eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
آه از ؏ــشق و غم ِ زیبایَش ..❤️
چشم هام رو می بندم؛ کرب ُ بَلاش رو خیال می کنم ..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره بغض و کمی آه، علتش این است حرم نرفته بمیرم، خجالتش این است سلام می دهم از بامِ خانه سمت حرم ببخش نوکرتان را، بضاعتش این است..❤️!
فقط تنها راه نجات سوار شدن بر کِشتی ست که ناخدایش «حسین ِ» 🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت192 چند روزی به همین وضع می گذرد و البته کمتر آرش یا شکنجه‌گران دیگر به سراغم می آیند. روزی که در انفرادی هستم در باز می شود و پاسبان مرا به بیرون می برد. دیگر از سیلی و کتک نمی ترسم. دنبالش به راه می افتم و وارد اتاق بزرگی می شوم که وسط آن یک میز است. گوشه‌ی اتاق هم میز کوچک تری است که دستگاه تایپ را رویش گذاشته اند. روی صندلی می نشینم و پاسبان می رود. چند دقیقه ای منتظر می مانم که در باز می شود و مردی قد بلند و اندامی درشت وارد می شود. از لباس های تن اش می فهمم ارتشی است، درجه های روی سینه و دوش اش نشان دهنده‌ی سابقه و درجه‌ی بالای اوست. مردی عینکی و ریز نقش هم وارد اتاق می شود و پشت دستگاه تایپ می نشیند. نگاهم را می دزدم. دستانم به خاطر دستبند قرمز شده را بهم می رسانم. مرد ارتشی رو به رویم می نشیند و خیره خیره نگاهم می کند. به پارچه‌ی روی سرم که حکم حجاب را برایم دارد دست می کشم. وقتی می بینم حرفی نمی زند می پرسم: _کاری ندارین بگین منو برگردونن توی سلول. کلاهش را از روی سرش برمی دارد و روی میز می گذارد. به مرد عینکی اشاره می کند تا بیرون برود. با شنیدن صدای در نگاهم را میان دست ها و میز می چرخانم. ارتشی شروع می کند به حرف زدن: _شما خانم حسینی هستین؟ همسر مرتضی غیاثی؟ با شنیدن اسم مرتضی به او نگاهی می اندازم. کمی مکث می کنم و می گویم: _غیاثی؟ من نمیشناسم... _فکر کنم توی این چند وقت بدونی ما همه چیز رو درباره‌ی تو میدونیم. لازم به مخفی کاری نیست؛ منم بازجو نیستم که بخوام بازجویی کنم. من افسر ارتش هستم نه ساواکی! _پس چرا پشت میز بازجویی نشستین؟ نگاه کوتاهی به من می اندازد و دستی به صورت تیغ زده اش می کشد. _جای دیگه ای واسه‌ی صحبت با یه زندانی نبود. ببین من واسه این حرفا نیومدم، من از غیاثی لطفی دیدم و میخوام جبرانش کنم. با حرف هایش کلاف افکارم سردرگم می شود. مرتضی چه لطفی در حق یک افسر عالی رتبه‌ی ارتش کرده؟ شاید هم میخواهند اینگونه رابطه‌ی بین من و مرتضی را کشف کنند. ترجیح می دهم در این باره چیزی نگویم و مرتضی را انکار کنم. _من غیاثی نمیشناسم. بهتره اگه لطفی بهتون کردن در حق خودشون ادا کنین. _من میدونم مرتضی چقدر دوستت داره. این بزرگترین لطفه که میتونم در حقش بکنم. امیدوارم بفهمی چه جبرانی بکنم. _این مرتضی ای که میگین چه جور آدمی هست؟ حتما از شما باید خیلی مقامش بیشتر باشه که لطفی به شما کرده. خنده‌ی کوتاهی تحویلم می دهد و نگاه ریزی اش را میان چهره ام می چرخاند. _نه، اون کله شق تر از این حرفاس که بخواد دنبال مقام و پول باشه. لطف اون مادی نیست. _پس باید دلش دریا باشه که لطف معنوی به شما کرده که هرطور شده میخواین لطفشو جبران کنین. نه؟ _آره، حالا بریم سر اصل مطلب؟ با جواب هایش بیشتر گیج می شوم. واقعا مرتضی چه کاری در حق او کرده؟ با خودم میگویم من باید حتما بفهمم. برای همین بحث را ادامه می دهم و می پرسم: _اصل مطلب چیه؟ نفس عمیقی می کشد و به صندلی تکیخ می دهد. _من میخوام آزادت کنم. سریع می پرسم:" در عوض چی؟" _میگم میخوام جبران کنم. عوض و گله ای نداره. فکر کنم هدفشان را فهمیدم. آنها با آزادی من میخواهند مرتضی را به دام بیاندازند. _من این آزادی رو نمیخوام. بلند می شوم تا به سلولم برگردم که ارتشی می گوید: _خانم حسینی! شما حق انتخاب نداری، فراموش نکن تو مسئول جون بچه‌ات هم هستی. کاش یکم به فکر اون بودی. مردد می شوم. درست روی نقطه‌ ضعفم دست می گذارد. میان دو راهی می مانم، کاش می دانستم درست و غلط کدامند. لنگان لنگان برمی گردم و مصمم می گویم: _خدا خودش اون بچه رو نگه می داره. _اما وقتی به بنده‌اش عقل داده چرا معجزه؟ _شما هنوز خدا رو نشناختین. معجزه برای خدا زحمتی نیست و بعدشم بنده‌ی خدا توکل کرده، این بی عقلی نیست. لب هایش را جمع می کند و در حالی که از تصمیمم لج اش گرفته از اتاق بیرون می رود. پاسبان مرا به سلولم برمی گرداند. گره‌ی کوری به کلاف ذهنم افتاده که هیچ جوره نمیتوانم باز کنم. او مثل آرش و تهرانی حرف نمی زد، انگار در پس چشمانش یک حسی جولان می داد که نمیتوانم طعمش را احساس کنم. او مرتضی را از کجا می شناخت؟ در باز می شود و پاسبان با صدای کلفتی می گوید: _کاسه‌تو بیار جلو! کاسه را می برم و با دیدن غذا حالم بد می شود. از گرسنگی معده ام زجه می زند اما نمی توانم لب به آن غذا بزنم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت193 سرم را به دیوار تکیه می دهم تا خوابم بگیرد و درد گرسنگی را فراموش کنم. چیزی نمی گذرد که با دیدن کابوس های وحشتناک نفس زنان از خواب بیدار میشوم. به دور و اطرافم نگاه می کنم و از این که در سلول هستم خدا را شکر می کنم. کابوس آرش و کشتن آقاجان آن هم پیش رویم تمامی ندارد. با خاک تیمم می کنم و نماز ظهر می خوانم با این که از ساعت و زمان بی خبر هستم. هر لحظه آن خواب در ذهنم تداعی می شود و وضع روحی ام را بهم می زند. صدای قیژ در به گوشم می خورد و پاسبان مرا صدا می زند. چشم‌بند را به صورتم می زند و آستینم را می گیرد. صدای داد و ناله در اینجا تمامی ندارد. بوی گوشت سوخته و خون، فضا را غیرقابل تحمل کرده است. از پله ها پایین می رویم که با برخورد به چیزی پخش زمین می شوم و شوری خون را در دهانم حس میکنم. به سختی از زمین بلند می شوم و ناله‌ی پاهایم نفسم را می برد. صدای ساییدن دندان های آرش به گوشم می خورد و بعد می گوید: _حیف که سایه‌ی سنگینی رو سرته وگرنه... صدای پاهایش در گوشم می پیچد و نفس راحتی می کشم. خوردن نسیم خنک به صورتم حس خوبیست که در این دو هفته حسرتش بر دلم مانده بود. توی ماشین می نشینم و خیلی زود ماشین به راه می افتد. هیچ کس هیچ چیز نمی گوید و اما صدای نفس هایشان را می شنوم. انقدر زمان برایم کند می گذرد که انگار می خواهد با پنبه مرا سر ببرد. از آنچه پیش رویم است بی خبرم و نمیدانم انتهای این جاده حیات است یا ممات؟ بالاخره ماشین متوقف می شود و بازویم را در مشت هایشان می گیرند و به زمین پرت می کنند‌. صدای و غبار ناشی از حرکت ماشین بلند می شود. با دستانی لرزان چشم‌بندم را باز می کنم و پرتوی نور چشمانم را آزار می دهد. مدام پلک میزنم تا دنیای پیش رویم واضح شود. هر چه هست خاک است و خاک! من در بیابانی بی سر و ته رها شده ام. به سمت چپ نگاهی می اندازم و با دیدن جاده لبخند می زنم. به دمپایی های پاره و پاهای چرکین خودم نگاه می کنم و آه می کشم‌. برای زنده ماندن باید به آن جاده برسم و روزنه‌ی نور زندگی ام همان جاده است. آهسته آهسته گام برمی دارم و پاهای بی جانم را روی خاک می کشم‌. هر قدمی که برمی دارم ناله سر می دهم و دندان می گزم. جاده سرابی است که هر لحظه دور و دور تر می شود. تشنگی کامم را خشک کرده و نفس های سوزان عرصه را بر من تنگ می کند. به هر جان کندنی است خودم را به جاده می رسانم. سر ته جاده را نگاه می کنم و خبری نیست! پرنده هم در این آسمان پر نمی زند. نفسی چاق می کنم و دوباره به راه می افتم. عرض جاده را بی مهابا دنبال می کنم و از خدا میخواهم در این بیقوله مرا تنها نگذارد. از دور سایه ای میبینم که نزدیک و نزدیک تر می شود. کمی که می گذرد، با دیدن ماشینی خوشحال می شوم و تند تند گام برمی دارم. چیزی نمی گذرد که ماشین به من می رسد، دستم را تکان می دهم و کمک می خواهم اما ماشین با بی رحمی تمام بر جاده می تازد و دور می شود. نمی دانم چقدر گذشت اما آبادی از دور می بینم. سعی دارم زودتر به آنجا برسم و تند قدم می دارم. تعادلم دست خودم نیست و پایم لیز می خورد و روی زمین می افتم. بدنم زیر سنگ ریزه‌ها به ناله می افتد. انگار توانی برای بلند شدن ندارم و بدنم سنگین شده. چشمانم روی هم می روند و در سیاهی مطلق غرق می شوم. با سوزش کف پایم تکانی می خورم و چشم باز می کنم. همه چیز به دورم می گردد و طول می کشد تا همه چیز را ببینم. زنی مقابل چشمانم دست تکان می دهد و می پرسد: _خوبی مادر؟ صدامو میشنوی؟ سرم را تکان می دهم که یعنی می شنوم. هیچ چیز یادم نمی آید و چند دقیقه ای فکر میکنم من کجا هستم؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟ سرم را می چرخانم و زن پیری را می بینم که به کف پایم چیزی می زند. خانم مسنی که بالای سرم ایستاده می گوید: _بیهوش بودی کنار زمین، با خدیجه تو رو آوردیم اینجا. سوزش پاهایم زجر آور می شود و دهانم را باز می کنم: _چیکار میکنن؟ لبخندی می زند: _طوری نیست، گیاه داروییه. از همین تپه های روستا جمع کردیم. پایم را با پارچه می بندند. مغزم قفل کرده و نمی دانم تکلیف من چیست؟ پیرزنی که خدیجه نام دارد کنارم می نشیند و لبخند زنان می گوید: _کس و کارت کجان مادر؟ کس و کارم؟ مگر کسی جز خدا برایم مانده؟ سرم تیر می کشد و صورتم را مچاله می کنم. آنها مرا نگاه می کنند و من هم آنها را! چند دقیقه ای به سکوت سپری می شود و خدیجه خانم سکوت را می شکند. _تلیفون میخوای؟ از حاج عیسی بگیرم؟ 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت194 با یادآوری این که شماره‌ای از مرتضی ندارم آه می کشم. غصه ام را از چهره ام می خوانند. _مادر ما میریم تو استراحت کن. کاری داشتی صدا بزن، باشه؟ قبل از این که بروند به سختی می گویم: _آب! لیوان آب را به دستم می دهند و می روند. توی تنهایی پرنده‌ی خیالم بال و پر می گشاید و به خیلی چیزها فکر می‌کند. چرا من را آزاد کردند؟ چرا آرش به من گفت سایه‌ی سنگین روی سرم است؟ خدایا! نکند آن تیمسار حکم آزادی ام را گرفته؟ نکند همه‌ی این ها نقشه باشد و میخواهند از طریق من کسانی را دستگیر کنند! اگر اینطور باشد که خیلی بد است! پیش خودم دودوتا و چهارتا میکنم و در آخر تصمیم می گیرم از تلفن حاج عیسی زنگ بزنم و از خود سید کسب تکلیف کنم. صبح با صدای گاو و بز از خواب بیدار می شوم. خدیجه خانم برایم صبحانه‌ی محلی می آورد، از شیر و سرشیر تا عسل طبیعی و نان گرم. تشکر می کنم. طعم غذای خوب را از یاد برده ام و با لذت لقمه را مزه مزه می کنم. اندکی که جان می گیرم به خدیجه خانم می گویم: _میشه تلفن بزنم؟ نگاهی به من می اندازد: _بله دختر، وایستا برم تیلفون بگیرم. تا تلفن بیاید راه رفته ای که توی ذهنم بارها طی اش کرده‌ام را برمی گردم. دستم را به شماره ها می گیرم و با تردید فشار می دهم. خدیجه خانم نگاهی به من می اندازد و می پرسد: _دستتان جون نداره؟ به زور لبخندی می زنم و می گویم که می توانم. شماره را که میگیرم صدای بوق توی سرم می پیچد بعد هم صدای خود سید را می شنوم. _سلام بله؟ از استرس دهانم قفل شده، نمیدانم چه حسی است که گریبانم را رها نمی کند. به سختی زبانم را تکان می دهم و تنها سلام از دهانم خارج می شود. سید انگار صدای غم گرفته ام را شناخته و می پرسد: _شمایین خانم حسینی؟ پای تلفن سری تکان می دهم اما چیزی نمی گویم‌. مدام از من سوال می پرسد و میخواهد صحبت کنم اما نمیتوانم. صدای مبهمی را از پشت تلفن می شنوم. سید انگار تنها نیست. دیگر صدایی نمی شنوم و فقط نفس های نا منظمی گوشم را پر می کند. کسی با صدای به بغض آلوده به من می گوید: _خودتی ریحانه؟ اشک هایی که تا پشت پلکم آمده است راهشان را پیدا می کنند و چند قطره ای روی دست و تلفن می چکد. نمیتوانم صدای مرتضی را بشنوم و دلتنگی را قانع سازم. هق هقم بلند می شود و بی اختیار می زنم زیر گریه! تلفن از دستم رها می شود و دادهای بی جواب مرتضی را می شنوم. دیگر اشک هایم او را دیوانه ساخته و نمیتواند خودش را کنترل کند. خدیجه خانم نگاهش به من است و دستانش پنبه نخ می کند. از چهره اش معلوم است سوالات زیادی دارد و ملاحظه ام را می کند. صدای حزین مرتضی آتشی در دلم روشن می کند. دستم را دراز می کنم تا تلفن را بردارم. تلفن انگار خیلی سنگین شده و مدام از دستانم سُر می خورد. لبانم را از هم باز می کنم و خنده ای الکی بر لب می نشانم. _سلام مرتضی جان، خوبی؟ به سوالم پوزخند می زنم و می گویم واقعا از حال و احوالش میفهمی او خوب است؟ بغض مردانه‌ اش را در گلو خفه می کند و با صدای ضعیفی می گوید: _سلام میشه بگی کجایی؟ تو رو خدا ریحانه بگو کجایی؟ دارم میمیرم! از بی تابی او گریه ام شدت می گیرد. هیچ وقت چنین حالتی از او ندیده بودم و نه چنین ادبیاتی از او شنیده بودم! دوباره به یاد ساواک می افتم، میترسم این یک دام باشد و مرتضی را گرفتار کنند. اشک هایم را پس می زنم. _مرتضی جان، فعلا نمیتونم بهت چیزی بگم ولی بدون حالم خوبه. لطفا گوشی رو بده آقاسیدرضا. _من حالم خوب نیست ریحانه! تو اینو بدون. میدونی چند روزی که فهمیدم خبری ازت نیست چه بلایی به سرم اومده؟ میدونی چه کارا برای دوباره شنیدن صدات نکردم؟ چرا اینجوری میکنی با من؟ بگو کجایی دیگه! دلم برایش می سوزد. کلماتی که نثار دل او کردم حکم جلادی داشت که دلش را ریز ریز کرد. گاهی اوقات انسان میان دوراهی می ماند. دوراهی عقل یا احساس؟ در گفتن عقل ساده است اما سر بریدن احساس زجرآور ترین کار ممکن است. نمیتوانم از آزادی و سلامتی او بگذرم؛ ساواک جایی نیست که من برای او بخواهم. برای همین حرفم را دوباره تکرار می کنم و دیگر آهنگ صدایش در کوچه‌ی دلم نمی پیچد. _بله خانم حسینی؟ میگن کارم داشتین؟ _بله آسید! قضیه را خلاصه برایشان می گویم و ایشان هم با دقت گوش می دهند. در آخر آدرس را میگیرند و می گویند اگر امن بود به من سر می زنند. با گذاشتن تلفن شیشه‌ی دل من هم شکست. عذاب وجدان روی احساساتم سایه انداخته است. خدیجه خانم پیشم می آید و با دو دلی می پرسد: _مادر دشمن داری؟ چرا اینجوری آش ولاشت کردن؟ خدا مرگشون بده! 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شب تون حسینی🌿 التماس دعا 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با چـراغـی همـہ جا گشـتم و گشـتم در شـہر… هیـچ ڪس.. هیـچ ڪس اینجـا بہ تو مـاننـد نشــد❤️🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
امام صادق علیه السلام در توصیف یاران حضرت مهدی عجل الله فرجه فرمود: رِجَالٌ كَأَنَّ قُلُوبَهُمْ زُبَرُ الْحَدِيدِ ِ لَا يَشُوبُهَا شَكٌّ فِي ذَاتِ اللَّهِ أَشَدُّ مِنَ الْحَجَر ... كَأَنَّ قُلُوبَهُمُ الْقَنَادِيلُ. آنها کسانی هستند که دل هایشان مثل پاره های آهن، محکم است. ذره ای شک درباره خدا به دل هایشان راه ندارد. از سنگ، سرسختتر و استوارترند... انگار دلهایشان مشعلی از نور است. 📚بحارالانوار، ج52، @shahidanbabak_mostafa
قدر لحظات خود را بدانید و مواظب باشید هرگز جز برای رضای خدا کاری نکنید ... 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
گاهے بعضی نگاه ها ... چشـــــــم دل را رو بسوی خـدا بازمےڪند ! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشمانی آسمانے باشد...🙂 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
به‌قول‌شھید‌حجت‌الله‌رحیمی: هرڪس‌دوست‌داره‌برای‌امام‌زمانش تیڪه‌تیڪه‌بشه‌صلوات‌بفرسته(:🌱 .. @shahidanbabak_mostafa🕊
صلوات مجازی برای ظهورامام زمان{عج}🕊❤️‍🩹 https://EitaaBot.ir/counter/01ig
صلوات روز جمعه ثواب بالایی داره برای ظهور تلاش کنیم کم نزاریم👆
آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم می‌زدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را می‌شناختم و نه مصطفی... یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت: علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت.. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمی‌شناسند به هم سلام نمی‌کنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم.  🌱💚 @shahidanbabak_mostafa🕊