eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت اگھ اگه میخوای پـــ🕊ــــرواز کنی باید دل بکنی از دنیا و تعلقاتش ! دعای آخر این بود : اللهم اَخرِجنـے حُب الدنیا من قلوبنا و زدنۍ محبة امیرالمومنین علیه‌السلام..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
بعد از هر حتما برای دعا کنید و بدون دعا کردن برای آن حضرت از سجاده کنار نروید..!✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بيچاره نيروهایِ تازه وارد گردان تمام بلاهایی را كه قبلا قديمی‌ترها سر ما آورده بودند ما رویِ آنها پياده می‌كرديم دو كلمه كه می‌خواستند حرفی بزنند و چيزی بگويند از هر طرف محاصره می‌شدند كه شما صحبت نكن،جزء آمار نيستی😅 هنوز اسمت را به آشپزخانه نداده‌اند و در واقع از سهميه ما استفاده می‌كنی‌ بنده‌هایِ خدا تا بخواهند راه بيفتند و در مقابل اين برخوردها ضد ضربه بشوند پوست می‌انداختند😁 @shahidanbabak_mostafa🕊
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
سلام وقت تون بخیرعزیزان رمان خاطرات یک مجاهددیشب پایانش بودوازامشب ان شاءلله رمان «تلنگرشهید» رومیزاریم♥️🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗تلنگر شهید💗  قسمت 1 سرم رو گرفتم بین دستام و نشستم روی زمین... اشکام یکی یکی روی گونه ام میریختن... صدای داد مردا و زنایی که توی آتیش میسوختند توی گوشم میپیچید... زبونمو روی لبهای خشک و لرزونم کشیدم... تشنم بود،انگار صد ساله آب نخوردم دوباره بلند شدم و راه افتادم بلکه یه ذره آب پیدا کنم. ترس همه وجودمو گرفته بود... بی هدف راه میرفتم... یه جا صدای یه دختر رو شنیدم رفتم نزدیکتر ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغم بلند شد... من بودم که توی آتیش میسوختم. سریع شروع کردم به دویدن به سمت مخالف که صدای گوشنوازی بلند شد... - داری از آیندت فرار میکنی؟ صدا از پشت سرم می اومد برگشتم یه پسر 26ساله بود،ای اینجا چیکار میکرد؟ چرا وقتی اومدم ندیدمش؟ حاال اینا رو بیخیال چی گفت این الان؟ آینده من؟ با چشمایی که از قطره های اشک پوشونده شده بود به پسره نگاه کردم... چهره زیبایی داشت یه جورایی نورانی بود انگار... رفتم طرفش... -هی آقا پسر اینجا کجاست؟ یعنی چی گفتی دارم از آیندم فرار میکنم؟ اصلا تو کی هستی ها؟ لبخندی روی لبش شکل گرفت... یه دفعه غیب شد... دویدم سمت جایی که بود... -کجا رفتیها این پسر؟ لامصب کجا رفتی؟ با دادی که زدم از خواب پریدم... نفس نفس میزدم... نگاهم رو دور اتاق چرخوندم... تاریک بود وقتی مطمئن شدم توی اتاقمم بلند شدم و رفتم بیرون راه آشپزخونه رو پیش گرفتم... لیوان رو پر آب کردم و سر کشیدم... وای این چه خوابی بود من دیدم؟ اون پسره چی میگفت اصلا؟ سرمو تکون دادم تا افکار جور واجور رو از ذهنم دور کنم... لیوان رو گذاشتم روی اوپن و رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم...تلویزیون روشن کردم، شبکه ها رو زیر رو رو کردم یه فیلم عاشقانه پیدا کردم. دوباره بلند شدم از تو آشپزخونه بسته پفک رو برداشتم و نشستم سر جای اولم و مشغول فیلم دیدن شدم... یه جا پسره خم شد رو دختره و خواست ببوستش که یه دفعه یاد خوابم افتام... دوباره تمام حواسم رفت به خوابی که دیدم ... اصلا فیلم رو فراموش کردم... نگاهم به ساعت افتاد... 4 صبح بود... تلویزیون رو خاموش کردم و روی کاناپه دراز کشیدم سه ثانیه بیشتر طول نکشید خوابم برد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تلنگر شهید💗 قسمت2 رژ صورتی رنگم رو برداشتم و کشیدم روی لبم...ریمل و رژگونه هم زدم... مانتو قرمز و شلوار مشکیم پوشیدم..مقنعه مشکی هم سرم کردم.. هر چی موهامو میزدم زیر مقنعه بازم دو سه تکه اش بیرون میموند... بیخیال... بعد از برداشتن کلاسور رفتم تو آشپزخونه مامان بابا مشغول خوردن صبحونه بودن. با لبخند گفتم: -سالم خانواده محترمه بابا: سلام خوشکله بابا بیا بشین صبحونتو بخور -نوچ باید برم دیرم میشه مامان یه لقمه برام گرفت و داد دستم -مرسی مامان خوشتیپم ... مامان:برو بچه خودتو لوس نکن خندیدم و بعد از خدافظی رفتم بیرون... در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. جونم بزن که بریم... پخش رو روشن کردم و صداش رو بلند. ساسی مانکن میخوند و منم گردنمو تکون میدادم. رسیدم چراغ قرمز... با دستم ضربه روی فرمون زدم و گفتم -ای بابا اینم مملکته آخه؟ سرمو تکون دادم و پخش رو کم کردم... تقه ای به پنجره خورد.. چرخیم بازم این بچه گدا ها. بیخیال گوشیمو برداشتم... اسامو چک کردم... سمانه،این دختره چیکار داره با من؟ بازش کرد -سلام دنیا ببخشید میدونم اشتباه کردم بهت تهمت زدم دیروز فرزانه بهم گفت : اصل قضیه چی بوده تو رو خدا حلالم کن خودم به بچه ها راستشو میگم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تلنگر شهید 💗  قسمت3 هه... بعد اون گندی که زده توقع داره ببخشمش؟ خیلی پرو دختره... همین موقع چراغ سبز شد و راه افتادم... گوشیمو هم گذاشتم تو جیبم... کلا از کیف خوشم نمیومد... بالاخره رسیدم دانشگاه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم... فرید جلو در منتظرم بود. پسره اکبیری... ببین به خاطرش چه شایعه ای ساخته شد. بدون توجه به او رفتم تو... اومد دنبالم... -دنیا خواهش میکنم به حرفام گوش کن - من هیچ حرفی با تو ندارم.. -خوب تقصیر من چیه؟ از کجا میدونستم... اون دختره میخواد بیاد تو دانشگاه بگه برگشتم طرفش و با لحن طلبکاری گفتم مثل اینکه تو باورت شده باهات دوستم؟ -نه ولی این شایعه جا افتاده باید با هم درستش کنیم -منم میخوام درستش کنم بعد کلاس... بعد زدن این حرف رفتم توی کلاس نشستم صندلی کنار نرگس... -سلام دنیا بانو چه عجب ما شما رو دیدیم -این دیگه مشکل شماست عزیزم که من به این گندگی رو نمیبینی -لوس نشو یالا بگو ببینم قضیه این حرفایی که بچه ها میگن چیه؟ -دو هفته پیش فرید اومد پیش من و واسه تولدش دعوتم کرد رستوران منم که بیکار بودم از خدا خواسته قبول کردم... رفتم دیدم فرید تنها نشسته... رفتم پیشش گفتم چرا بقیه نیومدن؟ گفت یه مهمونی دو نفره گرفته و فقط خودم و خودشیم خلاصه شام خوردیم و کادوش رو دادم نگو حالاسمانه ما رو دیده و اومده به همه گفته ما با هم دوستیم... من تا حالا با خیلیا دوست بودم و اصلا با این قضیه مخالف نیستم ولی خوش ندارم کسی حرف دروغی درباره ام بزنه... ورود استاد به کلاس فرصت حرف رو از هر دومون گرفت... صاف نشستم سرجام و به سخنان گوهر بار استاد جعفری گوش کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤ @shahidanbabak_mostafa🕊
• اِلاٰبـِذڪرِالله‌تـَطـمَئن‌القُـلـوبــღ تـنهآیـیت‌روبدھ‌دستِ‌خـدااون‌بلـدھ‌آرومـت‌ڪنـہ... ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
مَثَلُ الدُّنْيا مَثَلُ ماءِ الْبَحْرِ كُلَّما شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشانُ ازْدادَ عَطَشا حَتّى يَقْتُلَهُ دنیا چون آب دریاست، هرچه تشنه كامش بیشتر نوشد، بیشتر تشنه شود تا او را بكشد .. -🌸 تحف‌العقول؛ص‌‌۴۱۷ @shahidanbabak_mostafa🕊
✨سبک زندگی شهید به روایت مادر:✨ 📛«دوری از غیبت» هرزمان که دور هم جمع بودیم و احساس میکرد بحث به غیبت کشیده شده، آرام مرا تکان میداد و با لبخند و شوخ طبعی همیشگی اش میگفت "مامان بیدار شو، بیدار شو" حواسش بود در عین در جمع بودن و نشاطی که با حضورش به جمع می داد، گناهی نشه..! @shahidanbabak_mostafa🕊
حواست بھ عمرت باشه! این لحظات دیگر بر نمی گردد یہ جوری زندگی کن کھ پشیمان نشی...🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊