گیرد و مرا از میان جمعیت بیرون می کشد. کنا خیابان می ایستد و تاکسی می گیرد. سوار تاکسی می شوم و بعد از کمی سکوت می گوید: _چند دقیقه تنهات گذاشتما! نمیدونم چرا تنهات میزارم اتفاقی میوفته برات‌. لبخندی میزنم تا خاطرش جمع شود. _چون از تو میترسن! بستنی را با زور به خوردم می دهد. به نزدیکی خانه که میرسم تقاضا میکنم تاکسی بایستد. ژاله اصرار دارد تا در خانه مرا برساند اما تشکر میکنم. با چشمان نگران راهیم می کند و پیاده می شوم. صدای اذان در کوچه و خیابان پخش می شود. دلم هوای زیارت کرده است. امروزها اتفاقات عجیب و غریبی دور اطرافم می افتد. کلید را در قفل می چرخانم و در را هل می دهم تا باز شود. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁