eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
‏کوتاه میگویم چه کسی بدبخت تر از آنکه "صفحه مجازی اش " بوی ‎ و ‎ را می دهد و "زندگیش" نه! خودمان را بسازیم ..! @shahidanbabak_mostafa🕊
«وَ إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّكُمْ» خدایا! هر قدر هم دنیا را بگردم آخر به آغوش تو پناه می‌آورم من که جز تو پناهی ندارم🌱💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
نیروهای ارتش میرسند و باز هم درگیری زیاد میشه فرمانده ارتشی ها به عموی من میگه که نمیتونیم تو برگردونیم اونور و آب جریانش بالاست و خون زیادی هم ازش میرفته ولی عموی من میگه نیاز نیست منو برگردونید و میگه فقط میتونه منو بکشه عراقی ها نمیتونن !!
اصرار داشتند هرچه زودتر در بهترین حالت را ملاقات ڪنند. نبودند اما ما تازه مےخواهیم سعۍڪنیم ڪه نڪنیم! @shahidanbabak_mostafa🕊
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۱ هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد. گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم: _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : _نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره. نوشتم: _دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟ نوشت: _دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی. «شهید همت!!» من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم. دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه. 🍃🌹🍃 باور کردنی نبود که  فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود. انگار روح داشت. نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد. دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با  فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا. فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه. خواهش میکنم دعام کن.. اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم.. ولی .کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم!!! عاشق یک مرد پاک.. اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم.. . کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه… اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم… شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی.. گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم. 🍃🌹🍃 چقدر آروم شدم… نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم. انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین ی بود که و میل خودم،  رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد. فاطمه تا منو دید پرسید: _چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!! من با اشتیاق گفتم: _با صدای اذان بیدارشدم. 🍃🌹🍃 نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید: _خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم: _کوتاه بود!! اوگفت: _دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم: _ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت: _خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. 🍃🌹🍃 بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس«حاج همت» بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود. دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم. هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد. میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم. آهسته پرسید: _سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم: _نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم. فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد -نگران چی هستی؟ هست .. هست.. هست…من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید..پرسید: _از کی حرف میزنی؟ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۶ همه چیز تا چند روز عادی بود. هر روز از خواب بلند میشدم. روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم. از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد. سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه. وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود! بله!!گذشته سیاهم! ! 🍃🌹🍃 آخر هفته بود. تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد. هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود. چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟ میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟ یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!! خدایااا کمکم کن. 🍃🌹🍃 تلفن همراهم زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!! اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم. فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد. داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید: _سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ من با عجله ودستپاچه جواب دادم: _فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره! فاطمه با خونسردی گفت: -خب؟؟ که چی؟؟ من با همون حال گفتم: -چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد: -خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم! مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز  نشنیده بود.با کلافگی گفتم: -د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم  بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند. _من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟ خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد. هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد. با عجله گفتم : -حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت: _عسل وقتی میگیری کنی خدا تو رو درمسیر قرار میده و تو رو با و مواجه میکنه تا ببینه ..آیا توبه ت یا یک !!! اگه با به رفتی شک نکن با موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه !  خیلی بدم میبازی.. شک نکن…موفق باشی..خداحافظ گوشی رو قطع کرد. ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود. 🍃🌹🍃 صدای زنگ آیفون قطع شده بود. حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند. متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم: -کیه؟؟ نسیم گفت: -زهرماار کیه!!..در وباز کن پرسیدم: -تنهایی؟؟ گفت: -آره باز کن مسخره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت: -چرا در وباز نمیکردی؟ گفتم: -دستشویی بودم… او با تمسخر گفت: -اینهمه مدت؟؟ من جواب دادم: -اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود. ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!! رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت: -مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای. با کنایه گفتم: -عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!! او خودش رو به نشنیدن زد… 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت: 'وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ' یعنی اگر برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفش شود به همین قشنگی ! 🍃🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
حضرت امیرالمؤمنین علیه‌اسلام به كميل می‌فرمايند: هر وقت از چيزی ترسيدی بگو: "لا حول و لا قوة الا بالله" چقدر اين فرمايش زيباست، اين يعنی باور كن كه هيچ برگی هم بدون اذن از درخت جدا نميشود همه چيز به اذن‌الله است اين شناخت خداست..!):🙂 ♥️ •آیـتﷲفاطمی‌نیا• @shahidanbabak_mostafa
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
یافته‌هایت را با باخته‌هایت مقایسه کن  اگر ” خدا ” را یافتی هر چه باختی مهم نیست(:♥️ @shahidanb
وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ واورا از جایی که گمان نمی بردروزی می‌دهد🥲❤️‍🩹 ساده بگم گفته یه جوری کمکت میکنم که خودتم فکرشو نکنی🙃 سوره طلاق آیه ۳ @shahidanbabak_mostafa
🤍 "یَرًوُنَٖ مَقَاٰمٍی وَ یَسَمٌعُونَ ڪًلآٰمی جز تو..! با هر ڪہ حرف زدم صدایم را نشنید!🦋:)" @shahidanbabak_mostafa🕊
بینِ دعای تو و مصلحت خدا یه دیواری هست به نام اعتماد، صبر داشته باش..🙂❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
اگه فقط رو داری نگران هیچی نباش جوری ازت مراقبت میکنه و مسیرایی رو بهت نشون میده که هیچکس نمیتونه!🙂🤍 باورش داشته باش...🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت: 'وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ' یعنی اگر برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفش شود به همین قشنگی!🙂🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
اگر کسی به این باور برسد که به غیر از به هیچکس نیاز ندارد، خدا هم او را از همه بی نیاز میکند...🙂🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
یڪۍ از دلیل هایۍ ڪہ شھید نمیشیم بخاطࢪ اینڪہ تو هࢪ ڪاࢪ؎واڪنش همہ ࢪودࢪ نظࢪ گࢪفتیم! اِلا ..🙂💔 😓 @shahidanbabak_mostafa🕊
یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن؛ اگر را یافتی هرچه باختی مهم نیست! 🙃✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
: یه‌‌‌روز که‌ازمسئله آگاه میشه میره‌‌‌به‌‌اصحابش‌‌‌میگه‌‌:مااین‌همہ‌بنده‌‌رو فریب‌میدیم‌ . اما راه‌‌توبه‌‌‌‌روبراش‌‌قرارداده، پس‌ماچه‌‌‌‌کنیم؟! یکۍ‌ازیاراش‌‌بهش‌‌‌‌میگه‌‌بھش‌اِلقاکنیم‌ڪه براۍ‌توبه‌‌‌‌هنوز‌‌زوده؛جوونه؛وحالاحالاها وقت‌‌‌داره‌‌‌‌توبه‌‌‌‌ڪنه .. اینجوري‌توبه‌‌‌‌روبرآش عقب‌‌میندازیم‌‌تآمرگش‌‌فرابرسه .. ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی از درخواستی داری و فقط با زبون،خدا رو صدا می‌زنی اما دلت به غیرِ خداهم امید داره؛ تا جایی که دل و زبونت یکی نباشه بهت چیزی نمیدن..!🍂 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمده بودم کہ تو را بشناسم... خودم را یافتم :)♡ من با تـو را پیدا کردم!🙂✨ ♡ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت.. اگه‌یه‌روزۍ‌دیدۍ‌همه‌چۍجوربود، بایدبزنے‌توسرخودت! آخه‌ دقیقا‌بعضۍ‌وقت‌ها‌تورو‌باچیزایی امتحان‌میڪنه‌که‌روش‌حساسۍ! چون‌بزرگ‌شدنت‌توهمینه..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
اگر امیدی در تو بمیرد امیدهای فراوان دیگر درونت زنده می‌کند..🥲✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
یکی چشمش را برای میدهد! اما من و تو نمیتوانیم برای خدا چشممان را کنترل کنیم...💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
: بیشترین زیرکے، ترس از و پرهیزکارے و بیشترین نادانے، عیاشے و شهوترانے است. @shahidanbabak_mostafa🕊
گـردوغباردلت‌روکناربزن تاحضور روتوزندگیت‌ببینـے مشکل‌ازمنبع‌نیست، مشکل‌ازقلـب‌ماست‌رفیق..💔✋🏻! @shahidanbabak_mostafa🕊