eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
بابڪ اگر میدید ڪسی توان مالے رفتن بہ ڪلاس زبان نداره براشون ڪلاس انگلیسی و عربی میگذاشت.📚 بیشتر سعے میڪرد بہ بچہ ها کمک کنہ، تحقیق میڪرد افراد نیازمند روپیدا ڪنه وازنظر درسی وآموزشی بہ اون هاکمک کنہ معلم خیلی خوبی برای بچہ های محل و کسانی کہ دوستانش معرفی می کردن بود ،وقتی به ڪسی قول میداد کہ تایم برای آموزش داشتہ باشہ،🕰 تمام سعی اش رو میڪرد ڪہ بد قول نشہ اگر فڪر میڪرد نمیتونہ تایم داشتہ باشہ اصلا قول نمیداد چون دوست نداشت بد قول بشہ. براش مهم نبود ڪہ چقدر زمان میگذره. میزان یاد دهی براش اهمیت داشت🌝💛 @shahidanbabak_mostafa🕊
‌بعضیا وقتۍ میرن ، انقد سبک‌بارن که آدم‌ بهشون‌ غبطه میخوره!! مثلا تووصیت‌نامه‌اش‌ نوشته‌بود : فقط‌هَفت‌ تا‌ نماز غفیله ام‌ قضا شده لطفاً برایم بخوانید..❤️‍🩹! @shahidanbabak_mostafa🕊
« اَلْحَذَرَ الْحَذَرَ! فَوَ اللّهِ لَقَدْ سَتَرَ حَتّى كَاَنَّهُ قَدْ غَفَرَ! » بترسید،بترسید!به خدا سوگند که گاه چنان گناه را می پوشاند که پنداری آن را بخشیده است🌿 | @shahidanbabak_mostafa🕊
تا زمانی که دل انسان آلوده به محبت دنیا و هوس‌ ها می‌باشد نباید توقع حضورقلب در نماز و لذت‌بردن از عبادات داشت..🌿! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: اگر از سوی بنده به سمت خدا بالا برود، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او می‌گوید: تو از من محافظت کردی پس خدا تو را حفظ کند. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از خصوصیت‌های🙃🌱 بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه 🥹💛اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم می‏‌گفت .ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام می‏‌دادیم و مستمر به نقاط مختلف🫧👀 سفر می‏‌کردیم نمی‏‌توانستیم روزه بگیریم اما او روزه می‏‌گرفت و برای سحری بیدار می‏ شد. 🫀🥲یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم می‏زد و لابه لای هر  بند از اذانش فریاد می‏زد و می‌‏گفت:🦋🕊 برادرها وقت نماز شده برپا، دلاورا بلند شوید🌻🌿 وقت نماز است. ما هم از آن به بعد سر به سرش 🙂❤️می‏‌گذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) می‏‌گفتیم بعد از این با صدای خوش خودت 🫀👀اذان بگو! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌گفت: حتی اگه تو روز قیامت جهنمی شدیم؛ خدا کنه ما رو از مسیری ببرن که امام‌حسین نبینه..! بگه این همون زائر منه ..💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
به کوری چشم خرافاتی‌ها پرده بر می‌دارم از حقیقتی: «تو که می‌خندی ظهور جلو می‌افتد..♥️» @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاییز که می شود حواستان به آدم های زندگیِ تان باشد کمی بهانه گیر می شوند حساس می شوند توجه می خواهند دست خودشان که نیست این خاصیت پاییز است..🍁! @shahidanbabak_mostafa🕊
اگر چیزی نصیب تو باشه خدا برای اینکه صاحب اون بشی همه تعادل‌ها رو تغییر میده به خدا اعتماد کن..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
«وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم» هر که به شما پناه آورد امان یافت..🙃❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کوچه و خیابان سرتان را بالا نگیرید. باصدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنید. سعی کنید سربه زیر باشید. اگر با نامحرم ‌زیاد و بی دلیل صحبت کنید، حیا و عفت او از دست میرود.. 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
میگن‌چرا‌میخواۍ‌شهید‌شۍ؟! میگہ‌دیدید‌وقتۍ‌یہ‌معلم‌رو‌دوست‌دارۍ خودتو‌میڪشۍ‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیرۍ ولبخندرضایتش‌دلت‌روآب‌ڪنہ؟! منم دلم‌برا لبخندخدا تنگ‌شدھ(: میخوام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌بشم🌱🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
معتقد بود کسی که از نظر علمی بالاتر باشد، می تواند موثر تر باشد. می گفت: اگر جنگ تمام شود و نشوم، اولین کاری که می کنم است...📚 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب بخیر🌸 ببخشید من جایی گیر افتادم قرار بود لینک جواب بدم امشب . حالا إن شاء الله میام و یه مسئله رو خدمتتون عرض کنم در مورد دعا سحر و طلسم که سوال پرسیده بودین 🌿 حلال کنید😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت219 کلافه وار دست زینب را پشت سرم می کشم و محمدحسین را صدا می زنم. وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض می کنم. دو چشم دیگر قرض می گیرم و با دقت همه جا را نگاه می کنم. آرزو می کنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد. نگهداری از دو بچه کار سختیست! مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر می کردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند. وقتی از گشتن خسته می شوم گوش ای می نشینم. شیشه‌ی بغض در گلویم می شکند که مرتضی را از دور می بینم. به طرفم می آید و با نگرانی می پرسد: _پس محمدحسین کو؟ از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم. _نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ مرتضی می گوید نگران نباشم و می رود. من نمیتوانم همینطور بنشینم. زینب را بغل می گیرم و باهم دور صحن می چرخیم. صحن مجاور را هم می گردم گاهی پاهایم در خاک ها غلت می خورد و گردش روی چادرم می نشیند. مرتضی را دوان دوان می بینم که از دور به طرفم می آید. نفسش می برد تا به من برسد. زینب گریه اش بلند می شود و احساس ترس می کند. سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند! دوباره وارد همان صحن می شویم. صدای گریه محمدحسین گوشم را می خراشد. با شادی دور و برم را نگاه می کنم و کنار آبخوری می‌بینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد. به طرفش می دوم و او را میان آغوشم می گیرم. دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم می کنم. مرتضی او را در بغل می گیرد و ساکتش می کند. حرم شلوغ تر به نظر می رسد. مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند. از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت می کند. با این که از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم می دود اما بستنی می چسبد‌. بچه ها از سرما خودشان را توی بغل مان انداخته اند. قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه دار ها و کاسب های اطراف حرم می گذریم‌. آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمی گردم. دست ادب را روی سینه می گذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر می دهم. میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا می گویم:" آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟ ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین." مادر برای شام تدارک دیده است‌. از این که خودش را به زحمت انداخته ناراحت می شوم و می گوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند. مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی می کشد. مدام بشقاب خورش کنارش می گذارد و تعارف می کند. وقتی می بینم خودش چیزی نمی خورد عصبی می شوم و می گویم: _مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم. مادر مجبور می شود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد. یک هفته ای از بودن مان در مشهد می گذرد. در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم. وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن می گذارم. از مادر قول می گیرم تا به زودی به تهران بیایند. شب پیش از رفتن مان، وقتی به خانه‌ی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم. خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت تر! مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق می گذارد. بچه ها سر هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی می کنند. مادر چادرش را محکم به سرش می گیرد و با سینی قرآن و کاسه‌ی آب به بدرقه مان می آید. وقتی غرق بوسه های مادرانه اش می شوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم. مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو می کند. با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط می شود. از آخرین جدایی خاطره‌ی خوبی ندارم. مادر اشک هایش را پاک می کند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه می کند. کلی سفارش در گوشش می کند. دل کندن از بچه ها برایش سخت است. در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند‌. بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها می داد، او را مامان شکلاتی صدا می کردند و البته به زبان خودشان! دلم را به شاخه و برگ های درخت چنار می بندم و سوار ماشین می شوم. مرتضی ماشین را روشن می کند و از کوچه خارج می شویم. به عقب برمی گردم و دست برایشان تکان می دهم. وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا می کند اشک هایم راه شان را در پیش می گیرند. هنوز به عقب خیره هستم که متوجه می شوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت220 به مرتضی می گویم و او فوراً می ایستد. محمد دستش را به دیوار می‌گیرد و سعی دارد با نفس های عمیق، نفس کشیدنش را منظم کند. _چی شده محمد؟ _مامان... میخواد باهاتون بیاد. _کجا؟ _تهرون دیگه! نگاهی از روی تعجب به مرتضی می اندازم. مرتضی به من و محمد اشاره می کند و سوار ماشین می شویم‌. مادر با ساک کوچکی دم در ایستاده و با دیدن ما سرش را پایین می اندازد. انگار که شرمنده باشد، سر در گریبان فرو می برد و می گوید: _راستش مادر، دلم تاب نداره گوشه خونه بشینم خبری از بابات بیاد. شنیدم تهرون بردنش. خواستم باهاتون بیام. بخدا اینجا بمونم سکته می کنم. بی خبری سخته! دلم به حالش رحم می آید. مرتضی پیش دستی می کند و ساک مادر را از دست می گیرد و توی صندوق عقب جا می دهد. مادر به محمد سفارشاتی می کند و من با خوشحالی دستش را می گیرم و او را جلو می نشانم اما او برمیخیزد و می گوید من جلو بنشینم. دلم نمیخواهد به مادر در حد پشت کردن هم بی احترامی کنم اما مجبورم می کند. خودش بخاطر بچه ها پشت می نشیند. بچه ها با دیدنش شادی می کنند و با زبان شیرین شان صدایش می زنند: _ماما شُتولی مادر هم قربان صدقه زبان شان می رود و شکلات به دست شان می دهد. بین راه توقف هایی می کنیم تا اینکه دم دمای سپیده صبح به تهران می رسیم. مرتضی وسایل را داخل می آورد. مادر با فهمیدن این که خانه‌ی مان تا حرم چند کوچه فاصله دارد در شادی غوطه ور می شود و همان صبح زود به حرم می رود‌. میدانستم مادر از زندگی ساده و بی آلایش مان بدش نمی آید، او مثل خیلی از مادرها نیست که صرفا خوشبختی مادی بچه شان را بخواهد. بچه ها از شوق مادر صبح زود بیدار می شوند. سفره‌ی رنگین صبحانه را می چینم. از عسل و مربا گرفته تا پنیر و سبزی در سفره هست. مادر چای بچه ها را مدام هم می زند تا شیرین شود. مرتضی می گوید چند جا کار دارد و ناهار به خانه برمی گردد. همین که از کنار سفره بلند می شود، مادر صدایش می زند آقا مرتضی. مرتضی سر پا می ایستد و می گوید: _جانم؟ همان طور که با گره‌ی روسری اش ور می رود، با لحنی مخلوط با شرم لب می زند: _میشه پیگیر کارای سید مجتبی هم باشین؟ بخدا میدونم گرفتارین اما... اما اومدم این بی خبری رو تمومش کنم. مرتضی که انگار میان دو راهی تردید مانده است، به زور سر تکان می دهد و دستش را روی چشمش می گذارد و همزمان چشم می گوید. پالتوی بلند و مشکی اش را به دستش می دهم و توصیه می کنم کلاه هم بپوشد. در را که می بندد به طرف سفره می آیم‌. با دیدن چهره‌ی وا رفته‌ی مادر قلبم مثل کاغذی مچاله می شود. زینب را بغل می گیرم و صبحانه اش را می دهم. مادر چند نوع غذای محلی یادم می دهد تا هر وقت نباشد بتوانم درست کنم. مثل همیشه دلش مثل سیر و سرکه می جوشد، شال و کلاه می کند تا از کیوسک خیابان به محمد زنگ بزند. آمدنش طول می کشد. چادر سر می کنم و دست بچه ها را به دنبال خودم می کشم. مدام می گویم نکند راه را گم کرده؟ نکند بلایی سرش آورده اند؟ با همین فکر و خیال هاست که حالم دگرگون می شود. با دیدن قامت محو مادر به طرفش تند تر گام برمی دارم. زینب و محمد حسین زود تر از من به مادر می رسند و او را حسابی بوس می کنند. با دیدن سبزی های دست مادر حتم دارم که میخواهد غذای مورد علاقه‌ی مرا درست کند. باهم مشغول پخت و پر ناهار می شویم‌. مادر از اصول خانه داری می گوید و تکنیک های درست کردن آش. _ریحانه، من با این که پدرت مرد شکم نبود اما سعی کردم همیشه چیز خوب جلوش بزارم. مادر خدا بیامرزم می گفت مرد رو باید بهش یه کف دست غذا داد تا دلش نرم بشه. من با این که از آقاجونت خواسته‌ای نداشتم اما همیشه به این توصیه‌ی مادرم عمل کردم. بعدشم اون کف دست غذا کار هزار حرفو میکنه. عشقی که توی قابلمه قل بخوره دوامش بیشتره! تا ظهر بوی آش توی محل می پیچد. چند کاسه ای برای همسایه ها می برم‌. مشغول غذا دادن به بچه ها می شوم که با صدای در متوجه مرتضی می شوم. به استقبالش می روم و پاکت های میوه را از دستش می گیرم‌. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت221 مادر سفره را پهن می کند و مرتضی سر سفره کلی ما را می خنداند و به مادر می گوید: _دستتون دردنکنه مادر! یعنی با اومدنتون لطف بزرگی در حقم کردین وگرنه من باید از گرسنگی میمردم! اخم پلی می شود و دو طرف ابروهایم را به هم می رساند. _از خداتم باشه! دستپخت به این خوبی! مرتضی دستش را جلوی دهنش می گذارد و مثلا صدایش را آرام می کند. _فکر کنم باید به جای دانشگاه کنار خودتون نگهش می داشتین. اصلا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس، بهش یاد بدین! با هر لبخند و خنده‌ی مادر دلم مملو از شعف می شود‌. بعد از ناهار مرتضی مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید: _ریحانه من به بچه ها سپردم تا بگردن اما هنوز چیزی پیدا نکردن، مطمئنی بابات توی کمیته مشترک بوده؟ _من از مطمئن مطمئن ترم! خودم دیدمش! باور نداری؟ با نگاه و لبخندی سرشار از اطمینان می گوید:" من مطمئنم، میدونی بعضی پرونده ها رو قایم می کنن یا اثری ازش به جا نمیزارن. یکی از رفقا توی زندان کار میکنه، میگفت اونایی که بی گناه بودن آزاد شدن... ببین نمیخوام نگرانت کنم اما... ادامه‌ی صحبت های مرتضی را نمی شنوم. همه چیز و همه کس پیش چشمانم تیره و تار می شود. دستم را به دیوار می گیرم و آهسته آهسته روی زمین پخش می شوم. مرتضی دستش را روی شانه ام می گذارد و دلداری ام می دهد. دیگر آماده‌ی شنیدن هر خبری هستم هر چند که آقاجان وعده‌ی آن را ماه ها پیش به من داده بود. دو قدمی مانده تا اشک سرازیر شود که مادر وارد اتاق می شود‌. لبخندش خاموش می شود و با غم خاصی می پرسد: _چیزی شده؟ مرتضی ته ریشش را مرتب می کند و جواب می دهد: _نه... _ریحانه، حالت خوبه؟ نکنه قلبت درد گرفته؟ دستم را روی قلب آرامم می گذارم و با لبخندی می گویم که حالم خوب است. مادر شکاکانه نگاهمان می کند و از اتاق خارج می شود. مرتضی از عصر بیرون می رود و می گوید شب هم در محله ها پاسبانی می دهند. مادر همان طور که با کلاف نخ اش ور می رود از من می پرسد: _آقا مرتضی چقدر دیر کرد. همیشه اینقدر دیر میاد؟ _نه قبلا زودتر میامد الان که انقلاب شده کمتر تو خونه میبینمش. به موقع گشته و مواقعی که بیکاره خودشو با کارای دیگه سرگرم میکنه. خلاصه که سرگرمه. _تا باشه ازین سرگرمیا! باباتم همینجوریه. عشقش خدمت به مردمو اسلامه. بی اختیار دامن اشک روی چشمان مادر کشیده می شود، با بغض غم آلودش ادامه می دهد: _نمیدونی که چقدر دلم براش شور میزنه. دستم را روی دست گرمش می گذارم. با این که در درونم طوفانی بر پاست اما سعی دارم او را آرام کنم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸