فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[شهادت یعنی...
ڪوچه ے خلوتے را میخواهم
بی انتها، براے رفتن
بے واژه، براے سرودن
و آسمانے براے پـرواز ڪردن
عاشقانہ اوج گرفتن و
رها شدن]
#شهیدبابڪنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
[شهادت یعنی... ڪوچه ے خلوتے را میخواهم بی انتها، براے رفتن بے واژه، براے سرودن و آسمانے براے پـروا
بیـهودهوَرقمیخورَدایندفتـرخالۍ
اینغفلتِ مشهوربہتقـویمجلالۍ
هرجابِگُریزم،غـمِتوزودتـرآنجاستــــ
ازگریہپُرم،اۍهمہ جا،جاۍتـوخالۍ
:: #دلتنگتم♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
دوکوهه!
تو را با خدا چه عهدی بود که از این
کرامت برخوردار شدی و خاکِ زمینِ تو
سجدهگاه یارانِ خمینی شد
و حال چه میکنی در فراقِ محل پیشانیهایشان
که محلِ اتصاݪِ ارض و سماء بود
و آن نجواهایِ عاشقانه..🕊
دوکوهه میدانم که چقدر دلتنگی.. :)♥🙃
#شهیدسیدمرتضیآوینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دوکوهه! تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاکِ زمینِ تو سجدهگاه یارانِ خمینی
خاکیتر از خاک شدند آنانی که
راهِ آسمان را بهتر از زمین شناختند.. :)
@shahidanbabak_mostafa🕊
مادر شهید گفتن
این تلویزیون شهید هستش
اخرین بار که خاموشش کرد و رفت
دیگہ تا الان روشنش نکردیم...
مادر گفتن شهید علاقہاۍ بہ دیدن فیلم نداشتن و میگفتن کار بیهوده ای هستش!
و فقط مسابقہ "فرمانده" و "دیدار با خانواده شهدا" رو نگاه میکردن :)🍃🤍
#شهیدحسینولایتیفر
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
مادر شهید گفتن این تلویزیون شهید هستش اخرین بار که خاموشش کرد و رفت دیگہ تا الان روشنش نکردیم... ما
میگن رفیق شهید،
شهیدت میکنه
دقیقا همینطوری...🙃🌱
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
به قول #شهیدحسن_باقری :
ما با هم رفیق شدیم تا همدیگر رو بسازیم..
و خوش به حال اونایی که با شهدا رفیق شدند..
همون ها که اول خودشونو ساختن ، بعد هم دست یکی دیگه رو گرفتن تا بسازن و ساخته بشن برای ظهور..!
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
لَیِّنْ قَلبے لِوَلِیِّ أَمْرِڪْ |
ڪاش #نفسمون میذاشت
یه جورے زندگے مےکردیم
که سال دیگه همین موقع
به مادرامون میگفتن..↓
#مآدَرِ #شَهید..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ابراهیم میگفت
اگه جایی بمانی که دست احدی بهت نرسه
کسی تورو نشناسه، خودت باشی و آقا...
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره
این خوشگل ترین شهادته]
#اللهمارزقناتوفیقالشهادهفیسبیلک♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
⭕️قیافه اون خبرنگاری که به رئیسجمهور گفت از کوچه پس کوچه ها اومدم گشت ارشاد منو نگیره! 😐
@shahidanbabak_mostafa🕊
•
پنجسالشکهـبود،نمازمیخوند . . .
خیلیعلاقهـیشدیدینشونمیدادبھ
مهروتسبیح . . .
مخصوصاتسبیحروخیلیدوستداشت^^!
هرجامیرفتیهـتسبیـحمیخرید .
کلاسِاولابتدائیبود،اولیندوستیکهـ
پیداکرد؛حافظِقرآنبود":)
ازهمونکلاسسوم،چهارمِابتدائیروزهائیکهـ
صبحیبود،ظھرمیرفتمسجد…
روزهاییکهبعدازظهریبود،
شبهامیرفتمسجد(:
پنجشنبهـجمعههمکھبایدحتمامسجدمیرفت .
همہمیگفتند،اصلاعلیمثلِیهـمردِ
کوچكمیمونھ'!
ماتوشبچگیندیدیم!همیشهـیھ
روحِبزرگیداشت،حرفایخیلیبزرگیمیزد . .🌱"
.
ـ شهیدعلیخلیلی':)
ـ راوی :مادرِشھـید .!
ـ #شهیدانہ
@shahidanbabak_mostafa🕊
اصلا مسئله ی حجاب این نیست
که خانوم ها باید پوشیده باشند
یا نباید پوشیده باشند !
مسئلهی حجاب این است که
آیا استفادهی مردها از خانومها
رایگان باشد یا رایگان نباشد ؟!
#شهیدمطهری🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت119
سفره را پهن می کنم و غذا را گرم می کنم.
کنار بشقاب ها قاشق و چنگال می گذارم و بشقاب کوفته ها را وسط سفره می نشانم.
مرتضی دستانش را بهم می مالد و می گوید:" عجب کوفته ای شده!"
با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش می گذارد.
من هم از لقمه گرفتن و بهبه کردنش تشویق می شوم و لقمه به دهان می گذارم.
سفره را جمع می کنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم می شوییم.
دستانم را دیر تر از مرتضی خشک می کنم، چای می ریزم و برایش می برم.
مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم!
کمی دور و برم را نگاه می کنم و بالاخره جرئت پیدا می کنم و می گویم:
_مرتضی؟
چایش را برمی دارد و می گوید:
_جانم؟
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
مردمکش را توی کاسه چشمش می چرخاند و لب می زند:
_تا چی باشه!
آب دهانم را با صدا قورت می دهم و با تردید می گویم:" من امروز رفتم مسجد سپهسالار!"
چشمانش مثل توپی گرد می شود و می پرسد:
_اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟
حرفش را قبول دارم اما نمی توانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من وظیفه ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است.
اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟
هر کسی در زمانی ماموریتی دارد، مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (ع) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند که نتیجه اش این شد بیبی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند.
اگر من چشمم به رهبر امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلت زده ها چیست؟
_چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.
بگو چه اتفاقی افتاده بود؟
زیر چشمی نگاهم می کند و می پرسد:" چه اتفاقی؟"
_حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود.
حالت چهره اش را از دیده می گذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمی شود. سکوت می کند و به گوشه ای خیره می شود.
_خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر می کنن خیلی شجاعن در حالی که عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما.
ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی می شد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه.
گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت.
_تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست!
از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش می گوید:
_خب از روی عقل هم نیست!
_مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟ مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟
ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟
دیگر حرفی نمی زند و رادیو را برمی دارد و موجش را عوض می کند.
وضو می گیرم و به رختخواب می روم. با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است!
اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرف هایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است.
صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون می زنم و پیاده به کتاب فروشی امید می روم.
کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست. در را که باز می کنم صدای زنگوله ی بالای در بلند می شود و صاحب مغازه از توی کتاب ها سرش را بیرون می آورد.
مرد جوانی به نظر می رسد و جلو می روم.
کمی کتاب ها را بررسی می کنم و بعد به او می گویم:
_من برای خرید کتاب نیومدم.
جوان دستی به موهایش می کشد و می گوید:" پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست."
دستم را در هوا تکان می دهم و خیلی آرام لب می زنم:
_نه اومدم اعلامیه بگیرم.
مرد نگاهی به من می اندازد و می گوید:
_ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی می کنید؟
لحن جدی به خود می گیرم و چادرم را به خودم می چسباندم.
_نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده.
جوان دوباره سرش را می خاراند و می گوید:" آ سدرضا امامی؟...
کمی مکث می کند و ادامه می دهد:
_همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن.
یک لحظه به خودم شک می کنم و می گویم نکند اشتباه کرده ام!
در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی می پرسم:
_اسم اون کتابفروشی چیه؟
_کتاب فروشی حیدری.
یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون می کشمش.
تسبیح را روی ویترین شیشه ای می گذارم و می گویم:
_بفرما! اینم نشونی آ سیده.
______
۱. روشنگری عقلی از سده های هفدهم و هجدهم میلادی شکل گرفت. روشنگری عقلی که رویکرد دنیوی دارد، روح را نمی پذیرد و به دئیسم منجر می شود.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت120
تسبیح را که در دستش می گیرد برق عجیبی در چشمانش نقش می بندد و می گوید:
_اینو از کجا آوردین؟
نگاه زیرکانه ای می اندازم و می گویم:
_پس شناختین!
چرا باور نمی کنین منو آ سید فرستاده؟
با دستش اشاره می کند دنبالش بروم. از جای بریدگی ویترین ها به دنبالش می روم و وارد زیر زمین می شویم.
کلی دستگاه چاپ این پایین هست. در حالی که نگاهم به دور و بر است با گوشم حرف هایش را می شنوم که می گوید:
_ببخشید، تازگیا خیلیا رو می گیرن و ما هم مجبوریم سوال پیچ کنیم.
_نه خواهش می کنم.
بسته ای را جلویم می گیرد و می گوید:
_بفرما! سخنرانی جدیدشونه.
به دستگاه ها اشاره می کنم و می پرسم:" اینا برای چاپ اعلامیه است؟"
می خندد و در حالی که سر به زیر است می گوید:
_نه! البته اعلامیه هم باهاش چاپ می کنیم.
به بسته نگاه می کنم و می گویم:
_اینا که خیلی زیاده! چجوری با خودم ببرم؟ نمیشه همین جا باشه و دفعه بعدی بگیرم ازتون؟
دست هایش که از روغن سیاه شده را به لباسش می مالد و بسته را می گذارد سر جایش.
چندتایی را لای کتابی می گذارد و به دستم می دهد و می گوید:
_بفرما همشیره، چیز دیگه ای نمی خواین؟
کتاب را می گیرم و تشکر می کنم. از همان راهی که آمده ام می روم.
تا خانه چند اعلامیه را پخش می کنم و کمی بیشتر توی خیابان ها می چرخم.
توی تاکسی، گونی های جلوی دکانها و درز های در خانه ها اعلامیه می اندازم و سریع دور می شوم.
یکهو به جمعیت اعتراض کننده ها می خورم. اولشان با چند عکس و آرم مجاهدین خلق است و آخرشان هم هنینطور اما وسط این جمعیت تنها عکس های امام خمینی هست و مردم شعارهای انقلابی سر می دهند.
متوجه می شوم با این کار سازمان می خواهد تمام جمعیت را به نفع خودش مصادره کند!
وارد جمعیت می شوم و چند اعلامیه ای هم آنجا می دهم و سریع به خانه برمی گردم.
غذایی روی بار می گذارم و با جارو دستی خانه را جارو می زنم که صدای در بلند می شود.
جارو را می اندازم و از لای پرده به در نگاه می کنم.
یک زن چادری است و چادرم را بر می دارم و پایین می روم.
در را باز می کنم که زن جوانی، سینی پر از کاسه آش را جلویم می گیرد و لبخند زنان می گوید:
_نذریه، از روضه ی حضرت ابلفضل (ع).
کاسه ای برمی دارم و تشکر می کنم که همان خانم می گوید:
_خواهش می کنم، فقط دوشنبه بعدی هم مراسم هست. خواستین تشریف بیارین.
_کدوم همسایه؟
_خانم اختری اینا، همون خونه دوم که درش فیروزه ای هست.
باز هم تشکر می کنم و در را می بندم.
بوی پیاز داغ و نعنا مرا گرسنه می کند. طاقت نمی آورم و توی ظرفی برای خودم می ریزم.
هر چه دلم می کشد می خورم و باقی اش را برای مرتضی نگه می دارم . طولی نمی کشد که دوباره صدای در می آید و چند دقیقه بعد صدای پای مرتضی را از راه پله می شنوم.
در باز می شود و خندان به من سلام می دهد.
جوابش را می دهم که سر قابلمه را برمی دارد و شروع می کند با ناخنک زدن!
آرام به پشت دستش می زنم و می گویم:
_برو دستاتو بشور!
می خندد و با مایع دستش را می شوید و حباب دست می کند.
وقتی حسابی می شوید از من می پرسد:" ماهرو پسند شده؟"
می خندم و می گویم:" آره!"
سالاد را درست می کنم و سفره را پهن می کنیم. از این که ناهار دیگری را با او می خورم خوشحال هستم.
یاد آش می افتم و می گویم:
_راستی همسایه اش آورده. یادم رفت بهت بگم.
_اول غذای خانممون بعد آش.
قند در دلم آب می شود و اشتهای بیشتری برای خوردن پیدا می کنم.
بعد از ناهار اندکی می خوابد و بعد بیرون می رود.
اعلامیه هایی که برایم باقی مانده را می شمارم و سرجایشان می گذارم.
از فردا کارم این می شود که صبح تا اذان اعلامیه پخش کنم و بعد برگردم و در وقت های اضافه ام خاطراتم را ثبت کنم.
هر چه می گذرد هوا رو به گرمی می رود تا این که در اسفند ماه بوی عید را می توان دید.
بساط خانه تکانی را پهن می کنم و به خانه صفایی دیگر می دهم.
سبزه عید می کارم و مرتضی هم در کارها کمکم می کند.
گاهی دفترم را برمی دارد و می خواند. فکر نمی کند که من نوشته ام و از قلمم تعریف می کند.
یک روز که برای پخش اعلامیه از خانه بیرون می روم می فهمم کسی در تعیقب من است و راهم را به بازار کج می کنم.
اولش شک دارم اما وقتی در بازار می بینمش یقین پیدا می کنم و به کوچه پس کوچه های بازار پناه می برم و گمم می کند.
وقتی به خانه برمی گردم با صدایی به عقب برمی گردم و می بینم کاغذی جلوی در افتاده است.
کاغذ را برمی دارم و می خوانم. آدرسی داخلش است و گفته شده آن جا بروم.
وقتی پایین کاغذ را می بینم وحشت می کنم.
نام شهناز آتش ترس را در دلم روشن می کند و یاد تهدیدهایش می افتم.
از کله شقی مثل او که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد همچین انتظاراتی هم میشود داشت.
🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت121
کاغذ را می سوزانم و آن روز را با فکر به تکه کاغذی سپری می کنم.
مرتضی صبح زود بیرون می رود و شک دارم که بروم یا نه!
هنوز تمام خانه را تمیز نکرده بودم و از طرفی ترس دارم به آن آدرس بروم.
ناهار می گذارم و به ساعت نگاه می کنم. تا ساعت دو، سه ساعتی مانده است.
غذایم را که درست می کنم، شعله غذا را خاموش می کنم.
نمازم را می خوانم و کابینت های آشپزخانه را مرتب می کنم، چشمانم به ساعت خشک می شود اما نمی دانم چه کنم.
عقربه خودش را به یک می رساند و چیزی در وجودم می گوید بروم و یکی دیگر میگوید نه.
در آخر حاضر می شوم و با خودم می گویم آن محلی که آدرس داده، نمی روم و اطراف آن حوالی ظاهر میشوم.
تاکسی می گیرم و به خیابان نزدیک آن آدرس می روم.
خوب صورتم را می پوشانم و با اجناس مغازه ها خودم را سرگرم می کنم.
منتظر هستم تا صدایی از شهناز توی گوشم بپیچد که صدای تیر و اسلحه بلند می شود.
همگی به سمتی فرار می کنند و من به طرف صدا می روم.
انگار هیچ چیز دست خودم نیست و یک چیزی مرا به سمت خودش می کشد.
صدا از داخل یک بانک می آید.
چند نفری با اسلحه و یک ساک از بانک بیرون می زنند.
یک زن هم بیرون می آید و سوار شورلت می شود. یکی از مردها دستمال روی صورتش می افتد.
خودم را کنار دیوار مغازه ای می کشم و سرک می کشم.
با دیدن چهره ی آن مرد بدنم سست می شود و روی زمین می افتم. مرتضی با اسلحه از بانک بیرون می آید و سوار موتور می شوند و می روند.
وقتی آنها می روند تازه مردم جرئت می کنند نزدیک شوند.
تمام شیشه ها خورد شده و کف خیابان ریخته. چند زن به من نزدیک می شوند و می پرسند:" خانم خوبی؟ چیزی ازتون دزدیدن؟"
همه چیز دور سرم می چرخد و در سیاهی مطلق فرو می روم.
با نشستن قطرات آب و نوازش شان به هوش می آیم.
نور چشمانم را می زند اما به سختی چشمانم را باز می کنم.
قیافهی زن غریبه ای جلوی چشمانم نمایان می شود که با باز شدن چشمانم می گوید:
_به هوش اومد!
چند زن دیگر هم کنارم می آیند و خدا را شکر می کنند.
سر جایم نیم خیز می شوم و به طرافم نگاه می کنم و می پرسم:
_اینجا کجاست؟
همان زن که در بدو باز کردن چشمانم دیده بودمش، می گوید:
_دم بانک غش کردی، اوردیمت با همسایه ها خونه خودمون. کس و کار داری؟
با شنیدن سوالش طوری نگاهش می کنم که با دست پاچگی می گوید:
_نه واسه اینکه بهشون زنگ بزنیم و نگران نشن گفتم.
فقط می گویم:" لازم نیست!"
از جا بلند می شوم که دوره ام می کنند و می گویند کمی استراحت کنم اما با یادآوری آخرین صحنه ای که به یاد دارم، نمی توانم قبول کنم.
تاکسی می گیرم و به طرف خانه حرکت می کنم.
یک لحظه چهره مرتضی و اسلحه دستش از جلوی چشمانم دور نمی شود.
به راننده می گویم سریع تر برود. قبول می کند و کمی تند می رود.
به سر کوچه که می رسیم می ایستد و کرایه را بیشتر می دهم و به طرف خانه می دوم.
صدای راننده را می شنوم اما بهایی نمی دهم.
کلید را توی قفل می اندازم و نمی فهمم چطور پله ها را بالا می روم.
یکهو پایم پیچ می خورد و پخش زمین می شوم. از شدت درد صورتم را مچاله می کنم و آخ بلندی از دهانم خارج می شود.
در باز می شود و مرتضی هراسان به طرفم می آید و می پرسد:
_چیشد؟ خوردی زمین؟ بزار کمکت کنم.
دستش را با شدت پس می زنم که خیره نگاهم می کند و هاج و واج می گوید:
_میخوام کمکت کنم.
سعی می کنم خودم را کنترل کنم و به سختی و با کمک دیوار بلند می شوم.
_نیازی به کمکت ندارم!
لنگان لنگان از پله ها بالا می روم و خودم را به خانه می رسانم. آن قدر از کاری که کرده بدم می آید که حاضر نیستم دستش به من بخورد! همان دستی که اسلحه روی مردم کشید.
توی اتاق می روم و در را بهم می کوبم.
به در می زند و می گوید:
_کسی بهت چیزی گفته؟ چرا ناراحتی؟
با لحن عصبانی داد می زنم:
_آره! یکی یه حرفی بهم زده!
_کی؟
در را باز می کنم و توی چشمانش نگاه می کنم و می گویم:" شهناز!"
با شنیدن نام شهناز هوفی می گوید و صورتش را طرف دیگری می کند.
همان طور که به طرف مبل می رود، می گوید:
_تو به حرف اون گوش دادی؟ هه! تو که میدونی باهم لجه، چرا حرفاشو باور می کنی.
_باور نکردم... تا با چشمای خودم ندیده بودم.
برمی گردد و نگاهم می کند و می پرسد:
_چی دیدی؟
حالا مقابلم ایستاده، برای این که بتوانم چشمانش را ببینم باید صورتم را بالا بگیرم.
نفس های سوزانش به صورتم می خورد و به سختی لب می زنم:
_دیدمت...
صدای خورد شدن قلبم را حس می کنم، شیشه بغض در گلویم می شکند و چشمه چشمانم جوشیدن می گیرد.
با دیدن اشک هایم رگش متورم می شود و دستی به موهایش می کشد.
اخم هایش را در هم می کشد و با صدای بلندی می پرسد:
_چی دیدی؟
_تو رو!
_نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزسشنبه
بِھنٰامَت یا ارحم الراحمین🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ..🌿
زیارت عاشورا ..
به نیابت از #شهیدجهادمغنیه♥️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید جهاد مغنیه❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا .. به نیابت از #شهیدجهادمغنیه♥️
هر روز توسل به یک شهید ..!
بخاطر خون پاک #شهیدجهادمغنیه گناه #تعطیل👌