eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت187 نور چراغ هایی که اطرافم است چشمانم را آزرده می کند. چشمان بی فروغم را باز و بسته می کنم و دوربین بزرگی که به وسیله‌ی چهارپایه جلویم ایستاده را می بینم. مردی پشت آن است که به من می گوید: _سرتو راست بگیر. باتوم هایشان را نشانم می دهند و سرم را بالا می گیرم. از چپ و راست صورتم هم عکس می گیرند و باز چشم بند را روی چشمانم می گذارد. گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم می زنند. صدای قیژ در را می شنوم و مرا روی صندلی می گذارند. چشمانم را باز می کنند که آقاجان را می بینم، با همان جاذبه‌ی همیشگی اش. لب های لرزانش را تکان می دهد و گاز می گیرد. اتاق خالیست و تنها من و او هستیم. دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشک هایم مثل رود روان جاری می شوند. دستش را می گیرم و می بوسم. چشمان او هم ابری می شود و با زدن پلکی به هم باران سر می گیرد. سریع اشکش را پاک می کند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم. لب هایش را باز می کند و می گوید: _چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی. نمیدانم چرا این حرف را می گویم اما به جایش می گویم: _آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟ شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره. لبخند تلخی روی لبش می نشاند و می‌خواند: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم۱ _خانه‌ی خدا می بینم... آقاجون میشه اینجا هم خانه‌ی خدا رو دید؟ آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟ آقاجان دستش را روی لبم می گذارد و به کتابی اشاره می کند. با حرکت لب هایش به من می فهماند که شنود اینجا هست. از گفته هایم پشیمان می شوم و او با آوای دلنشینش می گوید: _معلومه که هست، داره دلبری های بنده‌شو تماشا میکنه. داره از دیدن تو لذت میبره که چه بنده‌ی سختی داره. ریحانه‌ی من... خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود. سرم را از شرم پایین می اندازم و می گویم: _آره خدا اینجاست. کنار من و شما... خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم. دستی به روی موهای ژولیده ام می کشد و با لبخند می گوید: _موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت می کردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه. ریحانه‌ی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانه‌ی خوشبو تربیت کنی، نه؟ تعجب می کنم و با حرفش به چشمانش زل می زنم که حیا نگاهم را می دزدد. فکر می کنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد: _خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن. بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش. دلم میخواد ریحانه‌ی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار می کنم. ریحانه‌‌ی من؟ _جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن. مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی. _من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصه‌هاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه. دستم را روی دستان سوخته اش می گذارم و با صدای که از بغض گرفته، می گویم: _بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟ ریحانه‌ی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی. بابا! من طاقت دوری تو ندارم. سرش را پایین می اندازد و لب می زند: _و الله یُحبُ الصابرین... دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوه‌ش بشه زینب(س). میشه خواسته‌ مو قبول کنی؟ _ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی. مدام سر تکان می دهد و می گوید: _نه بابا، وقتشه دیگه... وقتشه.... وقتشه... دستم را روی دهانم می گذارم که ادامه می دهد: _الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان. مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی! _نه آقاجون! قول میدم. سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم. اخم می شوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر می کشد و نمی توانم. آقاجان خم می‌شود و پشت دستم را بوس می کند. داغی لب ها و خشکی اش نشان دهنده‌ی عطش اوست. کاش مثل قدیم ها برایش چای می ریختم و جلویش می گذاشتم. در باز می شود و وحشی ها حمله می کنند. ____ ۱. حافظ 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت188 آقاجان را با خشم بلند می کنند و با لگد و کتک می برند. مرد کت پوشی مقابلم می ایستد و می گوید: _خوب حرفای پدر و دختری تونو زدین؟ میخواستم بیشتر همو ملاقات کنین اما باید بگم که باید باهاش خداحافظی کنی چون دیگه تو خوابم نمی بینیش! سرش داد می زنم و می گویم: _با پدر من درست رفتار کنین! سیلی محکمی به گوشم می زند که گوشم از درد سوت می کشد. دستم را به گوشم می گیرم و با خشم در چشمانش نگاه می کند. سر من و پاسبان ها داد می زند و مرا می برند. توی راه برگشت به سلول بوی گوشت کبابی به مشامم می خورد. با هر قدم صدای نعره و آهی بلند می شود و فضای استوانه مانند را پر می کند. از جلوی اتاق شکنجه‌ای در می شویم که بو شدت میگیرد. در باز است و نگاهم به بدن برهنه‌ی جوانی می افتد که روی تخت بسته شده و مردی با چراغ الکی او را می سوزاند. از بوی گوشت عوق می زنم و فحشی از پاسبان ها می شنوم. با شدت مرا به داخل سلول پرت می کنند. دلم آرام و قرار ندارد، دلواپس آقاجان هستم. صورتش حالت عجیبی داشت، همان گونه که وقتی دزدکی نماز شبش را به نگاه می ایستادم. نکند حرف هایش درست باشد؟ خدایا من را با پدرم امتحان نکن! اگر قرار است برود چرا ما را رو در رو کردی؟ چرا داغ دلم را تازه کردی خدا؟ کمی که درد دل می کنم راه گلویم باز می شود. به اطرافم نگاه می کنم اما اثری از زهرا نیست! فکر می کنم سلولم را عوض کرده اند اما با دیدن دل نوشته های روی دیوار میفهمم خودش است. هنوز بوی گوشت آن جوان توی مشامم می پیچد. داد هایی که او می کشید و ذره ذره تنش آب می شد. چشمانم را می بندم تا همه چیز را فراموش کنم اما تک تک اتفاقات از جوانی که از بس کتک خورده بود که خودش را کف سالن می کشد تا همین اتفاق اخیر در ذهنم هویدا می شود. آزار روحی شدیدی را احساس می کنم و سرم درد می گیرد. دستم را روی سرم می گیرم و می گویم:" خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی؛ می ترسم که سر بلند بیرون نیام. اینجا جهنمه! جهنم!" در همین هنگام است که ندای حزینی به گوشم می رسد: _إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر. کلمات آرامش می شوند و در قلبم رسوخ می کنند. چشمانم را می بندم و خدا را شکر می کنم. به دلیل آزار و اذیت هایی که می شدم و صحنه هایی که میبینم، طاقتم کم شده. اما این کار بدم را توجیه نمی کند. برای تمام زندانیان بی گناه دعا می کنم و از خدا میخواهم باری دیگر آقاجان را ببینم. در باز می شود و زهرا را به داخل پرت می کنند. سریع او را در آغوش می گیرم و می بینم از چشمانش خون می رود. زیر لب ناله می کند و به حالت اغما می رود. گوشم را روی قلبش می گذارم، انگار دیگر شوقی برای بالا و پریدن ندارد. نبضش را چک می کنم و می بینم کند می زند. اشکم جاری می شود و مدام اسمش را صدا می زنم اما جوابی نمی دهد. از چشمانش بوی چرک می آید. لحظه به لحظه از خودش می پرسم: _چه بلایی سرت آوردن؟ نای حرف زدن ندارد. موهایش را نوازش می کنم و وقتی میفهمم نمی تواند چیزی بگوید داد می زنم: _نامردا! چیکارش کردین؟ چشماشو چیکار داشتین؟ آن قدر داد می زنم که گلویم سوز می گیرد. من هم از دل و دماغ می افتم. یکهو می بینم لبانش به حرکت در می آید، سرم را به طرفش بردم تا بشنوم چه می گوید. با صدایی که از ته چاه در می آید می گوید: _خواستن... به امام تو... توهین کنم. لبخند می زند و می گوید:" هه! نکردم!" گونه های خونین اش را می بوسم. دست بردار نیست و با همان صدای ضعیف ادامه می دهد: _فکر کردن اَ... از سیم داغ می ترسم. چشمام کف پای امام... دستم را جلوی دهانم می گذارم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد. نفسش به شماره می افتد و مثل ماهی که از دریا جدایش کرده اند می لرزد. همانند مرغ سرکنده ای کنار جسمش بال بال می زنم. به در و دیوار مشت می زنم و از پاسبان کمک می خواهم. طولی نمی‌گذرد که در باز می شود و مرد قلدری می گوید: _ها؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟ _دوست من حالش خیلی بده، تو رو خدا نجاتش بدین. نفسش کنده! صداش درنمیاد. دیگر نمی توانم حرفی بزنم و می زنم زیر گریه. پاسبان جلو می آید و نگاهی به زهرا می اندازد. نچی می کند و می گوید: _نه، حالش خوبه. خودشو میزنه به موش مردگی! جلو می روم و نبضش را چک می کنم. دیگر مچ دستش بالا و پایین نمی پرد. قفسه‌ی سینه اش تکان نمی خورد. سرش داد می کشم: _تو دکتری؟ برو دکتر خبر کن، داره میمیره! ______ ۱. مگر آن کسانى که صبر کردند در بلاها و عمل کردند نیکیها را، آن گروه از براى ایشان آمرزش و مژده بزرگ است. سوره‌ی هود آیه‌ی۱۱ 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب شبتون حسینی التماس دعا 🌸🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
موقعِ نماز خوندن بنده یه جوری نماز میخونه انگار هزارتا خُدا داره ولی خُدا یه جوری نگاش میکنه انگار همین یه بنده رو داره :)🥲♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس هاے امام حسین علیہ‌السلام در زمان حال هم زندگۍ می‌کردند؛ و همان مسیر را طۍ ڪردند✨ و بہ رسیدند...!🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
: نزدیک‌‌شدن‌به‌خداونددراین‌است‌که‌ همه‌چیزراازاوبخواهی‌.. ونزدیک‌شدن‌به‌مردم‌دراین‌است‌که‌ازآنها چیزی‌نخواهی...💔🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
مادرش خوابش را دید در خواب به مادر گفت: برای زمینه سازی (عج)، تنها شعاردادن کافی نیست باید حرکت کرد و در عمل، ارادت خود را نشان دهید...🙂✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل، عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین می‌خندد. به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟»با تعجّب گفتم: «بله،اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «چه‌قدر؟» گفتم: «زیاد.» ادامه داد: «گوشت رو بذار روی زمین و گوش کن.» من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «مرتضی! نترس.عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟ راوی:شهیدمرتضی‌بشارتی @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌حاج‌قاسم یہ جایی‌میگن: حتےاگہ‌یہ‌درصد،احتماݪ بدےڪہ: یہ‌نفریہ‌ࢪوزےبرگردھ و ڪنہ حق‌ندار؎راجبش‌قضاوت‌ڪنے!🙂🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
صلوات‌ مجازی‌ برای‌ ظهور و سلامتی‌ امام زمان عج 🌿❤️ #اللهم‌‌عجل‌لولیك‌الفرج‌ https://EitaaBot.ir/c
سلام دوستان کم نزارید امروز جمعه هست مختص اقاولعصرصاحب الزمان هستش صلوات هم ثواب زیادی داره هدیه کنیدبه محضرحضرت اقاوبرای فرج منجی بشریت دعاکنید🌸♥️
یه‌جوری‌رویِ‌خودتون‌کارکنیدکه‌اگه یه‌گناه‌هم‌کردید،گریتون بگیره ›🥲💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
دغدغه‌اش از شهادت ؛ کارِ فرهنگی بود ! به مادرش می‌گفت دعا کنید من موثر باشم . . شهید شدم یا نشدم‌ ؛ مهم نیست ! هروقت هم که بحثِ شهادت میشد ؛ می‌گفت افوض امری الی الله هرچه خدا بخواهد (:♥️ 🌿 @shahidanbabak_mostafa
از امیرمومنان پرسیدند: بهترین خلقِ خدا بعد از معصومین چه کسانی اند؟! فرمود: عالِمان؛ اگر صالح باشند! دوباره سوال شد: بدترین خلقِ خدا بعد از ابلیس کیست؟! فرمود: عالِمان اگر فاسد باشند؛ باطل ترویج کنند، یا حقی را کتمان کنند! | بحار الانوار،ج۱، ص۸۹🌿 🌸 ‍‌‎‎‌‎‌‌‎‍‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‍‌‎‎‌‎‌‌‎‍‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌ ‍‌‎‎‌‎‌‌‎‍‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‍‌‎‎@shahidanbabak_mostafa
🕶✌🏻به‌قُرب‌میرسه کسی‌که‌خوب‌بندگی‌کنه؛ شهیدمیشه اونی که‌شَهیدزندگی‌کنه(:❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا