eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزار آفرین با این دختر باغیرت !! حجاب اولویت نیست؟! پاسخ دختران انقلاب به معاون پارلمانی دولت... @shahidanbabak_mostafa🕊
۱۵۰ بسته نمک برا دخترا که حوصله دارند بیکارن خوبه 🌿😄
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت327 محمد کلاهش را از زمین جدا می کند و بی مقدمه به طرف در می رود. مادر صدایش می کند و از حرکت باز می ایستد. _محمد! محمد با تردید می ایستد و به طرف مادر قدم کج می کند. دو زانو مقابل می نشیند و با بغض نهفته در گلویش، می گوید: _جانم. _وسایلتو جمع کن فردا میریم مشهد. بابد اونجا هم مراسم بگیریم و مقدمات آماده کنیم. دلم نمیخواد برای پدرت سنگ تموم نزاریم. حیف... حیف که دوری ازش... چشمه چشمانش جوشیدن می گیرد. راست می گوید، دوری از مزار آقاجان سخت است. سخت است عزیزت را نبینی و آن وقت سنگ قبری هم نباشد که با دیدنش دلت بلرزد. گاهی دوست داری همان یک تکه زمین باشد برای رفع دلتنگی بی پایاب... روی سنگ قبر آب بریزی و بالای سرش قرآن و دعا بخوانی. دلت به این خوش است که مهر دلت گوشه ای آرام خفته است که تو بالای سرش هستی. من هم اگر تهران نبودم دق می کردم از این جدایی اجباری. ظاهراً تصمیم مادر برای گرفتن یک مراسم آبرومند جدی است که فردای آن روز به همراه دو ماشین راهی مشهد می شویم. دایی بعد از سال ها دوری باری دیگر چشمش به گنبد طلایی آسمان مشهد می افتد. دلتنگی چاقوی کندی است که از قفا آدمی را سر می برد. من بارها طعم این شوکران تلخ را چشیده ام و مزه اش بدجور به دهانم چسبیده. با رسیدن به مشهد مادر آرام و قرار ندارد. خودش زودتر از همه برای مراسم آستین بالا می زند‌. دایی می رود تا خانم جان را از دره گز بیاورد. لحظه ای دلشوره دست از سرم برنمی دارد و خیلی دلواپس خانم جان هستم. پیرزن بیچاره پس نیافتد خوب است! آقا محسن به دنبال مسجد محل می رود و برای دو روز بعد برنامه مان را اعلام می کند. تا عصر خبر گوش به گوش می چرخد و سیل پارچه های تسلیت شروع می شود. همسایه ها به تنهایی برای پدر حجله شهادت می گذارند. تا شب دیوار خانه پر شده است پارچه های تسلیت... شب که دلم می گیرد می خواهم دور از چشم همه کمی با خودم خلوت کنم. بی اختیار به طرف در می روم و با دیدن دیوار پر از نوشته بیشتر دلم می گیرد. یادم می آید جوان تر که بودم یکی از همسایه هایمان بر اثر بیماری فوت کرد. آن همسایه کس و کاری نداشت و بخاطر اخلاق تند اش هم کسی برایش پارچه نزد. اما آقاجان پارچه‌ی بلندی با هزینه‌ی زیاد سفارش داد و با کمک محمد روی دیوار شان نصب کرد. زن همسایه از این که به فکر شان بودیم خوشحال شد. پدر برای مراسم ختم هم خیلی کمک آن زن کرد. وقتی از او پرسیدم چرا همچین کاری می کند، آخر همسایه اخلاق بدی داشت. اول تذکر داد که پشت سر مرده حرف بدی نزنم و دوم با لبخند زیبایش تعریف کرد که پارچه که بزنیم رهگذری که رد می شود فاتحه ای، صلواتی یا خدا بیامرزی می گوید و روح آن مرده شاد می شود. اگر من این کار را نکنم حق همسایگی را به جا نیاوردم. همسایه اگر بد هم باشد باز هم همسایه است و باید حقش را ادا کرد. بخاطر همین مرامش است که هیچ کس از او بدی ندید. همه‌ی کوچه و حتی چند کوچه‌ آن طرف تر از خبر شهادتش بسیار ناراحت شدند. هنوز چشمم به پارچه ها است که در میان نسیم رقصان می شوند. چند نفر از همسایه ها با دیدنم شوکه می شوند و حال و احوال می کنند. بعضی ها هم شهادت پدر را تسلیت می گویند و می روند چمدان خاطرات را بدون بستن رها می کنم و به خانه وارد می شوم. مادر لیست مهمان هایی که باید دعوت شوند را می نویسد و همان شب به چند نفرشان زنگ می زند. گاهی سعی دارد بغض را در گلو خفه کند اما موفق نمی شود و جوبیار اشک از گونه هایش روان است. با شنیدن صدای برخی دوستان پدر که یاد او را برایش تازه می کنند، بیشتر بی تابی می کند اما دست بردار نیست. حتی حاج حسن را هم دعوت می کند. شب، خانم جان به خانه می رسد. پیرزن با دیدن من به مویه می افتد و به زبان محلی می خواند: _یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... قد خم می کنم و در آغوشش جا می گیرم. اشک ها در آغوشم می ریزد و زمزمه ها می کند. _دلم روشن بود برمیگردی دختر! آخ خدا جواب دعاهای مادر و پدرتو داد. الحمد الله که سالمی. با خم شدنش پیش پایم ناراحت می شوم. سریع دست هایش را می گیرم و بوسه ای به آن می زنم. _این چه کاریه خانم جان! تو رو خدا بلند شین. با دستان ترک خورده اش گونه هایم را لمس می کند و همراه با بغض می نالد: _وایستا خوب نگات کنم. آخ نمیدونی چقدر سر سجاده از خدا خواستم که برگردی. مادر پیش می آید و او را به بغل می گیرد. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت238 خانم جان همانطور که می رود، دست دراز می کند و مرا می خواند ‌. دستان چروکیده اش را می گیرم و باهم وارد خانه می شویم. نمی گذارد لحظه ای از کنارش دور شوم. محکم دست هایم را به دستانش گره زده و در صورتم دقیق می شود. دایی را هم طرف دیگر اش نشانده و یکی در میان قربان صدقه مان می رود. مادر کمی تن صدایش را بالا می برد تا خانم جان بشنود. _خانم جان، شوهر ریحانه رو دیدی؟ آقامرتضی رو دیدی؟ خانم جان صورتش را جمع می کند و با چشمانی تنگ می پرسد: _شوهر؟ نه... ندیدم. مرتضی از اتاق دیگر وارد می شوم و من هم به طرفش قدم برمی دارم. قاب چهره اش در چشمانم هویدا می شود و مادر با اشاره ای به مرتضی می گوید: _اینم داماد من. مادر، آقامرتضی ایشونن. خانم جان نگاهی به سراپای مرتضی می اندازد و برای این که چشمان کم سوی اش او را بهتر ببینند، دست به زانو می گیرد و برمی خیزد‌. با کمان قد خمیده اش به مرتضی می رسد. لبخند محجوبانه ای از پس چارقد گل گلی اش می زند و به او خوش آمد می گوید. بالاخره با وساطتت مادر، خانم جان دل از من می کند و برای کمک در پهن کردن سفره می روم. هنگامی که سفره پهن می شود، خانم جان غیبش می زند! به همگی می گویم من به دنبالش می روم و تمام اتاق ها را می گردم. در میان کلاف سرگردمی قدم برمی دارم که خانم جان با صدایش مرا می خواند. توی سالنی که منتهی می شود به دو اتاق، ایستاده. به چادر های مادر که روی جا لباسی صف کشیده اند، دستی می زند: _مادر، به نظر این قهوه ای رو بردارم یا مشکی؟ شانه بالا می اندازم و می پرسم: _چیزی شده خانم جون؟ همه که بتونم محرمن! چادر چرا؟ سرش را به پایین سوق می دهد و با لبخند گونه هایش گل می اندازد. بعد با دستان چروکیده اش که گرد مهر و تجربه بر آن نشسته است، دو چادر را برمی دارد. _نگفتی، کدوم؟ حدس می زنم هنوز نتوانسته با مرتضی کنار بیاید. آخر زن های قدیم خلق و خوی شان کمی متفاوت است. خانم جان عادت کرده توی خانه هم روسری سر می کند! قهوه ای را برایش انتخاب می کنم و روی سرش می کشم‌. از اتاق بیرون می آیم و او بالای سفره می نشیند. با جمع شدن سفره، بچه ها را برمی دارم و به اتاق می برم تا بخوابانم. خانم جان با عصای لرزانش به اتاق وارد می شود و با دیدن بچه ها از نوزادی مادر و دایی یاد می کند. گاهی اوقات ریز ریز می خندیم که از ترس بیدار شدن شان خنده مان را می خوریم‌. وقتی لب های خندان خانم جان را می بینم دلم نمی آید بعد این که کمی به آرامش رسیده، طوفان نبود پدر ویرانش کند. صبح بعد از نماز روی سجاده نشسته ام و به یاد پدر دعای عهد می خوانم. در احوالات روحانی سیر می کنم که صدای تق تق در بلند می شوم. تا می خواهم برخیزم متوجه ‌ی صدای گام هایی می شوم که به طرف در می رود. دانه های تسبیح را با سر انگشتانم لمس می کنم و ذکر الله اکبر زیر لب سر مس دهم که صدای جیغ از حیاط بلند می شود. چادر روی سرم را به خود می چسبانم و گذاشتن پایم به روی موزائیک های حیاط، دلم می لرزد. زن همسایه بدن خمیده‌ی خانم جان را زیر دست گرفته و او را صدا می زند. مادر بی معطلی خودش را به او می رساند و آوای ناله بر روی خانه سایه می اندازد. به بالای سر خانم جان که می رسم قلبم از شدت تپش انگار می خواهد بیرون بپرد. با این حال کنارش زانو می زنم و کمی بعد با کاسه ای آب برمی گردم و آب به صورتش می پاشیم. چشمانش با هاله ای از رنج و دلتنگی باز می شود. لبخند تلخی به روی لب های ترک خورده اش می نشیند و لب می زند: _سید مجتبی رفت؟ زن همسایه با استرسی که لحنش را تکان می دهد؛ تعریف می کند: _روم سیاه زهرا خانم! بخدا اگه میدونستم بهشون تسلیت نمی گفتم. مادر اشک هایش را از گونه هایش محو می کند. همانطور که خم شده است و دست به زیر سر خانم جان برده، لب می زند: _ممنون، کار ما رو راحت کردین. لنگ لنگان خانم جان را به دوش می کشم و وارد خانه می شویم. حالا دایی، مرتضی و محمد هم بیدار شده اند و دور خانم جان حلقه زده اند. اندوه بر دل هایمان تار تنیده و در حال تسخیر آن است. خانم جان لب می گزد و افکارش را به زبان می چرخاند: _این پارچه ها که زده بودن برا سید مجتبی بوده؟ مشت محکمی هواله‌ی سینه اش می کند و ادامه می دهد: _من فکر کردم برای برگشتن کمیلو ریحانه است! او... اون حجله رو بگین! اونم مال سید مجتبی بود؟ ای بمیرم برات سید مجتبی، مثل جد غریبت تو خاک غربت دفن شدی. وای سید مجتبی، کفنت کردن یا مثل اربابت بی کفن شدی؟ آتش دلمان با حرف های خانم جان زبانه می کشید. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت239 بیشتر به روضه هایش می گریستیم. انقدر صدای مان بلند می شود که بچه ها با گریه ما از خواب برمی خیزند. مرتضی وقتی حال بدم را می بیند بلند می شود تا آن ها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان می برم. دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعله ور تر می شود. خانم جان دست هایش را دراز می کند و تکان می دهد: _آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی! اشک های خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر می خورد که انگار نه تنها داماد بلکه پاره‌ی تنش را از دست داده. روز مراسم آقا جان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هر کس از خوبی های آقاجان چیزی می گوید و خیلی ها هم پای ما اشک می ریزند. دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد می شود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین می ریزد. به من که می رسد، دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: _شما دختر آقاسید هستین؟ بله ام مصادف می شود با تعریف و تمجید های او. نگاهش را در چهره ام می چرخاند و لب می زند: _خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن‌. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه می گرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن. تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسنیدیده‌ی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمی دانسته و حالا متوجه می شویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است‌. روضه خوان از اباعبدالله می خواند و دلم به سوی گنبد کربلا پر می کشد. بعد از پاک کردن آخرین قطره‌ی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی می کند. حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمی کنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش می روم و می گویم یکی آب قند بیاورد. زنی به کاسه‌ی آب در دستانش اشاره می کند و دستم را داخل آب می برم و قطراتی روی لب ها و گونه های خانم جان می ریزم. آب قند را توی دهانم می ریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر می گیرد. به زور راضی اش می کنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد. بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت می کنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند. مادر زیر لب چیزی می گوید و خانم جان ریز ریز اشک می ریزد. با لیلا کمک می کنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتون هایش برگردانم. خادم مسجد وقتی مرا می بیند پیش می آید و تسلیت می گوید. تشکر می کنم که ادامه می دهد: _از این به بعد جای سید مجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود. با این حرف های شیشه‌ی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز می کند و دانه اشکی فرو می پاشد. دستم را روی دستش می گذارم و با لبخندی تلخ دلداری اش می دهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا می دهد و به خانه برمی گردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچ کس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل می گیرد. فاطمه با چهره‌ ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده‌ در گلویش می گوید: _خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمی گرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟ لب ور می چینم و هاله‌ی اشک پرده‌ی چشمانم را در خود می گیرد. سرش را میان دستانم می گیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش می زنم. _خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه. به حالت قهر رویش را از من می دزد و می گوید: _من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم. سر انگشتانم لپ های تپل اش را لمس می کند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم. _خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمی بینیش. مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم می دهد و خودش می رود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند. زینب از این که در آغوشم است خوشحال به نظر می رسد. دست هایش را روی صورتم می کشد و مامان صدایم می کند. محمدحسین با دیدن زینب در بغلم، حس حسودی اش گل می کند. هر دوتایشان را روی زانو ام می نشانم و برایشان شعر می خوانم. بعد هم با فاطمه اتل متل بازی می کنیم و خنده بر لب های کوچک شان نقش می بندد. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
خیال برگشتن نداری انگار؛با عاشقات کاری نداری انگار...🥺♥️ ' #آقاےقائم @shahidanbabak_mostafa🕊
دهـقـــان فـداڪار نیستــم… دلــم می خــواهد آتش بہ پا ڪنــم تا روشــنایی آن را ببینــی ضامــن قـــطار هوس را از درونــم برڪنی و بہ داد دلــم بـرسـے♥🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
🍀حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرمودند: إذا حُشِرتُ يَومَ القِيامَةِ أشفَعُ عُصاةَ اُمَّةِ النَّبِيِّ صلي الله عليه و آله. آنگاه كه در روز قيامت برانگيخته شوم، گناهكاران امّت پيامبر اسلام را شفاعت خواهم كرد. 📜بحارالانوار، ج ۶، ص ۱۰۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خدا تنها اميديست ڪہ وقتے همہ رفتند مےماند وقتے همہ تنهايت گذاشتند محرمت مے شود وقتے همہ تنبیهت کردند،پناهت مے شود... @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• شهید ابراهیم هادی• «خدا، خدا، خدا همه چیز دست خداست تمام مشکلات بشر به خاطر دوری از خداست» 🕊 ‌@shahidanbabak_mostafa🕊
فاصله ی اعزام تا شهادت بابک ۲۶روز بود... بابک برای شهادت خیلی عجله داشت🥲 همیشه تسبیح سبزی داشت که دور دستش میبست.. 📿💚 موقع شهادت هم دور دستش بود!) @shahidanbabak_mostafa🕊
‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کسی که به خدا برسد، دیگر نیاز به غیرِ خدا ندارد و از سرِ لطف و مهربانی با دیگران رفتار خواهد کرد. یعنی کینه کسی را به دل نمی‌گیرد، و برایِ همه دل می‌سوزاند. اگر با مردم این‌گونه نیستیم، یعنی به خدا نرسیده‌ایم🥲🌿..! @shahidanbabak_mostafa🕊
~🕊 همہ فڪر میڪࢪدن خیلے عبوس‌و‌خشنه! در یڪی از جلسات فرماندهان در تهران، همہ‌فرماندهان با لباس رسمے در آن شرکت کرده بودند! جلسه سنگینے بود دࢪ‌تنفس بین جلسه یک شݪنگ آب دࢪ جلسه دیدیم، یڪباره با شݪنگ داخل آمد و فرماندهان را با آب خیس کرد.♥🥲 @shahidanbabak_mostafa