eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَهَ وَ ابیها وَ بَعلِها و بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَددِ ما احْاطَ بِه عِلْمُکَ🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به روکرد وگفت: نه بهشت میخوام... نه جایگاه میخوام... میخوام‌هرجاکه‌تویه‌حسین‌هستی‌منم‌باشم.. "حبیب‌بن‌مظاهر" @shahidanbabak_mostafa🕊
_بهش گفتم :« بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم!» +گفت: توی هم دقیقا همین بحث بود! یکی گفت خانوادم یکی گفت کارم یکی گفت زندگیم این‌طوری‌ شد که تنها موند..💔✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این تعداد تو کانال ۱ میلیون ۵۰۰ هیچی نیستا همه دست به جیب باشن ۵ هزار تومان هم کمک کنید یه لیوان چایی برای روضه یا ایستگاه استفاده میشه 🌿 اجرتون با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🖤
نگران نباش رفیق! خــــ♥️ـــــداست که همه چیو میچینه نه آدم‌ها..! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت261 پیش می روم و در حالی که دارد شیرینی اش را می خورد، سلام می کنم. اول مرا نمی شناسد و بعد کمی از خود می گویم. آهان کش داری می گوید و مرا می بوسد. _گفتم چهره‌ ات آشناست. دیشبم که تو مراسم دیدمت گفتم خیلی آشنایی. خلاصه جز شما و چند همسایه دیگه که تو مجلس کسی رو نمیشناسم. ان شا الله داییت خوشبخت بشه. تشکر می کنم و دوباره می نشینم. من و حمیده حرف های عقب مانده مان را می گوییم. وقتی خبر برگشتن مرتضی را می دهم خیلی تبریک می گوید و دعوت می کند به خانه اش برویم. تعارفش را جدی نمی گیرم و او هم مشغول پاسخ دادن به سوالات حاج خانم می شود. پایکوبی و شادی شان که تمام می شود کادو ها را می گذارند و کم کم خانه از هیاهو فراغت می یابد. دست مادر را می گیرم و می نشانمش. خودم آستین همت را بالا می زنم و ظرف ها را با لیلا آب می کشم. تا شب کارها طول می کشد و هر کس که مانده می رود جز رقیه خانم کسی از طرف عروس نمی ماند. تازه حرف های مادر و سلین جان گرم شده که کارها رو به اتمام است. اخرین ظرف را توی آب چکان می گذارم و مونا تشکر کنان کنارم می ایستد. آرزوی خوشبختی را در گوشش می نوازم و به نشیمن می روم. هر کسی جایی نشسته و با کسی گرم گرفته. زینب پیش پایم سبز می شود و می پرسد:" کی میریم خونه؟" سری تکان می دهم و می گویم کمی صبر کند. کنار مادر با اجازه می نشینم و سلین جان نگاه خریدارانه ای به من‌ می کند. مادر دستش را به پایم می زند تا حواسم را به او بدهم. _قدر سلین جانو بدون. بخدا زن مثل ایشون کمه! سلین جان و مادر میان هم تعارف تکه پاره می کنند و بهم تعارف می کنم. تا می آیم لبخندی بزنم و چیزی بگویم صدا بلند در مانع می شود. دایی با چهره‌ای داغان و پر از عصبانیت وارد می شود. مادر پیش می رود و سلام می کند و خیلی آهسته جواب می دهد. به طرف اتاق می رود و مونا و مادر هم پشت سرش می روند. جواب سوال ها را ناقص رها می کند و صدای مادر می آید که می گوید: _این ساکو ول کن! بگو چیشده؟ جون به لبمون کردی. تن صدایش بالا می رود: _میخواستین چی بشه؟ باید برم ماموریت! تعجب مرا به طرف در اتاق می کشاند. اولین بار بود که خشم دایی را میبینم و عجیب است کوه آرامش دایی آب شده باشد! بدون این که پا پیچش بشوم می پرسم:" هیچ وقت ندیده بودم از ماموریت رفتن عصبی و خلافه باشین." همان طور که لباس هایش را داخل ساک جا می دهد، دست می برد و سجاده اش را رویش می گذارد. زیپ ساک را می کشد و مقابلم می ایستد. احساس می کنم باز هم آرامش در چشمانش مشهود است. _من از ماموریت عصبی نیستم. اخبارو شنیدی؟ سرم را به طرفین تکان می دهم و بی اطلاعی ام را به گوشش می رسانم. رادیو جیبی اش را کف دستم می گذارد و آهسته می گوید: _بشنو! حس مبهمی دارم و دست پیش می برم. رادیو را برمی دارم و دکمه اش را فشار می دهم. کلمات شمشیر می شوند و در قلبم فرو می روند. خبر بدی است، حاکی از حملات درگیری در مرزها. مونا می خواهد جو سنگین را بشکند و می گوید: _خب یه درگیری ساده اس. حتما درست میشه. دایی قدمی به طرفش برمی دارد و با تلخی لب می زند:" کاش فقط یه درگیری باشه... بهمون آماده باش دادن تا در صورت نیاز بریم به مرز. معلوم نیست حزب بعث میخواد چیکار کنه اما کاش این بوق شروع یه جنگ نباشه. لرزش خفیف دست ها، رگ های منجمد شده در گردن و بغضی دایی که در حالا رسیدن به آرواره است روایت گر کابوسی است که آرامش را نه تنها شب بلکه شب و روز از ما می رباید. گام های دایی و مشت گره شده‌ اش که در آن بند ساک است به طرف در می روند. همگی به دنبالش راه می افتیم که مادر جلو می رود و تنش را سد رفتنش می کند. _کجا میری کمیل؟ _گفتم که آماده باشم. بغض مادر می ترکد و به لباس سفید مونا اشاره می کند که هنوز در تنش فرو رفته. _میبینی؟ زنت هنوز لباس سفیدشو درنیاورده. هنوز چند ساعت از پاتختی تون نگذشته! بیا و مردونگی کن این شادی رو ازمون نگیر. بخدا خدا رو خوش میاد همین امشب پاشی بری؟ یه نگاه به مادرمون بکن. ترسو تو چشماش میبینی؟ مگه این پیرزن چقدر توان داره که زجر بکشه؟ دایی دستش را جلوی چشمانش می گذارد و آهسته جواب می دهد: _متاسفم آبجی که صدامو بالا بردم. خودت که میدونی کارم چیه، مونا هم همه چیزو میدونه. از اول بهش گفتم کارم شبو روز سرش نمیشه‌. تو بیا یه لطفی در حقم بکنو از جلوی در بیا کنار. دیرم شده، باید برم کمیته! مادر اشک هایش روان می شود و با گوشه‌ی روسری ان ها را پاک می کند. _همکارات که هستن. یه امشب زنگ بزن بگو نمیتونم بیام. من ازینجا تکون نمیخورم! مونای بیچاره سرش را پایین انداخته تا کسی چشمش به چشمانش نیافتد. 🍁نویسنده‌مبینا‌ر‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت262 پیش می روم و در حالی که دارد شیرینی اش را می خورد، سلام می کنم. اول مرا نمی شناسد و بعد کمی از خود می گویم. آهان کش داری می گوید و مرا می بوسد. _گفتم چهره‌ ات آشناست. دیشبم که تو مراسم دیدمت گفتم خیلی آشنایی. خلاصه جز شما و چند همسایه دیگه که تو مجلس کسی رو نمیشناسم. ان شا الله داییت خوشبخت بشه. تشکر می کنم و دوباره می نشینم. من و حمیده حرف های عقب مانده مان را می گوییم. وقتی خبر برگشتن مرتضی را می دهم خیلی تبریک می گوید و دعوت می کند به خانه اش برویم. تعارفش را جدی نمی گیرم و او هم مشغول پاسخ دادن به سوالات حاج خانم می شود. پایکوبی و شادی شان که تمام می شود کادو ها را می گذارند و کم کم خانه از هیاهو فراغت می یابد. دست مادر را می گیرم و می نشانمش. خودم آستین همت را بالا می زنم و ظرف ها را با لیلا آب می کشم. تا شب کارها طول می کشد و هر کس که مانده می رود جز رقیه خانم کسی از طرف عروس نمی ماند. تازه حرف های مادر و سلین جان گرم شده که کارها رو به اتمام است. اخرین ظرف را توی آب چکان می گذارم و مونا تشکر کنان کنارم می ایستد. آرزوی خوشبختی را در گوشش می نوازم و به نشیمن می روم. هر کسی جایی نشسته و با کسی گرم گرفته. زینب پیش پایم سبز می شود و می پرسد:" کی میریم خونه؟" سری تکان می دهم و می گویم کمی صبر کند. کنار مادر با اجازه می نشینم و سلین جان نگاه خریدارانه ای به من‌ می کند. مادر دستش را به پایم می زند تا حواسم را به او بدهم. _قدر سلین جانو بدون. بخدا زن مثل ایشون کمه! سلین جان و مادر میان هم تعارف تکه پاره می کنند و بهم تعارف می کنم. تا می آیم لبخندی بزنم و چیزی بگویم صدا بلند در مانع می شود. دایی با چهره‌ای داغان و پر از عصبانیت وارد می شود. مادر پیش می رود و سلام می کند و خیلی آهسته جواب می دهد. به طرف اتاق می رود و مونا و مادر هم پشت سرش می روند. جواب سوال ها را ناقص رها می کند و صدای مادر می آید که می گوید: _این ساکو ول کن! بگو چیشده؟ جون به لبمون کردی. تن صدایش بالا می رود: _میخواستین چی بشه؟ باید برم ماموریت! تعجب مرا به طرف در اتاق می کشاند. اولین بار بود که خشم دایی را میبینم و عجیب است کوه آرامش دایی آب شده باشد! بدون این که پا پیچش بشوم می پرسم:" هیچ وقت ندیده بودم از ماموریت رفتن عصبی و خلافه باشین." همان طور که لباس هایش را داخل ساک جا می دهد، دست می برد و سجاده اش را رویش می گذارد. زیپ ساک را می کشد و مقابلم می ایستد. احساس می کنم باز هم آرامش در چشمانش مشهود است. _من از ماموریت عصبی نیستم. اخبارو شنیدی؟ سرم را به طرفین تکان می دهم و بی اطلاعی ام را به گوشش می رسانم. رادیو جیبی اش را کف دستم می گذارد و آهسته می گوید: _بشنو! حس مبهمی دارم و دست پیش می برم. رادیو را برمی دارم و دکمه اش را فشار می دهم. کلمات شمشیر می شوند و در قلبم فرو می روند. خبر بدی است، حاکی از حملات درگیری در مرزها. مونا می خواهد جو سنگین را بشکند و می گوید: _خب یه درگیری ساده اس. حتما درست میشه. دایی قدمی به طرفش برمی دارد و با تلخی لب می زند:" کاش فقط یه درگیری باشه... بهمون آماده باش دادن تا در صورت نیاز بریم به مرز. معلوم نیست حزب بعث میخواد چیکار کنه اما کاش این بوق شروع یه جنگ نباشه. لرزش خفیف دست ها، رگ های منجمد شده در گردن و بغضی دایی که در حالا رسیدن به آرواره است روایت گر کابوسی است که آرامش را نه تنها شب بلکه شب و روز از ما می رباید. گام های دایی و مشت گره شده‌ اش که در آن بند ساک است به طرف در می روند. همگی به دنبالش راه می افتیم که مادر جلو می رود و تنش را سد رفتنش می کند. _کجا میری کمیل؟ _گفتم که آماده باشم. بغض مادر می ترکد و به لباس سفید مونا اشاره می کند که هنوز در تنش فرو رفته. _میبینی؟ زنت هنوز لباس سفیدشو درنیاورده. هنوز چند ساعت از پاتختی تون نگذشته! بیا و مردونگی کن این شادی رو ازمون نگیر. بخدا خدا رو خوش میاد همین امشب پاشی بری؟ یه نگاه به مادرمون بکن. ترسو تو چشماش میبینی؟ مگه این پیرزن چقدر توان داره که زجر بکشه؟ دایی دستش را جلوی چشمانش می گذارد و آهسته جواب می دهد: _متاسفم آبجی که صدامو بالا بردم. خودت که میدونی کارم چیه، مونا هم همه چیزو میدونه. از اول بهش گفتم کارم شبو روز سرش نمیشه‌. تو بیا یه لطفی در حقم بکنو از جلوی در بیا کنار. دیرم شده، باید برم کمیته! مادر اشک هایش روان می شود و با گوشه‌ی روسری ان ها را پاک می کند. _همکارات که هستن. یه امشب زنگ بزن بگو نمیتونم بیام. من ازینجا تکون نمیخورم! مونای بیچاره سرش را پایین انداخته تا کسی چشمش به چشمانش نیافتد. 🍁نویسنده‌مبینا‌ر‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت263 رقیه خانم بهت زده شده و نمیداند چه بگوید. احساسات مونا را میتوانم به خوبی لمس کنم. هیچ کس حرفی ندارد که خانم جان به مادر می گوید:" زهرا بیا اینور کمیل بره!" _ولی خانم جون... خانم جان دوباره حرفش را تکرار می کند. تن مادر شل می شود و قدمی به طرف دیوار برمی دارد. دایی خم می شود تا پای خانم جان را ببوسد. خانم جان پا پس می کشد و سعی دارد چیزی نگوید. دایی برمیخیزد و دست چروکیده خانم جان را که روی عصایش است می بوسد. _معذرت میخوام خانم جون... خانم جان با لحن محکمی جواب می دهد:" از زنتو مادر زنت عذر بخواه. دایی جلوی مونا می ایستد و پیش جمع ازش معذرت میخواهد. بعد هم نوبت رقیه خانم می شود و دستش را می بوسد. خانم جان بوسه ای به سر دایی می زند و دعایش می کند. صدای بسته شدن در فرو ریختن آرامش مان بهم گره می خورند. سکوت به شیشه‌ی دلمان ناخن می کشد. هر کس گوشه ای بغ کرده و گاهی زینب که بی حوصله شده است بهانه می گیرد. حرفی میان مان رد و بدل نمی شود که صدای زنگ می رسد. هیچ کس تکان نمی خورد و احساس مس کنم مرتضی است. قدمی برمی دارم و در را محکم به طرف خودم می کشم و در باز می شود. لبخند مرتضی با دیدن چهره‌ی وا رفته ام محو می شود. انقدر نگرانم هست که یادش می رود سلام کند و بی معطلی می پرسد:" چیشده؟" _چیزی نشده، نگران نشو. میخواهم بروم تا چادر سر کنم که دستم را می کشد. _مشخصه یه طوری شده. بگو دیگه! لب می چینم و وقتی میبینم راه گریزی نیست مجبور می شوم ماجرا را یک طوری بگویم. مرتضی جا نمی خورد و به جایش تاسف را ذکر لبش می کند. می روم تا به مادر و بقیه بگویم برویم. لیلا لباس بچه هایش را به تن می کند و آن ها را می فرستد تا سوار ماشین شوند. مادر بی حال روی زمین نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده. چادر و کیفش را کنارش می گذارم و صدایش می کنم. _مامان؟ بریم؟ _کجا بریم؟ _خونه دیگه! دستش را می گیرم و با یا علی بلند می شود. چادر را روی سرش می گذارم و او رو به خانم جان می گوید:" شما نمیاین؟" خانم جان عصایش را جا به جا می کند و نگاهی به رقیه خانم و مونا می کند. _نه، شما برین. من پیش مونا جان و مادرش هستم. باشه ای می گوییم و بعد از خداحافظی از خانه خارج می شویم. فضای سنگین تا توی ماشین ادامه دارد. دستم را میان موهای کم پشت زینب می برم و در ذهنم می پرسم یعنی ممکن است جنگ شود؟ اینگونه که کشور نابود می شود، مگر خدا کمک کند. آن شب حرفی به مرتضی نمی گویم و او هم سخنی برای گفتن ندارد. نزدیکی های ظهر مرتضی، سلین جان و حاج بابا را به ترمینال می برد. انگار برای حیوانات شان نگران بودند که زود رفتند. لیلا و آقامحسن هم با محمد راهی مشهد شدند. فاطمه کلاس اولش را باید می گذراند و ظاهرا کارهایشان روی زمین بود. روزها با طعم بودن مرتضی می گذرد. مهمانی هایی که دعوت مان می کنند برایم لذت بخش است چون در کنار او به مهمانی می روم. یک روز که با مادر در حال دانه کردن انار هستیم از دیشب اش می گویم که در خانه‌ی حمیده چقدر خوش گذشت و جای تان خالی بود. مادر سری تکان می دهد و می گوید راضی است به ما خوش گذشته. مرتضی مثل همیشه ظهر ها به خانه می رسد. مادر سینی چای را جلویش می گذارد و می پرسد:" خسته که نیستی پسرم؟ ان شا الله که خدا بهت قوت بده." تا چای شان را بنوشند بشقاب ها را به دست زینب و محمد می دهم تا آهسته سر سفره بگذارند. متوجه نگاه های عجیب مرتضی و تعللش می شوم اما چیزی نمی پرسم تا این که عصر که شلینگ آب را داخل باغچه می گذارم تا گیاهان آب بخورند به طرف خانه می آیم. مادر بچه ها که حوصله شان سر رفته بود برده است بیرون. مرتضی مرتضی گفتنم در خانه می پیچد اما جوابی نیست! با تعجب به طرف در اتاق می روم و آن را هل می دهم. روی اش را نمی بینم و او سریع از جایش بلند می شود. حالتی به خودش می گیرد که متوجه می شوم انگار چیزی را از من مخفی می کند. با تعجب نگاهش می کنم و می پرسم:" کاری میکردی؟" اول کمی هول می شود و به پته تپه می افتد. _مَ... من؟ نه! خنده ای روی لبم می نشیند از این که توانسته ام مچش را بگیرم! با دیدن خنده ام اوضاع را سفید می بیند و کنار می رود. به ساک پر لباسش نگاه می کنم. انگار دوباره مرغ دلش در این قفس به تنگ آمده. دیوار امیدم فرو می ریزد و سعی می کنم کار را خراب نکنم. _کجا میری؟ کلاه روی سرش را برمی دارد و چنگی به مو هایش می زند. _والا نمیخوام ازت پنهون کنم اما دارم میرم جنوب. 🍁نویسنده‌مبینا‌ر‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤ @shahidanbabak_mostafa🕊
و ما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم! دلمان به گرم است ...♥️✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
کفش های واکس خورده بچه ها می گفتند: "ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده می دیدیم و نمی دانستیم چه کسی آن ها را واکس میزند...؟ " بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد را واکس میزند. مشخص شد این فرد همان فرمانده ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا