بزار وصل شم به یه نفر چون ایرانسل خیلی ضعیف هست اینجا
۱ . سلام ..
مشکلی نداره چون شما تقلبی نکردین !
اسمتون هم که در اومده صحت کارتون هست .
۲ . سلام ..
خواهش میکنم و انجام وظیفه بوده من دقیق نمیدونم شما کی هستید چون خیلی ها پیام دادن . ان شاالله در ادامه مسیر زندگیتون موفق باشید و اینکه هر اتفاقی تو زندگی بیوفته باید خدا رو از دست ندیم اولویت باید خداوند باشه
۱ . سلام مادر شهید سلیمانی که خیلی سنشون بالا هست فکر نکنم تو گروهی باشند !
خانواده شهدا شاید الان پیامتون رو ببینن و دعاتون کنن شهید خاصی نیاز نیست باشه همه ی شهدا عزیزن و ما مدیونشون هستیم
۲ . بنظر من کارتون خیلی سخته من احساس میکنم شما خودت خیلی صاف و صادق و خوبی . پس طرف مقابلت هم باید شبیه خودت باشه . تا به آرامش کامل نرسیدین اقدام برای عقد نکنید . اگر میخوای یه نفر رو بشناسی باید ازش بپرسید دنیا رو چجوری میبینی و چجوری دوست داری ادامه بدی دنیا رو به پایان برسونی . این سوال ذهنیت یه انسان رو نشون میده
۱ . کوچیک شما هستم . خب اگه جوابشون اینه که خوبه . افسردگی ناشی از دوری از خداست. کسی که نزدیک خدا باشه و فانی ببینه این دنیا رو نه غصه میخوره نه افسرده میشه فقط یه کلام میگه خدایا راضیم به رضای تو . شما هم با توکل به خدا و اهل بیت پیش برید کمک کنید بهشون
۲ . الهم امتحانا عالینا علی آیندهینا 😅
تلاش کن ان شاالله که خدا کمک میکنه 🌸
ببخشید بابت مزاحمت ما حلال کنید دیر وقت هست و ان شاالله همه دوستان تو امتحانات موفق باشند 🌸
آها یادم رفت اینم بگم برندگان شب یلدا هم دو نفر مشخص شدن پک مذهبی تهیه کردم میفرستم خدمتشون بقیه ان شاالله شارژ هدیه میگیرن 🌿♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت312
ادامه می دهد:" مظلومیت شهید بهشتی رو که دیدم از دنیا متنفر شدم.
دیگه این دنیا رو نمیخوام. مرتضی دلم جا نمیشه اینجا.
فکر میکنم وقتشه قلبم فرسنگ ها از دنیا دور بشه اما بدون هیچ وقت از تو و بچه ها دل نکندم.
این فقط یه دوری کوتاهه به زودی اگه خدا بخواد باز هم رو ملاقات می کنیم.
_بیمعرفت چرا اینا رو میگی؟
چطور تحمل کنم؟ چرا بی رحم شدی؟
چرا عاشقم کردی و میری؟
بچه ها بهت نیاز دارن! باید لباس عروس تن زینبت کنی.
دستش را در هوا به دنبال دستم می فرستد.
کف دستانش از گزند آتش در امان مانده.
آن را به دستان سردم می چسباند.
_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من۱
نمیتوانم بیش از این به حرف هایش گوش کنم.
از اتاق بیرون می زنم و در راهروی بیمارستان به شعری که خواند فکر می کنم.
کم مانده از دیدگانم خون جاری شود.
نمیدانم چقدر اما چند ساعتی از او دور می شوم.
در راهرو و حیاط بیمارستان روی ویلچر عقده خالی می کنم.
یک لحظه هم نمیتوانم دنیا را بی ریحانه نگاه کنم.
حسن دوان دوان به طرف من می آید.
از طرز صدا کردنش گوشت به تنم آب می شود.
با ترس می پرسم چه شده؟
منگ نگاهم می کند و به هر جان کندنی است لب می زند:" برو خانمت رو ببین!"
دلم نمی آید آن حرف ها را بشنوم.
دست رد به سینه اش می زنم که با جدیت می گوید:
_دکتر گفته!
بی معطلی دستگیرهی ویلچر را فشار می دهد و با سرعت از پله ها بالا می رویم.
دکتر را دم در می بینم.
عرق شرم به پیشانی اش نشسته. وقتی نزدیکش می شوم از او می پرسم چه شده؟
بعد از مکثی کوتاه لب می زند:
_کلیهی خانمتون...
دیگر ادامهی حرفش را نمیگیرم و داد میزنم:" کلیه می خواین؟
بیاین کلیهی منو بهش بدین! تو رو خدا کلیه منو بهش بدین."
دیگر فکرم به جایی نمی رسد که دکتر جواب می دهد:
_نمیشه! باید آزمایش بشه و بعد از سلامتی کلیه مطمئن باشیم و بعد..
_بعد بعد برای من نکنین!
لحن طلبکارانه ام به خواهش و تمنا تبدیل می شود و می گویم:" تو رو خدا! هر کاری میتونین انجام بدین.
خانممو نجات بدین!"
دکتر که دیگر قطع امید کرده فقط می گوید به او سر بزنم.
زمان پا به سحرگاه جمعه گذاشته است.
از روی ولیچر بلند می شوم که حسن دنبالم می دود.
با خشم نگاهش می کنم و می غرم:
_دنبالم نیا!
پایم مثل تکیه گوشتی اضافی به تنم چسبیده و آن را با خودم به اتاق می کشم.
ریحانه سرفه می کند. خون روی لبش حالم را متلاطم می کند.
دستم را آهسته روی تخت می گذارم و کف دستش را روی دستم می گذارم.
انگشتش با بی حالی دستم را لمس می کند.
با خنده و بغض می گوید:
_یه نامه توی پاکت روی میزه. از پرستار خواستم هر چی میگم بنویسه.
یکی هدیه جشن دامادی محمدحسینمه و یکی دیگه هم باید بنویسی برای مال زمانی که دخترمون مادر شد. میدونم امانت داری خوبی هستی. و بهشون می رسونی.
هنوز هم نمی خواهم حرف هایش را جدی بگیرم و بیخیال می گویم:" خودت بهشون میدی. اصلا چرا نامه؟ جلوشون بگو حرفاتو!"
دوباره به سرفه می افتد و خون از دهانش بیرون می آید.
از درد رویش را از من پنهان می کند.
خودش را از من قایم می کند و بعد از نگران کردنم تا سر حد مرگ برمی گردد و لبخندی تحویلم می دهد.
_میشه بشینی و اون خودکارو برداری؟
میخواهم طفره روم اما مرا به جان خودش قسم می دهد.
با ترس قلم برمی دارم و هر چه می گوید را می نویسم:" سلام عزیز مادر. دختر قشنگم زینب. از همان ابتدا متوجه بودم تو مصیب هایی خواهی دید و برای این نامت را زینب گذاشتم که از صاحب نامت کمک بگیری.
امروز که این نامه را میخوانی طعم مادر بودن را میچشی. حتما وقتی به چهرهی فرزندت نگاه کنی میفهمی چقدر حاضری برایش جانفشانی کنی.
من هم مادر هستم... خواستم بدانی که من نیز حاضرم برای تو و برادرت جانم را بدهم، اما یک چیزی هایی در زندگی هست که گاه ارزشش بیشتر می شود چرا که به نفع فرزندانت هست. انقلاب اسلامی همان چیز با ارزشی است که تو و آیندگان مان میراث دارش خواهند بود.
از این گوهر تابناک حفاظت کنید و در راه آن از جان خود نیز بگذرید. من به انقلاب و شهدا مدیون هستم و امیدوارم خداوند با گرفتن جانم این دین را از دوشم بردارد...."
در حین گفتن او من فقط اشک می ریزم و گاهی این اشک با رنگ خودکار قاطی می شود.
بعد از اتمام نامه آهی می کشد و می گوید:" فقط حیف که نتونستم یک بار دیگه اون صورت ماهتو ببینم."
اشکش را پشت آن لبخند ملیح پنهان می کند.
رویم را از او می گیرم و برایش می گویم:
_دل منو با حرفات نلرزون!
بخدا تحملشو ندارم! آره من مَردم اما سنگ که نیستم.
با این حرفا دنیام زیر و رو میشه.
_
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸