eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت58 مرتضی سرعتش را بیشتر می کند اما به ماشین نمی رسد. مشتش را با خشم در هوا می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند و جز خیابان تاریک چیزی نمی بیند. گوشه ی میدان ایستاده ام اما خبری از مرضیه خانم نمی شود. جمعیت خیلی کمی در گوشه و اطراف میدان پراکنده اند و رفتگری جارویش به تن خیابان می کشد و او را قلقلک می دهد. به مهتاب خیره شده ام و از خدا می خواهم مرا به خاطر کارهای بدم بعلاوه کاری که با مرتضی کردم ببخشد. یکهو دستی روی شانه ام می نشیند و دست و پایم را گم می کنم. مرضیه خانم سلام می دهد و مرا سوار ماشین می کند. مردی با ریش بلند راننده است و ما پشت نشسته ایم. مرضیه خانم از اعلامیه ها می پرسد و به او اطمینان خاطر می دهم. کمی بعد در کوچه ای می ایستیم و مرضیه خانم به مرد می گوید چند کوچه بالا تر بایستد. بعد هم من را گوشه ای می کشد و می گوید: _این کوچه برای منو توعه! تو مراقب باش کسی نیاد تا من برم اعلامیه ها رو روی ماشینا و توی خونه ها بندازم. ترسم بیشتر می شود و با دستان لرزان به او می گویم: _اگه کسی از داخل خونه ها بیاد چی؟ لبخندی می زند و می گوید: _خیلی طبیعی رفتار می کنیم. اگه من لو رفتم که فرار می کنم اگرم گیر افتادم تو نیای سمتم و برو چند کوچه بالاتر و سوار ماشین داداشم شو. خب؟ چشمانش برق گیرایی دارد و زیر نور ماه و در کنار او می درخشد. حرف هایش مرا بیشتر نگران می‌کند اما نمیتوانم بپذیرم. _نه! من نمیتونم! _این فقط یه احتماله، بعدشم تو منو نمیتونی به تنهایی نجات بدی و فقط یه نیروی دیگه رو از دست میدیم. بینمان سکوت می شود و مرضیه خانم با همان چشمان مصمم در چشمانم خیره می شود و می گوید: _قول بده که فرار کنی؟ _قول بده دیگه؟ پرده ی اشک جلوی دیدم را می گیرد و سری تکان می دهم. کیفش را در دست می گیرد و می گوید: _میدونستم رو سفیدم میکنی! سریع کارش را شروع می کند و اعلامیه های تا شده را توی خانه ها و زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد. من هم دور و بر را نگاه می کنم. نیم ساعتی را با استرس زیاد می گذرانم و یک چشمم به داخل کوچه و چشم دیگرم به کوچه های دیگر بود. مرضیه خانم رو به من اشاره می کند و به طرفش می روم. از من میخواهد خانه ها و ماشین های ته کوچه را اعلامیه بدهم و سریع دست به کار می شوم. چیزی نمانده که تمام شود که نور آژیر ماشین شهربانی به داخل کوچه می تابد و ترسم را زیاد می کند. پشت یک درخت قایم می شوم و هر چه به مرضیه خانم علامت می دهم نگاهم نمی کند. هنوز مصمم به کارش است که ماشین داخل کوچه را می بیند و سریع یک نظامی رده بالا و چند سرباز پیاده می شوند. میخواهم جلو بروم و با مرضیه خانم فرار کنم که یاد قولم می افتم. با نگاه لرزان و اشک آلود از پشت درخت به مرضیه خانم نگاه می کنم. انگار مرا انتهای کوچه می بیند و به این طرف فرار نمی کند تا متوجه من نشوند. به طرف دیگری فرار می کند که سربازها چادرش را می کشند و پخش زمین می شود. باتوم هایشان را بر سر و تن مرضیه خانم می زنند. با دست جلوی دهانم را می گیرم تا صدای هق هقم را کسی نفهمد. مرضیه خانم با لباس هایی خاک آلود و سری غرقِ به خون نگاهی تلخ به من می اندازد. چادرش را می گیرد و سوار ماشین می شود. ماشین به حرکت در می آید و زیر پایم از زمین خالی می شود و سرم را به زانو می گذارم. از پشت کوچه فرار می کنم و هر چند قدمی به عقب برمی گردم. اشک هایم گونه هایم را می سوزاند و باد سوزناک آبان لرزی به جانم می اندازد. خودم را به همان ماشین می رسانم و تقی به شیشه اش می زنم. مرد سرش را از فرمون بر میدارد و با دیدن من به خیابان نگاه می کند. سریع پیاده می شود و با تشویش می پرسد: _مرضیه کو؟ گریه ام می گیرد و صدایم بلند می شود. به طرفم می آید و با ناله می گوید: _مرضیه... وااای نه! بچشو چیکار کنم؟ وااای جواب اونو چی بدم؟ سرم داد می کشد و با عصبانیت می پرسد: _مرضیه کجاست؟؟ در حالی که به نفس نفس می افتم، سعی دارم چیزی بگویم. روی زمین می نشینم و با بی جانی می گویم: _مرضیه... گرفتنش... دستش را روی سرش می گذارد و صدای گریه اش بلند می شود. به آن سوی ماشین می رود و مثل من می نشیند. صدایش با گریه قاطی می شود و می گوید: _گفتم بیام! میگه تو مردی بهت شک می کنن ولی به ما نه... ای خدااا! در خیابان تاریک و هوای سرد گریه می کنیم و به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. حتی به چادر خاکی ام... به گونه های خیسم... آتشی درونم شعله ور شده که نمی گذارد مزه ی سردی را بچشم. برادر مرضیه خانم به طرفم می آید و با بغضی که سعی دارد مخفی کند، می گوید: _بلند شین! الان میریزن اینجا باید بریم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت59 دستم را به آسفالت می زدم. به سنگ ریزه هایی که به دستم می چسبد و مرا آزار می دهد، توجه نمی کنم. فقط سعی دارم بلند شوم. قلبم سوز عجیبی می گیرد و خودم را از درد مچاله می کنم. برادر مرضیه خانم به من نگاه می کند و می پرسد: _چیزیتون شده؟ حالتون خوب نیس؟ به سختی پلک هایم را کنار می زنم و می گویم: _آسپرین... تو کیفمه. سریع به طرف در عقب ماشین می رود و کیفم را بیرون می کشد. کیف را مقابلم می گیرد. دستم را به سختی حرکت می دهم و قوطی قرص را برمی دارم و قرص را بدون آب می خورم. دستم را روی قلبم می گذارم و در دلم به او می گویم:" اذیت نکن قلب کوچولوم، هنوز خیلی کارا داریم که انجام بدیم‌." به هر جان کندنی هست از جا بلند می شوم و صندلی عقب می نشینم. او هم سریع ماشین را به حرکت در می آورد و از آنجا دور می شویم. آدرس خانه را به او می دهم و کمی بعد جلوی کوچه می ایستد. انگار میخواهد چیزی بگوید اما فقط خداحافظی می کند. از ماشین پیاده می شوم و به سختی به طرف خانه می روم. از پشت سر صدای کفش می آید و بعد هم صدای مرتضی می آید و می گوید: _ریحانه خانم! به طرفش برمی گردم و تا میخواهم چیزی بگویم به من می گوید: _بریم خونه. از سرما می لرزد و دستانش را ها می کند. حرفی نمیزنم و به خانه می رویم. ناگهان معده ام مچاله می شود و حالت تهوع به من دست می دهد و سریع به دستشویی می روم. نفس کشیدن برایم سخت می شود و هر چه عق می زنم، راه تنفسم باز نمی شود. آبی به دست و صورتم میزنم و با بی حالی به اتاقم می روم. میخواهم در را قفل کنم که مرتضی پشت در می آید و با دست در را هول می دهد. داد می زنم:" میخوام تنها باشم!" دست از تقلا برمی دارد و با صدایی گرفته ای که رگه هایی از خشم در آن جریان دارد، می گوید: _من چند ساعت توی کوچه وایستادم و مثل چی میلرزیدم. شما نمیتونین اندازه ی دو دقیقه برای شنیدن حرفای من وقت بزارین؟ _برای چی وایستادین؟ من که نگفتم. _شما نگفتین اما این قَل... یکهو سکوت می کند و بعد از کمی ادامه می دهد: _عقلم کشید که بمونم اونجا! دلم به حالش می سوزد. یاد کاری می افتم که چند ساعت پیش با غرورش کردم. در را رها می کنم و زیر لب زمزمه می کنم: _خب... فقط یکم لطفا! در را کمی هل می دهد و همان دم در می ایستد. نگاهش را از من پنهان می کند و می گوید: _اون آقا کی بود؟ _لطفا فکر بد نکنین! من ساعت سختی رو گذروندم. ازم نخواین توضیح بدم چون برام سخته! بغضم می شکند و اشک در چشمانم می دود. سرش را پایین می اندازد و تن صدایش را پایین می آورد. _ببخشید... من نمیخوام شما رو ناراحت کنم. _همش تقصیر من بود. مَ... من باید میرفتم کمکش! یک لحظه تصویر کتک زدن مرضیه خانم از ذهنم دور نمی شود. دستم را به سرم می گیرم و به خودم می گویم: _کاش این ذهنم خالی شه! من نمیتونم... سرم را روی میز می گذارم و هق هقم بالا می گیرد. به ریختن اشک هایم پیش چشمان مرتضی اهمیتی نمی دهم و فقط میخواهم زمان به عقب برگردد و به او کمک کنم. صدای آرامبخشی فضای اتاق را پر می کند. _اللّهُمَ غَیر سُوءَ حالِنا بِحُسنِ حالِکَ خداوندا، حال بد مارا به حال خوب خودت تغییر بده. قامت مرتضی را محو می بینم انگار از در فاصله نگرفته هنوز، دعایش به دلم می نشیند و فکر نمی کردم گرایش مذهبی اش اینگونه باشد. اشکم را پاک می کنم و به او می گویم: _میتونم باهاتون حرف بزنم؟ قول میدین سرزنشم نکنین؟ دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، این غم در دلم سنگینی می کند و نمی توانم به تنهایی آن را به دوش بکشم. نگاهش را به زمین می دوزد و با حیای زیبایش می گوید: _اگه لایق میدونین. _من و اون خانمی که امروز اومد دم در، رفتیم یه محله رو اعلامیه بدیم. محله ای بود که چنتا مسئول شهربانی توش زندگی می کردن. همه چی خوب بود تا اینکه رفتم اخرین اعلامیه ها رو بدم که سر و کله ی یه مسئول شهربانی پیدا شد. فکر می کنم با سربازا اسکورتش کرده بودن تا بره خونه تا اینکه مرضیه خانمو دید! من هر چی علامت دادم نگام نکرد... خواستم برم کمکش که یاد قولی افتادم که بهش داده بودم. _چه قولی؟ _اینکه اگه لو رفت کمکش نکنم تا منم لو نرم. ای کاش باهم فرار می کردیم! گریه خفه ام می کند و دیگر نمیتوانم حرف بزنم. کمی بین مان سکوت می شود و او می گوید: _کاش نمیزاشتم برین! کاش به حرفم گوش می دادین. _مرضیه خانم میرفت، اونوقت بازم عذاب وجدان داشتم که چرا نرفتم. _خیلی کار خطرناکی کردین! اگه شما هم لو میرفتین چی؟ خدا رو شکر دوستتون قواعد مبارزه رو میدونسته. _ولی کاش... 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت60 حرفم را به حرفش قطع می کند و می گوید: _شما اصلا میدونین ساواک با خرابکارا چیکار میکنه؟ کار هر کسی نیست که جلوی اون همه شکنجه حرف نزنه. شاید دوست شما بتونه حرف نزنه اما اگه شما نمی تونستین چی؟ ابرو هایم را در هم می کشم و می گویم: _در مورد من چه فکری کردین؟ _من منظور بدی نداشتم فقط گفتم همچین احتمالایی هست. همان طور که ایستاده می گوید: _من میرم تا استراحت کنین. در را که می بندد نفسی می کشم و چادرم را آویز می کنم. روی تخت دراز می کشم و کلی طول می کشد تا خوابم ببرد. توی خواب کابوس می بینم و دوباره همان صحنه ها برایم تداعی می شود. با جیغ از خواب بیدار می شوم که دایی هراسان وارد می شود و می گوید: _چیشده؟ خواب بد دیدی؟ دست دایی را می گیرم و باز گریه می کنم. دایی دلداری ام می دهد؛ انگار مرتضی همه چیز را به او گفته است. دایی هم انگار مشوش است. تمام بند بند بدنم درد دارند و روحم خسته است. دایی شروع می کند به حرف زدن و آرام آرام می گوید: _باید یه چیزی رو قبل اینکه دیر بشه بهت بگم هر چند که وقتش نیست. _چیشده؟ _باید از اینجا فرار کنیم. جایی که اعلامیه ها چاپ می کردیمو گرفتن و دنبالمن. اگه یکی از بچه ها جامونو بگه بدبختیم. استرس بیشتری به من وارد می شود و با دست پاچگی می گویم: _چیکار باید بکنم؟ _تموم اعلامیه ها و کتاباتو بردار. چند دست لباسم بردار که بریم. سریع کارهایی که دایی می گوید را انجام می دهم و یک ربع بعد با دایی و مرتضی از خانه خارج می شوم. سپیده ی صبح بالا آمده و دایی با ماشینی ما را به جایی می برد. می گوید ماشین مال دوستش است. جلوی یک ساختمان قدیمی و بزرگ می ایستد و می گوید که پیاده شویم. سردر ساختمان نوشته حوزه ی علمیه برادران. من که وارد می شوم همه ی نگاه ها به من می افتد و یک نفر به دایب می گوید که خانم نباید بیاد. دایی به جایی اشاره می کند و مرد سر تکان می دهد. سرم را پایین می اندازم و به دنبال دایی وارد حجره ای می شویم. مرد مسنی و عبا به دوش پشت میز کوچکی نشسته و با دیدن ما بلند می شود‌. رو به دایی می گوید: _به به دلیر مرد کوچک! راه گم کردی برادر؟ دایی سرش را پایین می اندازد و می گوید: _نه حاجی این چه حرفیه. حاج آقا دست را به طرف دایی دراز می کند و با خنده می گوید: _پس سلام علیکم! دست بده برادر. محکم دست دایی را می گیرد بعد هم با مرتضی سلام و علیک می کند. بعد هم من را میبیند و من سلام می دهم. سرش را پایین می اندازد و جوابم را می دهد. حاج آقا می گوید: _نکنه آتیش سوزونی دلاور؟ اگه آتیشه که من آتیش نشان نیستم ولی از بچه ها یاد گرفتم شبای چارشنبه سوری چطو از رو اتیش بپرم. به نظر شوخ طبع می رسید و می خواست حال و هوایمان را عوض کند. 🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ❤️ شبتون حسینی 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:655
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:656
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:657
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:658