کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
[ حُبُّكَ فِي قَلْبي وَ إنْ کُنْتَ عاصیاً ] عشق تو در دل من است، هرچند گنهکارم!🙃❤️🩹 #چهارشنبههای
دۅچَشمِخیسۅدِلۍدَرهَۅایِتـٰان
دیۅانہاۍڪِہلَڪزَدِهقَلبَشبَرایِتـٰان
اےصَفٰاےِقَلبِزارَمهَرچہِدارَماَزتودارَم🥺❤️🩹
✨بسمربالرضا✨
ماندهبودمچهبگویمبهتوازدرددلم
اشکمازدیدهروانگشتوخودتفهمیدی..🥲💛
" السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا "
#چهارشنبههایامامرضایے
#امامرضاےمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زِهَمه ـدَستکِشیدمکِهـ#تُوبآشی هَمهاَم💛✨ #امامرضاےمن @shahidanbabak_mostafa🕊
من که با گرد و غبارت هم برابر نیستم
غبطه خواهمخورد حالاکه کبوتر نیستم🕊
#امامرضاےمن
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا صبح بیداری این شبا. .💔
#صلیاللهعلیکیافاطمهالزهرا
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت273
باد صبح خنک است و می ترسم بچه ها سرما بخورند.
سریع تر قدم برمی داریم.
مادر نیامده قصد رفتن می کند:
_من میرم خونهی داییت.
خیلی وقته بهشون سر نزدم. مونای بیچاره هم بیشتر روز تنهاست.
_خب میخواین ما هم بیایم؟
نچی می کند و همراه با بیرون دادن نفسش می گوید:" نمیخواد. با این بچه ها و هوای سرد بهتره تو خونه باشین."
قبول می کنم و تا سر خیابان می برمش.
تا وقتی که تاکسی گیرش نکرده هم برنمی گردم.
صندوق پول را باز می کنم تا ببینم چقدر در دیشب اضاف شده.
خدا رو شکر به نسبت جمعیت خوب جمع شده.
ظهر مادر برای ناهار برنمی گردد.
به یخچال تقریبا خالی مان نگاه می کنم.
مجبورم ناهار سردستی درست کنم و فردا برای خرید به بازار بروم.
زینب بد غذایی می کند و خوراک لوبیا را پس می زند.
هر چند که از این کارش ناراحت می شوم و حرف فایده ندارد اما مجبورم نیمرو برایش بپزم.
تن نحیف و لاغرش مرا به رحم وا می دارد.
لقمهی نیمرو را در دهانش می گذارد و کل کل شان بلند می شود که غذای من بهتره!
وقتی محمد حسین از من می پرسد مامان تو بگو.
دستی به سر و روی هر دو شان می کشم و می گویم:" هر دوتاش نعمت خداست. ما باید به جای بحث های الکی از خدا تشکر کنیم. خب؟"
با گفتن الحمد الله حال خوبی بهم دست می دهد.
عصر مهمان به خانه مان می آید.
ام سلیمه کادویی برایم می آورد.
یک قالیچهی حصیری است.
به این روش بافت کپوبافی می گوید که همان حصیربافی است ولی در آن از کاموا هم استفاده شده.
هدیهی باارزشی است.
خودش می گوید از پادری از آن استفاده می کند.
چای و شیرینی خشکی که در خانه هست برایش می آورم.
از توی حیاط صدای معاذ با محمدحسین بلند است.
دختر ام سلیمه بزرگ است و زینب برایش شیرین زبانی درمی آورد.
نزدیکی های غروب قصد رفتن می کنند.
اصرار می کنم بمانند اما ام سلیمه می گوید شوهرش برای ناهار نیامده، می رود تا شام بپزد و شوهر اوقات تلخی نکند.
قبول می کنم و دمپایی می پوشم و دم در ازشان خداحافظی می کنم.
هر چه شب منتظر مادر می شوم نمی آید.
زنگی به خانهی دایی می زنم و با اصرار مونا، مادر شب آن جا می ماند.
با این که بچه ها به لالایی مادر عادت کرده اند اما یکجوری می خوابانمشان.
بعد از هزار سفارش و خواهش از بچه ها راهی می شوم.
سبد توی دستم را روی صندلی خالی اتوبوس می گذارم.
پیرزنی قصد نشستن در کنارم دارد و سبد را روی زمین می گذارم.
تا به بازار برسم چند ایستگاهی طول می کشد.
اتوبوس ترمز می کند و راننده با صدای بلند داد می زند:" بازار!"
تقریبا نصف جمعیت اتوبوس خالی می شود.
کمی تعلل می کنم و اتوبوس حرکت می کند.
بوی دود در صورتم پخش می شود و به سرفه می افتم.
وقتی سرفه ام قطع می شود ته گلویم می سوزد.
از جون آدم گرفته تا شیر مرغ همه چیز در بازار یافت می شود.
صدای کاسب ها هم لحظه ای قطع نمی شود.
گاهی چشمم به مشتری هایی می خورد که با فروشنده سر قیمت کل کل می کند.
سبدم را با پرتقال و لیمو به نیمه می رسانم.
یک کلیو گوشت می خرم که پولش هوش از سر می برد!
با چند قلم دیگر خریدم تمام می شود.
هر چه توی ایستگاه می نشینم خبری از اتوبوس نمی شود.
دلم شور بچه ها را می زند و راهم را به طرف پیاده رو کج می کنم.
آهسته می روم تا شاید تاکسی به تورم بخورد.
انگار در این ظهر گرم قرار است پیاده به خانه برسم!
چند خیابان از بازار فاصله می گیرم که صدای هیاهویی توجه ام جلب می کند.
سیاهی جمعیت را می توانم از اینجا ببینم.
شعار های ضد انقلاب و نفاق پردهی گوشم را می درّد.
قلبم به تپش در می آید، یکی می گوید برو پی کارت، بچه ها منتظرند.
دیگری دعوتم می کند تا پیش بروم و ببینم ماجرا چیست.
کم کم سر از ماجرا در می آورم.
گوشهی خیابان، کنار سایهی درخت ایستاده ام.
ماشین وانتی رو به جمعیت ایستاده و مردی بالای آن رجز می خواند.
پلاکاردی هم هست که آرم سرخ رنگ سازمان رویش طراحی شده.
مرد جوان بالای وانت میکروفن گرفته و می گوید:
_آی ملت! خوب گوش کنین. بنی صدر اومده تا همه مونو نجات بده.
شما فکر می کنین از سال ۵۷ تا الان مملکت چه فرقی کرده؟ دولت موقت چیکار کردن جز بالا کشیدن حق من و شمای کارگر؟
بنی صدر داره یه کارایی میکنه برامون که اونم دارن این روزا میزننش.
همین آقای بهشتی که نصف شایعه های رئیس جمهورو پخش میکنه فکر میکنین دستش تا کجا توی بیت الماله؟
گول نخورین!
تا وقتی من و برادرا و خواهرای مجاهدتون هستیم نمیزاریم کسی حق تونو بخوره!
صدای کف و هورا از جمعیت بلند می شود.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت274
بعضی ها هم مثل من شوکه به نظر می رسند و هیچ واکنشی ندارند.
برخی هم توی جمعیت می چرخند و کاغذهایی میان مردم توزیع می کنند.
دختر و پسرهای نوجوان زیادی دور میز جمع شده اند تا روزنامه و اعلامیه مجاهد بگیرند.
یکی از زن هایی که کاغذ پخش می کند، یکی را به طرفم می گیرد.
از سر کنجکاوی کاغذ را به دست می گیرم.
برگهی تبلیغ سازمان است. از موسسان آن گفته شده تا به اصطلاح خودشان شهدا شان!
با دیدن این چیز ها واقعا دلم برای این کشته ها می سوزد.
این ها قربانی خواسته هایی شده اند که کم کم خوی وحشی گری اش دارد رو می شود.
بیچاره عزیزان و خانواده های این جوانان که در چه راهی جوان شان را از دست دادهاند.
حالا این جوانان شده اند پلهی تبلیغاتی برای رئیس و روسای شان.
همان مرد دوباره میکروفن را جلوی دهانش می گیرد.
_گوش کنین! خواهرا و برادرا توجه کنن!
این عکس جوونایی که در راه این انقلاب شهید شدن.
ما این خون ها رو ندادیم که چنین افرادی سر کار بیان. باید افرادی که این جوونا قبول شون داشتن روی کار بیان!
بهشتی نباید رئیس دیوان عالی باشه، چرا امام خمینی همچین افرادی رو به همچین پست های حساسی میگذارند؟
بگذارین پروندهی این مرد به ظاهر انقلابی و با ایمان رو به شما برادرا و خواهرا بگم. شمایی که حق تونه و سهم زیادی در این انقلاب دارین، باید بدونین انقلابتون به دست کیا افتاده!
بعد هم شروع می کند به خواندن خزعبلاتی که به پول سیاه هم نمی ارزد!
کم کم مردم زیادی جمع می شوند و با تعجب به حرف هایش گوش می دهند.
بعضی ها شعارهای کثیفی به زبان می آورند و از مردم می خواهند تکرار کنند.
شعاری که اتش خشمم را قلان می کند.
به چهره های مردم نگاه می کنم. بعضی ها باورشان شده و همراهی می کنند.
با این که باید زود برگردم خانه اما ترجیح می دهم اول حرف هایم را بگویم.
من می دانم چرا این گرگ ها به جان آبروی آقای بهشتی افتاده اند.
پس صدایم را با سرفه ای صاف می کنم و چادرم را تا روی پیشانی جلو می کشم.
سبد را روی زمین می گذارم و با صدای رسا شروع می کنم به حرف زدن:
_برادرا و خواهرای انقلابی و متدین.
گوش به اراجیف یک مشت آدم فرصت طلب و فریبنده ندین!
این ها هنوز بخاطر ماجرای انتخابات مجلس از امام کینه دارن.
این ادم های به اصطلاح دلسوز با قوانین جمهوری اسلامی و حتی خودش کنار نیومدن، چطور توقع دارن وارد مجلسی بشن که قوانین اسلامی توش تدوین میشه.
امام حق داشتن همچین اجازه ای ندن و از نیت شوم شون هم اگاه بودن.
اینها برای مقام رهبری دندان تیز می کردن و حالا از این که به جایگاه و مقامی که مسئولان حریص شون میخواستن برسن و الحمد الله نرسیدن مایوس هستن.
حق هم دارن، چون با وعدهی پول جلو آمدن در حالی که من و شما با دست خالی و دلی سرشار از ایمان به اسلام و امام پیش آمدیم.
آتش حرص در چشمان سازمانی ها نمایان می شود.
دندان بهم می سایند و برای این که توجه مردم را از حرف هایم دور کنند، فریاد می کشند:
_اون دروغ میگه! اون مزدور بهشتیه!
خائن پول دوست تویی!
با این که صدایم به همه نمی رسد اما بدون توجه ادامه می دهم.
نگاه ها بین من و آن مرد رد و بدل می شود.
_الان که دیدن زورشون به امام نمیرسه و قلب منو شما با اماممون هست.
تصمیم گرفتن به عزیز دل امام حمله کنن.
ندای الله اکبر خمینی رهبر بلند می شود.
گوش ها به من است.
گاهی صدای فحش و ناسزاهای منافقین به اصطلاح مجاهد را می شنوم.
آن ها وقتی میبینند مردم به من گوش می دهند و حرف حسابی هم ندارند شروع می کنند به فحاشی.
نفس عمیقی می کشم. گلویم از داد هایی که زده ام می سوزد اما با همهی این ها دوست دارم از آیت الله بهشتی حمایت کنم.
_آقای بهشتی شاگرد مکتب امام هستن و هیچ وقت اهل ثروت و مقام نبودن.
این ها یک مشت حرف انسان های حسود و پول دوسته که میخوان شخصیت آقای بهشتی رو زیر سوال ببرن.
آقای بهشتی از حامیان ولایت فقیه هستن و...
هنوز می خواهم حرف بزنم که صدایی را از پشت سرم می شنوم.
صدای قدم های کسی است که وحشیانه به طرفم حمله می کند.
چهرهی مردی را میبینم که با دستمال خودش را پوشانده.
تا میخواهم بدنم را بچرخانم می بینم به من رسیده. با دیدن چاقو اش چشمانم را می بیندم و تنها یک جمله می گویم:" مرگ بر منافق!"
سوزش وحشتناکی از پهلویم احساس می شود.
آخی می گویم و پخش زمین می شوم.
دستم را به پهلو می گیرم و خیسی خون لا به لای انگشت هایم می پیچد.
کم کم بدنم بی حس می شود و چشمانم تار می بیند.
نفس هایم خس خس بیرون می آید و چهره های تاری را می بینم که دورم جمع شده اند.
و آخرین نقطه از آسمان آبی...
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸