🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت244
خنده از دهانم خداحافظی نمی کند و از روی اجبار با چادر دهانم را می پوشانم.
مردی در را باز می کند.
موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان می دهد.
دایی دست می دهد و وارد می شود و بعد از احوال پرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم.
خانهی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک می دهد.
درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است.
وارد خانه می شویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست می دهیم و روبوسی می کند.
به پشتی تکیه می دهم و کنار دایی می نشینم.
خانهی کوچک و با صفاشان را از دید می گذارنم که صحبت را برادر عروس شروع می کند:
_والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش.
نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده.
خلاصه که من نوکرشم هستم.
پدر عروس در راستای تایید حرف های پسرش می گوید:
_منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم.
پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرندهی نهایی دخترمه.
همگی سر تکان می دهیم و من زیر لب زمزمه می کنم:
_بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون!
دوباره همه سر تکان می دهند و پدر عروس از شغل دایی می پرسد و او هم می گوید در کمیته انقلاب کار می کند و می تواند خرج خانواده اش را بدهد.
کمی از صحبت ها می شوم و دختر و دایی به اتاق می روند.
رفتن شان همان و برنگشتن شان همان.
آن قدر به خیارم نمک می زنم که شوری اش بدجور اذیتم می کند.
برای این که سکوت شکسته شود آن ها چند سوالی هم از من می کنند.
وقتی از آمدن شان ناامید می شویم برادرش بلند می شود و به اتاق می رود.
کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند.
زیر گوشش دایی نجوا می کنم:
_بیشتر صحبت می کردینا!
سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و می گوید:
_اتفاقا هنوز حرف داشتیم.
برای جلسهی اول کافی است و از همگی خداحافظی می کنیم.
شاخک های کنجکاوی ام فعال می شود و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت می کشم و تنها می پرسم:
_چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟
همان طور که با دستش دنده را جا به جا می کند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود می سازد.
_خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم.
از قیافهی دایی می توان فهمید که کبکش خروش می خواند.
به خیابان اصلی می پیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو می شویم.
دایی ماشین را پارک می کند و دوان دوان به طرف مردم می رود.
من هم ماشین را خاموش می کنم و به دنبالش می آیم.
با دیدن تن غرق به خون کسی هینی می کشم.
دایی بی سیم اش را در می آورد و با کسی حرف می زند.
یکی می گوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل می رسانند.
دستانم از ترس می لرزد و هر کس چیزی می گوید.
تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر می شوند.
جنازه را برمی دارند و بدنش را روی برانکارد جا می دهند.
دایی می گوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم می کنم.
خودم را با بازی با بچه ها سرگرم می کنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم.
خدا را شکر می کنم که شب اش دایی مهمان مان می شود و فرصت خیال کردن نمی کنم.
دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند.
بعد هم می گوید:
_من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین.
بچه ها هم به عشق او لبیک می گویند .
_خدایا به ما زن عمو مونا بده!
بگو الهی آمین!
بچه ها همه اش را تکرار می کنند حتی جملهی آخر!
بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان می برد.
تشک شان را روی زمین پهن می کنم و برایشان لالایی میخوانم تا خواب شان سنگین شود.
صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را می گیرند و مجبور می شوم آن ها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند.
در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچه ها.
برای این که پول نداشتم برای تمام بچه ها بستنی بگیرم و از طرفی آن ها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان می کشد ، راهمان را تا چند کوچه دور می کنم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت245
محمدحسین سوال کردنش گل می کند و صدایم می زند:
_مامان؟ چرا از توی کوچه نرفتیم؟
من میخواستم بستنی مو به رضا نشون بدم.
لب می گزم و به او می گویم که کار اشتباهی است.
محمدحسین با زبانش به بستنی لیس می زند و با زبان بچگانه اش می گوید:
_آخه اون سری که تو کوچه بودم.
رضا بستنی داشت، بستنی شو بهم نشون داد و منم میخواستم اما بهم نداد!
دستی به موهای پر کلاغی اش می کشم و کمی قربان صدقه اش می روم.
_محمد جانم، رضا کار درستی نکرد که دل شما رو آب کرد.
تو نباید کار زشتشو تکرار کنی.
_آخه منم دلم میخواست.
به خانه می رسیم و کلید را توی قفلش می چرخانم و با کفش در را هل می دهم.
نایلون ها را روی کابینت می گذارم و به نشیمن وارد می شوم.
همانطور که پیراهن محمدحسین را از تنش در می آورم، جوابش را می دهم:
_میدونم عزیزم. تو هم دلت خواسته اما ما الان از توی کوچه می رفتیم دل بقیه بچه ها هم بستنی میخواست ولی من پول نداشتم براشون بخرم.
این کار بدیه که ما با وسایلمونو به بچه ها پز بدیم!
خدا دوست نداره ما دل بقیه رو بشکونیم. پس ما باید ببخشیمشون و کار زشتشونو تکرار نکنیم.
خب مامان جون؟
لب های بستنی شده است را تاب می دهد و چشم گفتنش دلم را می برد.
سارافن زینب را هم در می آورم و کمی قلقکش می دهم.
همه چیز به خوبی می گذرد اما نبود مرتضی تمام خوشی ها را از دلم می رباید.
گاهی که دلتنگی به قلبم حمله ور می شود با دعا سرم را گرم می کنم و برای سلامتی اش صلوات می فرستم.
دلتنگی تنها دل را تنگ نمی کند بلکه خُلق آدم را هم تنگ می کند آنقدر تنگ که چیزهایی که همیشه تو را شاد نگه می داشتند به یک باره بی اثر می شود.
دنیا، انعکاس جای خالی او می شود و بازتابش قلب را نابود می سازد.
از وقتی تلفن خانه را درست کرده ام یک زنگ خوردن دلم را زیر و رو می کند.
تا بیایم جوابش را بدهم درد قلبم شروع می شود و راه تنفس را بر من می بندد.
بد تر از همهی این ها وقتی است که نجوای محبوب گوشت را نوازش ندهد، آن گاه کاملا از زندگی سیر می شوی!
زندگی دایی هم روی ریل خوشبختی در حال حرکت شده است و با تمام سرعت به پیش می رود.
مشخص است که مونا خانم از دایی و روحیاتش خوشش آمده.
مادر، خانم جان و محمد از مشهد بار و بندیل می بندند تا به تهران بیایند و در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند.
خانم جان مدام از من و دایی شکل و شمایل عروس را می پرسد.
دایی برعکس خانم جان به دل اخلاقیات می زند و با شوق فراوان بازگو می کند.
مادر با دیدن زن ذلیلی دایی اخم می کند و می گوید:
_حالا انگار چیشده!
این مونا خانم شما هم مثل بقیه! چه فرقی داره؟
دایی هم با آب و تاب بیشتر جوابش را می دهد.
بالاخره فرداشب راهی مجلس خواستگاری می شویم. به زور دایی را مجبور می کنم دل از اورکت لجنی اش بکند و کت و شلوار سرمه ای به تن کند.
همگی جلوی آینه ایستاده ایم و قد و بالای دایی را قربان صدقه می رویم.
دم آخر رو به محمد می کنم و می گویم حواسش را خوب جمع کند.
لب هایش آویزان شده و می پرسد:
_نمیشه ما هم بیایم؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و او هم با قیافهی وا رفته اش خیالم را از جانب بچه ها راحت می کند.
مادر برخلاف آن حرف ها که زده بود، با اولین نگاه به مونا قربان صدقه هایش شروع می شود.
توی چشم از مونا تعریف می کند و دایی هم که آن طرف ما نشسته، حرف هایش را می شنود و با غرور سر بالا می گیرد.
خانم جان هم کم از مادر ندارد!
همه شان آن چنان مجذوب حجب و حیا و رفتار خانواده شان شده اند که تعارف کردن هایشان گل می کند.
عروس سینی چای را به همه تعارف می کند و بعد کنار مادرش می نشیند.
خیلی از صحبت ها گفته شده بود و کسی در مورد آن حرفی نزد.
بحث داغ مهریه فقط مانده بود!
مادر عروس نیم نگاهی به دخترش می اندازد و رو به جمع می گوید:
_راستش ما توی خونواده مون مهریه های زیادی گفته میشه اما دخترم میخواد مهریه اش پنج سکه باشه و یک سفر کربلا.
همهی نگاه را به لب های دایی دوخته می شود.
_من به نظرتون احترام میزارم فعلا که تکلیف سفر کربلا مشخص نیست.
میدونین که بعثی ها رابطهی خوبی با ما ندارن از وقتی هم که انقلاب پیروز شده اما هر وقت شرایطش فراهم بود حتما!
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزپنجشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت با اله الا الله الملک الحق المبین🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا ..
به نیابت از #شهیدجهادمغنیه♥️
Ali Fani1_11771772539.mp3
زمان:
حجم:
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#جهادمغنیه
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود..
مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امام_رضا_علیه_السلام
هر کس نتواند با کارهای نیک
گناهانش را بپوشاند
بسیار #صلوات بفرستند
زیرا که #صلوات
گناهان را نابود می کند.
📚 آثار صادقین جلد ۱۱ صفحه ۲۴۱
@shahidanbabak_mostafa🕊