eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مادر چـار آفتاب ادرڪـنـے زهرای سرای بوتراب ادرڪـنـے ما دست به دامان توئیم ای بانـو یا فاطمۂ بنـے ڪلاب ادرڪـنـے وفات حضرت ام البنین (س) تسلیت باد.🖤! @shahidanbabak_mostafa🕊
۱ . سلام .. نه گناه نیست تشریف ببرید ولی خب با ظاهر درست و خوب . اکثرا الان تالار هست شام بخورید و برید دیگه . ۲ . سلام بله حل شد که هستیم دیگه ۳ . سلام دعا میکنیم ولی برای چی دعا کنیم😅 ۳. سلام من کی گفتم !؟ هر چیزی جای خود داره من گفتم عشق موندگار خدا و اهل بیت هست که برای انسان میمونه . عشق با همسر هم خوبه و خدا هم دوست داره این عشق رو و آرامش رو درونش قرار داره
انسان باید قبل از هر کاری فکر کنه که با حرفی رفتاری به کسی لطمه نزنه . همین پشیمونی خودش یه مرحله ای هست برای خوب شدن و خداوند هم بخشش رو برای همین روزها بوجود آورده
سلام .. مگه شما همونی نیستین که باهاتون صحبت کردم ؟؟ شایدم اون نباشید ! ولی خب تو این سن همه دخترا دنبال عشق و زوج هستن و همه به چشمشون میاد! حالا اگه مذهبی و پاسدار هم باشه فکر میکنن دیگه بهترین هست ! شما اول باید شرایط و اخلاق خانواده خودتون رو بدونید بعد علاقمند بشید . بعد اینکه مگه میشه بدون هیچ چیزی دلتنگ بشید ؟ حتما در ارتباط بودی باهاش دیگه.. و اینکه میرید هیت عاشق میشید اصلا قشنگ نیست و نمی‌پسندم . اگه وقت ازدواج باشه و برای امر خیر هست قضیش فرق می‌کنه ولی اینجوری احساس میکنم همون چشم چرونی مذهبی هست
یچیزی هم خدمتتون بگم مذهبی ها همه دنبال پاسدار هستن ولی خب این اشتباه هست بیشتر این شهدای ما شغل آزاد داشتن ولی در عوض با خدا و با اخلاص بودن .. شهید مصطفی صدرزاده شهید بابک نوری شهید هادی ذوالفقاری شهید مهدی صابری شهید مرتضی اعطایی و و و .. خیلی شهدای دیگه ! الان پاسدارها مث قدیم نیستن برای شغل میان تو سپاه و ارتش و نیروی انتظامی خیلی هاشون از نظر اعتقادی خیلی پایین هستن حتی قرآن خوندن هم بلد نیستن .. پس حتما پاسدار بود دلیل بر خوب بودنش نیست ! دقت کنید با اسم شغلی گول نخورید شغل هر چی باشه مهم اون اخلاص و نون حلال هست 🌿
سوالی باشه و بتونم کمک میکنم .. ۲ . خب همه اینو میگن و اگه دنبال گناه نیستی پس خودتو میتونستی کنترل کنی که دلتنگ نشی .. بعد شما بزارید بیاد خواستگاری بعد علاقه پیدا کنید بهش الکی که نمیشه عاشق شد این عشق باعث میشه شما آینده رو از دست بدی چون الان شما باید فکره درس باشی نه درگیر عشق بشید . اگر قرار بر ازدواج شما باشه خانوادت به دنبال شوهر دادنت بودن دیگه ..
سلام .. نه فکرتون اشتباه هست انسان حق انتخاب داره و نمیتونه بخاطر گریه دیگران زندگیش رو خراب کنه که . ازدواج وقتی اتفاق رخ میده که دو طرف راضی باشن این دل شکستن نیست . و یک واقعیت هست وقتی کسی رو دوست نداری بهش اعلام میکنی
۱ . سلام بهترین سن ازدواج دختر بعد از دیپلم هست که ذهنش آزاد باشه از درس و بستگی به بلوغ عقلی داره . بستگی به فردی هم که میاد داره اگه واقعا پسر با ایمان و خوب باشه میشه زودتر با اجازه خانواده نامزد کرد ۲ . سلام آقا سید که میگن مونث هست یا مذکر 😅
تازه من خیلی ها دیدم تو سن ۲۱ تا ۳۰ ازدواج کردن خیلی موفق ترن تا کسانی بین ۱۵ تا ۲۰ ازدواج کردن.. چون سن ۲۱ به بالا دختر دیگه اون رفتارهای بچگانه رو رد کرده مث قهرکردن های بیجا و لج افتادن و اذیت کردن ..
من سوالات شخصی رو جواب نمیدم میخواین بیاین شخصی تا بدونم طرف مقابلم کیه پاسخگو هستم 🌿
۱ . این که کافی نیست بلاخره انسان باید ازدواج کنه دیگه . عشق امام زمان عشق الهی هست فرق داره با عشق های دنیوی ۲ . سلام .. ان شاالله میزاریم از چیزایی که فرمودین ! خاصیت لینک ناشناس همینه که راحت سوال بشه و شخصی هم این سوالات نباشه بهتره.. شما باید کنترل ذهن داشته باشید فرار از گناه که همیشه جوابگو نیست ۳ . ادیتور ها هم همه هستن
کسی شما رو نمی‌شناسه که تحقیر بشید .. و اینکه من از ماجرای شما خبر ندارم اگه خواستگاری نیومده و حتی طرف مقابل خبر از عشق شما نداره خب یه علاقه گذرا هست و شما الکی نباید دل ببندید چون دل بستن جا و مکان و زمان مشخص داره . وقتی کسی از شما خواستگاری می‌کنه و جواب مثبت دادین اونوقت باید علاقمند بشید . نه اینکه همینجوری علاقمند بشید .. هر چیزی تو زمان خودش باید اتفاق بیوفته خارج اون زمان باشه اشتباه هست دیگه ! مثلا الان چی باعث شده که شما عاشق شدین ؟؟ توجه به نامحرم و زیر نظر گرفتن اون و بهش فکر کردن . اینا باید کنترل بشه و در زمان خودش رخ بده
سلام .. شما اگر علاقمند نیستین باید سری بهش بگید و اینکه گاه وقتی احوال پرسی میکنید خوب نیست ! الان بهش بگین پسر دلش نمیشکنه من پسرا رو میشناسم همین فردا میره دنبال یکی دیگه ! الان بهش بگید تا وابستگی ایجاد نشده اگه اینکارو نکنید و نظرت منفی هست بهش حق الناس هست..
خواهش میکنم موفق باشید .. لطفاً برای دو شهید فاتحه و صلواتی هدیه کن 🌿
شهادت حضرت زهرا مسجد من به یکی از بچه ها گفتم بیا جلو سینه بزن می‌گفت روم نمیشه خجالت میکشم! ولی برای پخش غذا جلو دره خانما غذا پخش میکرد و خجالت نمیکشید من بهش گفتم داری به خودت ظلم می‌کنی نه از جلسه حضرت زهرا استفاده میکنی بلکه چشم چرونی هم می‌کنی و در عوضش گناه هم می‌کنی ! اون فردی که جلسه حضرت زهرا نمیاد بهتر این فردی هست که نه تنها از جلسه ثواب نمیبره بلکه گناه هم می‌کنه !
۱ ‌‌. سلام.. کدوم احادیث گفته بیارید تا من بیینم ! چیزی که من میگم رو باد هوا نیست از آمار طلاق و موفقیت زندگی هست که نظر میدم ! آمار طلاق بین کسانی که ۱۵ تا ۲۰ ازدواج کردن خیلی بالاتر از سن های بالا هست ۲ . شما کلا چی میگید حرف ما رو بد متوجه میشی . ایشون گفتن علاقه ندارم بهش و نمیخوام باهاش ازدواج کنم پس موندنشون دلیلی نداره . وقتی یه نفر نخواد طرف مقابل خودشم بکشه فایده نداره پس باید زودتر تموم بشه ۳ . بصورت جدی بهش بگید و بگید که خواستگار براتون اومد ازدواج میکنید و ارتباط هم قطع کنید
۱ . من حاجت خاصی ندارم فقط از خدا میخوام تو راه خدا مستحکم باشیم و عاقبت بخیر باشیم.. ولی حاجت از حضرت زهرا چند بار گرفتم .. ۲ . نمی‌دونم والا عشق همجا پهن شده کف خیابون تا تو هیت دیگه من چی میتونم بگم 😅 ۳ . خیر به همه بده همه کسانی که راه حق رو میرن ۳. سلام .. ان شاالله که به حق حضرت ام البنین همه زوج ها دارای فرزند صالح بشن و زندگیشون شیرین باشه و مستحکم
ببخشید مزاحم شدم همشم شد عشق و ازدواج .. وقتی می‌بینید همچی عشق هست در زندگی انسان پس سالم و قشنگ انجامش بدید ! عشقی که خدا راضی باشه و خودتون هم ارزش رو حفظ کنید ! متاسفانه دختر خانما با دوستی و ارتباط با نامحرم این عشق ها رو بی ارزش کردن ! وقتی دختر حیا کنه و به پسر رو نده پسر هم مجبوره بره زن بگیره ! ولی الان شرایط دوستی بهتر از ازدواج هست برای همین پسرا زن نمیگیرن! چون ساپورت میشن از سمت دختر خانما دیگه !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت291 قلبم تپیدن می گیرد. به سختی در تلخی کامم آب دهان را فرو می دهم. _میشناسمتون. بله... شما پدر سروش هستین. _اون پسر نوه منه؟ همونی که الان صداشو شنیدم. اخم می کنم با شنیدن نوه ام! _بله‌‌‌.. پسرمه. _خودش کجاست؟ مرتضی تونو میگم... شنیدم باز کله اش بو قرمه سبزی گرفته! خوب شده بهتون مال و منالی هم نرسیده که همچین این رژیمو چسبیدین. همین روزاست که رژیم کوچکتون سرنگون شه و نظام سلطنتی برگرده. پاتونو از این قضایا بکشین بیرون، جرمتون خیلی سنگین میشه و اونوقت نمیتونم براتون کاری کنم. در دل به حرف هایش می خندم. خوب شده که دار و دسته‌ی شاه همه گریخته اند و او اینگونه رجز می خواند. در جوابش می گویم: _ممنون از لطفتون ولی من و مرتضی انتخاب مون همینه. هوفی می کشد. _این مملکت رنگ خوشی نمیبینه. خیلی براش دندون تیز کردن. جنگ حالا حالا تمومی نداره. صدام با خیلی از اروپاییا دستشون توی یه کاسه اس. شما چطور میخواین با دست خالی و تحریم جلوشون بایستین؟ به خودت و بچه هات رحم کن. منی که میبینی الان زنگ زدم چون غصه پسرمو دارم. شاید اون منو نخواد اما من پدرشم. اگه مرتضی رو میخوای که کشته نشه برگردونش. میبرمتون انگلیس و آمریکا! اصلا هر جا که بخواین! توی این جنگ تلف میشین. _این جا کشور ماست. ما نمیتونیم از این آب و خاک ببریم و حالا که بهمون نیاز داره در بریم. ما کشورمونو دوست داریم نه فقط توی خوشی ها! پس خواهش می کنم دیگه حرفش رو نزنین. بچه های من و مرتضی در کنار همه‌ی بچه ها اینجا خواهند بود و فرداها مثل پدرشون مقابل دشمن ها می ایستن. ما انقلاب نکردیم که دو یا چند سال بعد بزنیم زیرش! نیش پوزخندش در گوشم فرو می رود اما قانعم نمی کند. _اینا یه مشت شعاره! خودتون گول نزنین. تا وقت هست ازون مملکت بیاین بیرون. کشور چیه؟ آدم میتونه هر جا بخواد زندگی کنه. جوابی نمی دهم و با عصبانیت آخرین کلامش را نثارم می کند. _اصلا هر غلطی که میخواین بکنین. من مهر پدریمو نباید واسه‌ی شما هدر کنم. بمیرین هم برام مهم نیست. خیلی زود با صدای بوق خوشحال می شوم. اصلا متوجه حضور زینب نشده ام. دستم را می گیرد و می گوید:" فکر کنم غذاها سوخته مامان!" هول می شوم و با عجله سر ماهیتابه می رسم. با دیدن طرف سوخته‌ی کوکو وا می روم. سر سفره لقمه ای در دهانم می گذارم. بودن در خانه را ترجیح نمی دهم. با فکر این که باری دیگر پدر مرتضی زنگ بزند حالم بد می شود. تازه قلبم آرام گرفته و ترجیح می دهم بار و بندیل را جمع کنم. با عجله همان روز راهی مشهد می شویم. با دو بچه‌ی کوچک و این همه راه خیلی سختم است. نزدیکی های ظهر که به مشهد می رسیم آفا محسن توی ترمینال منتظر مان هست. بچه ها با دیدن او یاد فاطمه و فرزانه می افتند. چمدان را سعی دارم خودم بردارم اما آقامحسن اجازه نمی دهد و خودش تا ماشین می آورد. محمدحسین و زینب می خواهند کلاس بگذارند و از آقامحسن می پرسند که فاطمه و فهیمه شعر بلدند بخوانند؟ آقامحسن از همه جا بی خبر می گوید نه. این ها در دلشان عروسی است و می گویند ما یاد داریم. بعد هم شعر هایی که با آنها کار کرده ام ‌را هماهنگ می خوانند. آقامحسن هم روی فرمان دست می زند و تحسین شان می کند. جلو خانه‌ی مادر می ایستد و می گوید:" امشب بیاین. لیلا هم خوشحال میشه." _نه، زحمت نمیدیم. لب می گزد و کلاهش را از سر جدا می کند. دستی به سر کم مویش می کشد و می گوید: _زحمتی نیست. حتما با مامان بیاین. اصلا زنگ بزنین منو پیکان درخدمت شما و مادر زن عزیز هستیم. خنده ام را با سیاهی چادر می پوشانم. تعارفات بین مان بالا می گیرد تا جایی که آقامحسن می گوید: _اگه قبول نکنین منو لیلا تو خونه جا نمیده! میگه برو خواهرمو بیار. الان دست خالی برگردم به امید شب منو تو خونه راه میده. می دانم شوخی می کند. باشه می گویم و کلاهش را روی سرش تنظیم می کند. در حال رفتن است و برای بچه ها دست تکان می دهد. خداحافظی و تشکر می کنم. تقی به در می زنم و صدای قربان صدقه های مادر می آید. در را باز می کند و بچه ها با عجله در بغلش می دوند. سرشان را می بوسد و بچه ها هم بوسه به دستش می زند. از ادب شان قند در دلم آب می شود. بعد هم نوبت من می شود. دست مادر دور گردنم قفل می شود و می پرسد: _سلام! خوش اومدی، صفا آوردی! فدایش می شوم. در را پشت سرم می بندد. احوال مرتضی را از من می پرسد و من از آخرین باری که دیدمش می گویم. یکی از درختان انار توی باغچه خشک شده و دلم برایش می سوزد. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت292 یادم است سه درخت انار به نشانه‌ی ما بچه ها آقاجان کاشته بود. حال درخت محمد زرد و خشک شده بود. به خاطرم هست که آقاجان انار شیرین آن را خیلی دوست می داشت. همیشه هم وقتی انار می خوردیم پارچه برایمان پهن می کرد و می گفت دانه ای به زمین نیاندازیم. بعد هم تعریف می کرد انار میوه‌ی بهشتی است و... مادر سطل آب کنار باغچه را برمی دارد و توی آن چپه می کند. از نگاهم می خواند به درخت خشک شده فکر می کنم. _نمیدونم چیشد. یکهو خشک شد! هر چی کود ریختم پاش کاری نبود. حالا نمیخواد ناراحت باشی. لبخندی می زنم که ناراحت نیستم. محمد حسین بعد از تفتیش خانه سراغ مادر می آید و از دایی محمدش می پرسد. _محمد رفته تا سر کوچه و برمی گرده. باهم داخل می رویم و چمدان را توی اتاق می گذارم. خاطرات آمدن مان به خاطرم می آید. من و مرتضی باهم در این اتاق بودیم و او با من شوخی می کرد. یادش بخیر...! آهم را همراه با نفس بیرون می دهم. با صدای فریاد شادی محمد حسین می فهمم محمد آمده است. دم در اتاق می ایستم و محمد را می بینم، در حالی که روی زمین زانو زده و بچه ها را در بغلش می فشارد. لبخندی می زنم و با اهم اهم حضورم را اعلام می کنم. نگاهش را آهسته به سمت من سُر می دهد و فوری ایستاده سلام می دهد. پیش می روم و می بوسمش. دست گرمش را در دستم می فشارم. عصر از شدت خستگی راه بچه ها را به مادر می سپارم و اندکی می خوابم. صدای اذان به گوشم می خورد و سر جایم می نشینم. هوای اتاق تاریک شده و دستم را به دیوار می کشم. مادر در حال نماز خواندن است و زینب هم روسری مرا به سر کشیده و نماز می خواند. از دیدنش شاد می شوم. محمد حسین و دایی اش هم که معلوم نیست کجا رفته اند. بعد از وضو جا نمازی پهن می کنم و با الله اکبر دیدار عاشق و معشوق شروع می شود. بعد از نماز مادر در حالی که تسبیح می چرخاند به من می گوید: _کم کم باید حاضر شیم و بریم خونه‌ی لیلا. سر تکان می دهم و بعد از خواندن نماز عشا لباس های زینب را تنش می کنم. کمی بعد محمد و محمدحسین برمی گردند. طولی نمی کشد که صدای بوق آقا محسن کوچه را پر می کند. دست زینب و محمد حسین را می کشم و با حالت دو بهشان می گویم با محمد به داخل ماشین بروند. دست مادر را می گیرم و با هم به طرف ماشین می رویم. مادر جلو نشسته و محمد و محمدحسین در کنار هم خوب آتش می سوزانند. آقامحسن هم با پرسیدن چه خبر چه خبر قصد دارد جو را عوض کند. به خانه‌ی لیلا که می رسیم فاطمه فاطمه گفتن های زینب آغاز می شود. آقامحسن بعد از باز کردن در ما را اول تعارف می کند. منتظر می شوم مادر و او بروند و بعد من وارد شوم. لیلا با چادر گلی گلی اش به استقبال مان می آید و اشاره می کند محمد در را ببندد تا حیاط از در دید نداشته باشد. بعد از خوش و بش چای ولرم شده ام را سر می کشم. لیلا امان مان نمی دهد و مدام خوراکی به حلق مان می ریزد. عاقبت هنگام شام به سختی برمی خیزم و کمکش می کنم. فاطمه و زینب آهسته گوشه ای خاله بازی می کنند. سفره را که پهن می کنیم به همه تعارف می کنیم. آقامحسن برای همه غذا می کشد. بعد از خوردن غذا هم طبق رسم همیشگی تا آخر شب مشغول گفت و گو و شستن و خشک کردن ظروف هستیم. او سعی دارد مرا با خاطرات قدیمی بخنداند و کمتر از مرتضی حرف به میان می آورد. گاهی از بس مرا می خنداند دل درد می گیرم و با التماس می گویم بقیه ماجرا را یادم نیاورد. مادر از صبح سرپا بوده و خسته به نظر می رسد. وقتی چشمان پف کرده اش را می بینم دلم به حالش می سوزد. دیگر با این حال مادر برای میوه خوردن نمی ایستیم. بچه ها سیب و پرتقالی که می خواهند را برمی دارند و در ماشین می خورند. مادر خیلی از آقامحسن تشکر می کند و آقامحسن هم می گوید وظیفه اش است و بعد با خداحافظی از هم جدا می شوند. مادر در حال وارد شدن به خانه است که چادرش را از سر باز می کند و می گوید: _خداروشکر که دومادای سر به راهی نصیبم شده. دور از چشم محمد لبخندی می زنم و به شوخی می گویم: _ان شاالله عروس سر به راهی هم نصیبت می شه. بعد همانطور که می خندیم وارد می شویم. با این که عصر هم چندی خوابیده ام اما بعد از خواباندن بچه ها خوابم می برد. سر سفره‌ی صبحانه یادی از زینب، دوست قدیمی ام می افتم. دختر بامزه و پر انرژی که تلخی های دوران دبیرستان را برایم شیرین می ساخت. سراغش را از مادر می گیرم و او هم خبر جدیدی ازش ندارد. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت293 رفتن و سر زدن به دوست قدیمی ام به کنج خانه نشستن ترجیح می دهم. مادر می ماند تا به کارهای عقب مانده اش برسد و محمدحسین هم هنوز از بودن با دایی اش سیر نشده. تنها من و زینب کوچولو که قدم هایمان با ما به سر کوچه می رسید. با ایستادن تاکسی و متوقف شدنش به طرف ماشین می روم. انگشت شصتم را روی دکمه‌ی دستگیره فشار می دهم و بعد آن را به طرف خودم می کشم. زینب با فاصله از من روی صندلی دیگر می نشیند. تا به خانه‌ی دوستم برسیم راننده دو مسافر دیگر سوار می کند. سر کوچه شان از شیرینی فروشی یک کیلو شیرینی میخرم. دستان کوچک زینب در دستم قرار دارد. زنگ که به صدا در می آید صدای کیه کیه نفری بلند می شود. مادر زینب با روی خوش در را باز می کند و تعارف مان می کند. بعد از احوال پرسی وارد می شویم. جلو تر از ما می رود و راه را نشان می دهد. چند تقه ای به در می زند و می گوید: _ریحانه خانم اومده! بعد هم میخندد و همانجا می ایستد. دم در ایستاده ایم و بهم تعارف می کنیم که با اصرار های من او داخل می رود. خم می شوم و بند کفش ها زینب را باز می کنم. وارد اتاق نشیمن می شویم و با دیدن زینب و بچه‌ی در کنارش شوکه می شوم. دستم را روی دهان می گذارم و با ناباوری به طرفش حرکت می کنم. سلام را دست و پا شکسته به گوشش می رسانم. لبخند می زنم و تبریک می گویم. با چنان ذوقی کنارش می نشینم که اشک از چشمانم پایین می چکد. _واای! زینب چقدر بچه بهت میاد! بده این فسقلی رو به من. آهسته دستم را به طرفش دراز می کنم و قندان بچه را می گیرم. صورت رنگ پریده و دستان کوچکش دل از آدم می برد. اسمش را می پرسم و جواب می دهد: _اسمشو سیمین گذاشتیم. دستش را می گیرم و تکرار می کنم:" سیمین! سیمین جان! خوش اومدی. ان شاالله قدمت خوش باشه." زینب تشکر می کند و همان وقت مادرش سینی چای را می گذارد. تعارف می کند و تشکر می کنم. سیمین را به مادرش برمی گردانم و لب می زنم: _ببخشید. شماره تو گم کردم و نتونستم خبر بدم. خدا رو شکر که خدا بهتون یه سیمین خانم گل و گلاب داد. منم دست خالی اومدم و یه جعبه شیرینی بیشتر نخریدم. ان شاالله دفعه بعد جبران می کنم. دستش را دراز می کند و روی انگشتان دستم می کشد. _این چه حرفیه؟ لااقل تو وفا داری و هر بار میای یه سری به من میزنی و هر دفعه هم منو شرمنده می کنی. من که تهران نمیام و واسه بچه هاتم کاری نکردم. دندانم را به لبم می کشم. _این چه حرفیه؟ ان شاالله دفعه بعد با آقاتون تشریف بیارین تهران. قدمتون سر چشم! زینب فضولی اش گل کرده و یکهو غافل می شوم. وقتی به اطراف نگاه می کنم می پرسم: _زینب کجاست؟ زینب در حالی که بچه اش را در دست تکان می دهد می گوید نفهمیده کجا رفته. برمی خیزم و صدایش می زنم که مادر زینب از توی اتاق داد می زند: _اینجاست نگران نباشین. نچی می کنم و به طرف اتاق می روم. مادر زینب برایش کتاب داستانی به دست گرفته و می خواند. شرمسار می شوم و می گویم: _شما رو اذیت نکنه یه وقت! بنده خدا می خندد و دستی به سرش می کشد. _نه! دختر خوبیه. شما و زینب خیلی وقته همو ندیدین برین باهام قشنگ حرفاتونو بزنین. من و این خوشگل خانم هم کتاب می خونیم. باشه؟ زینب هم با خوشحالی جواب می دهد:" باشه!" تا می خواهم چیزی بگویم باری دیگر مادرش حرف خود را تکرار می کند. باشه ای می گویم و با زینب به صحبت می نشینیم. او از لذت مادر بودن می گوید. درست حس هایی که من هم مزه اش را چشیده ام. آنقدر غرق حرف می شویم که صدای اذان مرا از گفت و گو بیرون می کشد. نمازم را که می خوانم از آنها خداحافظی می کنم. در خانه را باز می کنم با یا الله یا الله گویی وارد می شوم. مادر قابلمه‌ی غذا را کنا سفره می گذارد و برای مان می کشد. خبر خوش بچه دار شدن زینب را که برایش می گویم مثل من ذوق می کند و می پرسد واقعا؟ خداروشکر! همه مان در حال آماده سازی عید هستیم. خیلی زود در آخر هفته نوای حاجی فیروز بلند می شود. اولین سالی است که همراه بوی باروت و تانک به پیشواز شکوفه ها می رویم. دور تا دور سفره‌ی هفت سین نشسته ایم و قاب عکس آقاجان روشنی مجلس مان شده. نم سبزه و موج های کوچک تنگ در اثر حرکت ماهی قرمز حس شادابی را می دهد. حسی که باعث می شود در میان جنگ باز هم دلت خوش باشد به چیزی. چشم می بندم و آهسته دعای زیبایی زیر لب می کنم. نمی دانم آیا سال دیگر مرتضی در کنارم هست؟ من پیش بچه ها هستم؟ آیا باری دیگر می شود بی دغدغه جنگ و با خیالی آسوده در کنار هم بنشینیم و از سال جدید لذت ببریم؟ 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️