eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت270 سفارش می کنم اگر کمک دیگری هم احتیاج داشتند بگویند اما تشکر می برای و می گویند ما تا پول قرض شما رو ندیم آرام و قرار نداریم. اخم می کنم و دست حنا بسته‌ی ام ام سلیمه را می فشارم و می گویم: _ما این کارو برای آرامش شما کردیم. اگه قرار باشه اینجوری آرامش نداشته باشین که زحماتمون بر باد رفته! ام سلیمه صمیمانه مرا در آغوشش می فشارد و زیر گوشم زمزمه می کند:" وقتی اومدم اینجا فکر می کردم دیگه بدبخت شدم، کاش همه جا آدمی به مهربونی شما پیدا بشه. _این چه حرفیه؟ خجالتم ندین. کلید خانه را به دست می گیرند و با خداحافظی مفصلی می روند. راهم را به طرف خانه می گیرم. توی کوچه هر که به من می رسد سلام می دهد. تا به حال اینقدر همسایه ها را با خود صمیمی ندیده بودم. یعنی رفت و آمد زیادی نداشتیم و این خیلی بد است! به خانه می رسم و مادر را می بینم. حال و احوالش را می پرسم و مشخص می شود حرفی توی گلویش گیر کرده که میخواهد بگوید اما نمی تواند. عمیق به چشمانش خیره می شوم و دستش را رو می کنم. _مامان، چی میخوای بگی؟ هول می شود و با دستمال در دستش ور می رود. _مَ.. من؟ من که هیچی! زینب با عروسکش از اتاق بیرون می آید و با خوشحالی لباسم را می کشد. لبخندم را تقدیمش می کنم و بغلش می گیرم. عروسکش را محکم می گیرد و با مکث می گوید: _مامان! مامان! بابا زنگ زد. تازه منو محمدحسینم باهاش حرف زدیم... یکهو حلقه‌ی دستم شل می شود و به سختی وزنش را تحمل می کنم. وقتی پاهای کوچکش به زمین می رسد آهسته رهایش می کنم. بغض در گلویم را قورت می دهم و لب می زنم:" راست میگه مامان؟" پلک های مادر جوابم را می دهند. مثل مسافری می مانم که از مرکب خود جا مانده. همانقدر دلشکسته و همانقدر تنها... مدام پلک می زنم تا جویبار اشک روانه نشود. _حالش خوب بود؟ _آره! بهت سلام رسوند. گفت که تا برگشتنش چیزی نمونده. دیگه میاد خودش، لازم نیست منتظر زنگ زدنش باشی. مجبورم خوشحالی از خط و خطوط صورتم جار بزنم. لبخند نهایت رضایتم می شود و کیف و چادرم را آویزان می کنم. به آشپرخانه می روم و ریه هایم را از بوی قرمه سبزی پر میکنم. در قابلمه را برمی دارم و لوبیا قرمز ها را می بینم که قُل قُل خوران میان سبزی ها می چرخند. با این که فکر و ذکرم درگیر خیال آمدن مرتضی است اما چند لقمه ای می خورم. عصر موهای زینب را شانه می زنم و برایش می بافم. رنگ موهای زینب مثل مرتضی مشکی می زند و با دیدن زینب یاد او در دلم جوانه می کند. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت271 سفارش می کنم اگر کمک دیگری هم احتیاج داشتند بگویند اما تشکر می برای و می گویند ما تا پول قرض شما رو ندیم آرام و قرار نداریم. اخم می کنم و دست حنا بسته‌ی ام ام سلیمه را می فشارم و می گویم: _ما این کارو برای آرامش شما کردیم. اگه قرار باشه اینجوری آرامش نداشته باشین که زحماتمون بر باد رفته! ام سلیمه صمیمانه مرا در آغوشش می فشارد و زیر گوشم زمزمه می کند:" وقتی اومدم اینجا فکر می کردم دیگه بدبخت شدم، کاش همه جا آدمی به مهربونی شما پیدا بشه. _این چه حرفیه؟ خجالتم ندین. کلید خانه را به دست می گیرند و با خداحافظی مفصلی می روند. راهم را به طرف خانه می گیرم. توی کوچه هر که به من می رسد سلام می دهد. تا به حال اینقدر همسایه ها را با خود صمیمی ندیده بودم. یعنی رفت و آمد زیادی نداشتیم و این خیلی بد است! به خانه می رسم و مادر را می بینم. حال و احوالش را می پرسم و مشخص می شود حرفی توی گلویش گیر کرده که میخواهد بگوید اما نمی تواند. عمیق به چشمانش خیره می شوم و دستش را رو می کنم. _مامان، چی میخوای بگی؟ هول می شود و با دستمال در دستش ور می رود. _مَ.. من؟ من که هیچی! زینب با عروسکش از اتاق بیرون می آید و با خوشحالی لباسم را می کشد. لبخندم را تقدیمش می کنم و بغلش می گیرم. عروسکش را محکم می گیرد و با مکث می گوید: _مامان! مامان! بابا زنگ زد. تازه منو محمدحسینم باهاش حرف زدیم... یکهو حلقه‌ی دستم شل می شود و به سختی وزنش را تحمل می کنم. وقتی پاهای کوچکش به زمین می رسد آهسته رهایش می کنم. بغض در گلویم را قورت می دهم و لب می زنم:" راست میگه مامان؟" پلک های مادر جوابم را می دهند. مثل مسافری می مانم که از مرکب خود جا مانده. همانقدر دلشکسته و همانقدر تنها... مدام پلک می زنم تا جویبار اشک روانه نشود. _حالش خوب بود؟ _آره! بهت سلام رسوند. گفت که تا برگشتنش چیزی نمونده. دیگه میاد خودش، لازم نیست منتظر زنگ زدنش باشی. مجبورم خوشحالی از خط و خطوط صورتم جار بزنم. لبخند نهایت رضایتم می شود و کیف و چادرم را آویزان می کنم. به آشپرخانه می روم و ریه هایم را از بوی قرمه سبزی پر میکنم. در قابلمه را برمی دارم و لوبیا قرمز ها را می بینم که قُل قُل خوران میان سبزی ها می چرخند. با این که فکر و ذکرم درگیر خیال آمدن مرتضی است اما چند لقمه ای می خورم. عصر موهای زینب را شانه می زنم و برایش می بافم. رنگ موهای زینب مثل مرتضی مشکی می زند و با دیدن زینب یاد او در دلم جوانه می کند. با شنیدن صداهای عجیب و غریبی به حیاط می روم. صدای همهمه‌ی مردم است انگار. مادر هم می آید و هراسان می پرسد:" چیشده؟" لب کج می کنم که نمی دانم. صدای تیر هم بلافاصله به گوش می رسد. مادر توی سرش می زند و می گوید: _یا قمر بی هاشم! چیشده؟ با خودم می گویم شاید دزدی گرفته اند. مادر را آرام می کنم و وقتی به خانه برمی گردیم در را قفل می کنم. خیلی طول می کشد تا دلش خواب ببرد. هم از درد پا می نالد و هم اتفاقی که افتاد ذهنش را مشغول می کند. من هم بی خوابی به سرم می زند. چشمانم از بس به سقف زل زده اند خشک شده است! کمی این پهلو و آن پهلو می شوم و ذکر می گویم. فردا شب مراسم دعای کمیل داریم. برای خرید به مغازه می روم، بخاطر تحریم و وضعیت نابسامان کشور قیمت اجناس بالا کشیده و به بسته‌ی چای و جعبه ای قند اکتفا می کنم. کاغذ کُپن را به دست مرد می دهم و از مغازه خارج می شوم. یخچال خانه کم دارد اما مجبورم بعدا یک سری خریدها را انجام دهم. توی در و همسایه پچ پچ های نامفهومی می شنوم و فکر می کنم از ماجرای دیشب است. کلید را توی قفل قرار می دهم و با ضربه ای در باز می شود. نسیم خنک عصرانه مان می شود و جارو به دست می گیرم و بعد با شیلنگ آب می پاشم. بوی گل های یاس از دیوار ها خیز برمی دارد و پرده‌ی بینی ام را باز می کنم تا بوی عطرشان را استشمام کنم. مادر تشت پر آب را روی پله ها خالی می کند. کمی ابروهایم ‌را با اخم بهم نزدیک می کنم و می گویم: _مامان جان، کمرت درد میگیره اینو بلند می کنی. به خودم بگو من انجام میدم. کاملا بی توجه به خانه می رود. بعد از نماز مغرب سجاده ام را توی کمد جمع می کنم. نگاهم میان پشتی و فرش می چرخد و از تمیزی خانه لذت میبرم. لباس های کثیف بچه ها را عوض می کنم و سفارش می کنم موقع دعا سر و صدا نکنند. از ‌پله ها پایین می روم و در خانه را اندکی باز میکنم. هنوز پله‌ی اول برنداشته ام که صدای یاالله بلند می شود. خوش آمد می گویم و راهنمایی شان می کنم. کمی طول می کشد تا خانم ها جمع شوند، در این فرصت به زینب و محمد می گویم تسبیح ها را به چرخانند. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت272 تعداد خانم ها که بیشتر می شود مجبور می شوم از پشتی های توی اتاق بردارم تا همگی راحت باشند. یکی از زن های سن و سال دار شروع می کند. کمی که می گذرد به اصرار خانم ها که مادر را حاج خانم صدا می زنند، او شروع می کند به خواندن. یک چشمم به سینی چای است و چشم دیگرم اطرافم را می پاید تا بچه ای خودش را به سینی نزند. خم می شوم و با خوشرویی چای تعارف می کنم. در میانه مجلس ام سلیمه و بچه هایش وارد می شوند. با دیدن شان خوشحال می شوم و قدم به طرفشان کج می کنم. اندام درشت ام سلیمه زیر قبای چادری اش باز هم هیکلی دیده می شود. با این حال قلبش مثل گنجشک کوچک است و به اندازه‌ی اقیانوس ها بی پایاب... بوسه اش میان باغچه‌ی گونه هایم شکوفه می زند. جای خالی را بهشان نشان می دهم و کمی بعد چای برایشان می ریزم. هر هفته از هفته‌‌ی دیگر بیشتر جمعیت می آید، در اتاق را هم باز می کنم تا کسی نا امید برنگردد. از کوچه و محله های دیگر هم می آیند. همه‌‌ی این ها را مدیون شاه عبدالعظیم هستم که با چنین افراد مقیدی هم نفس هستیم. آن قدر جمعیت زیاد شده که مجبورند دو زانو در کنار هم بنشینند. فضای خانه گرم می شود و بخاری را خاموش می کنم. مدام از این سو به آن سو چای تعارف می کنم تا که مجلس تمام می شود. کتری را روی زمین می گذارم و برمیخیزم تا سلام بدهم. ناخودآگاه تا نام حسین بن علی در میان گوشم غلت می خورد، کاسه‌ی چشمم می لغزد. در دل روضه‌ی کوتاهی می خوانم و تا آخر سلام ها گریه می کنم. آبی به صورتم می زنم و با صدای مادر برای بدرقه می رویم. مدام خم و راست می شوم و می گویم خوش آمدین، دفعه‌ بعدی هم خوشحالمون کنین. دو وروجک از بس آتش سوزانده اند هنوز سرشان به بالشت نرسیده بود که غش کردند. مادر بعد از ماساژ پا و زدن پمادش با رضایت سخن می گوید: _عجب شب خوبی بود. واقعا خوش بحالت ریحانه که همچین کارایی میکنی. برکت خونه‌ی آدم هزاران برابر میشه. آرامش توی زندگی موج میزنه. الحمدالله که همچین دختری خدا نصیبم کرد. و چه دعایی برای فرزند بالا تر از دعای رضایت مادر؟ بغض می کنم و او بی مقدمه آغوشش را به رویم باز می کند. _فدات بشم مامان... خدا رو شکر بابت این که بچه‌ی شما و آقاجون هستم. اشک های مادر همچون بهمن از دامنه‌ی گونه هایش سر می خورند. نمیدانم اشک احساساتش است یا بخاطر شنیدن نام پدر؟ شانه هایش را ماساژ می دهم و بعد از کمی که حالش جا آمد، به اتاق رفت. قبل از قفل کردن در سری به حیاط می زنم. نگاهم به آسمان پر ستاره‌ی امشب می افتد. ماه انگار مهتابی تر از همیشه به نظر می رسد. از ماه می پرسم، تو مرتضی منو ندیدی؟ از اون بالا یه نگاه بنداز و ببین کجاست." صدای جیرجیرک ها در میان لاله‌ی گوشم می دود. با خودم می گویم حتما جیرجیرکی این حوالی دلش گرفته و میخواهد اینگونه صدایش را به معشوق برساند. تاریکی بر روی دیوار ها و خانه ها نشسته تا دمی به دور از خورشید استراحت کند. خمیازه می کشم و از فکر ماه و جیرجیرک بیرون می آیم. پتو را تا زیر گلو بالا می آورم و بعد از چند پلک خوابم می رود. صبح دیگر و آغازی دیگر... آن روز صبح هم من و هم مادر هوای زیارت به کله‌ی مان می زند. پای پیاده کوچه ها را گز می کنیم تا گنبد ساده‌ی شاه ری نمایان می شود. بعد از سلام مادر می گوید: _خدا رو شکر شاه عبدالعظیم هست وگرنه نمیتونستم اینقدر اینجا و بدون مشهد امام رضا(ع) بمونم. خودم هم چون از بچگی عمرم در مشهد و کوچه هایش طی شده بود، نمیتوانستم آن جا را از یاد ببرم. هر وقت با آقاجون بیرون می رفتیم حتما یک سر ما رو می برد حرم یا هم لااقل گنبد آقا رو نشان مان می داد. خودش هم که می گفت صبحش تنها در حرم طلوع می کند. من به یاد ندارم نماز صبحی را آقاجان در خانه بخواند. هر وقت که می توانست به حرم می رفت. دستم را به ضریح ساده شان می زنم. دور تا دور ضریح انگار یک قاب آهنی است و تنها یک قسمت سوراخ شده برای انداختن پول. زینب را در یک دست و محمد حسین را در دست دیگر به زحمت برمی دارم. پول توی دستشان را توی ضریح می اندازند و سریع روی زمین برشان می گردانم. صدای زمزمه ها در ساختمان می پیچد. بعد از خواندن دعا به صحن خاکی برمی گردیم. برای بچه ها خوراکی می خرم تا رسیدن به خانه مشغول شوند. رنگ و روی مادر با زیارت باز شده. هر چند که به زحمت قدم برمی دارد اما مدام ذکر می گوید. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
بهترين شنونده دعاست نه نياز دارد فرياد بزنى و نه با صداى بلند گريه كنى! خداوند حتى بى‌صداترين دعاى يک قلب بى‌ريا را می‌شنود..♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
: قلــــــــــــ🫀ــــــــب ها سخت و قسی نمیشوند، مگر به خاطر کثرت گناه! @shahidanbabak_mostafa🕊
+می‌گفت: من‌دوست‌دارم‌ وقتےشهادت‌بیاد دنبالـم‌ که‌شهادتم‌بیشترازموندنم‌ بــرابقیـه اثـر داشتـه‌باشـه... _اونجابودکه‌‌فهمیـدم‌بعضیا تــومـــرگ‌وزنــدگیـشــون‌دنبـال‌ عاقبت‌به‌خیری‌بقیه‌هستن... _حتےوقتےکه‌دیگه‌تو این‌دنیایِ‌فانی‌نیستن..!!! 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
رفیق چہ ڪرده اے تو با دلم ڪہ #نبض من صداے توستـــــ🙂♥️ #شهید‌بابڪ‌نورۍ‌هریس #رفیق‌شهیدمـ♡ @shahida
خاطــــــــــره📚 دختری‌میگفت‌:من‌همکلاسی‌بابڪ‌بودم‌ خیلی‌تونخش‌بودیم‌هممون...اما‌انقد‌باوقاربود‌کہ‌همہ‌دخترا‌میگفتن‌:"این‌نوری‌‌انقد‌سروسنگینہ‌حتما‌خودش‌دوست‌دختر‌داره‌وعاشقشہ..." بعد‌من‌گفتم‌:"میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌روشن‌بشہ‌"رفتم‌رودررو‌پرسیدم‌گفتم:"بابڪ‌نوری‌شمایی‌دیگہ؟" بابڪ‌‌گفت‌:"بفرمایید؟!" گفتم‌:"چرا‌انقد‌خودتو‌میگیری‌‌،چرامحل‌نمیدی‌بہ‌دخترا‌؟"میگفت‌بابڪ‌‌یہ‌نگاه‌پرازتعجب‌وشرم‌بهم‌کردوسریع‌رفت‌وواینستاد‌اصلا...بعدهاکہ‌شهید‌شدهمون‌دخترا‌ومن‌فهمیدیم‌بابڪ‌عاشق‌کی‌بوده‌کہ‌بہ‌دخترا‌ومن‌محل‌نمیداد! ..♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَكْعَتَيْنِ بِسِواكٍ اَحَبُّ اِلَى الله عَزَّوَجَلَّ مِنْ سَبْعينَ رَكْعَةً بِغَيْرِ سِواكٍ.(11) دو ركعت نماز با مسواك، نزد خداوند عزوجل محبوب تر از هفتاد ركعت نماز بدون مسواك است. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
عباس جان خوب خودتو درآغوش خدا جاکردی به آسمان هاپرکشیدی..این روزا خیلی#دلتنگم‌رفیق کی میای منوببری پ
شجاع و نترس بود. او همیشه خنـــــــــــ🙂ـــــــده ای بر لب خود داشت و در ارتباط با دیگران روابط عمومی بالایی داشت. او در اولین برخورد انقدر گرم و صمیمی می شد که رابطه ای صمیمی و عاطفی با اطرافیان برقرار می‌کرد..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊