eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شب بخیر🌸 دوستان همسر یه شهید مدتی هست که چشم مادرشون آب مروارید آورده و نیاز به عمل داشت که خیلی هم دیر شده بود . و چند نفر هم قول داده بودند که کمک کنند که نکردن .. دیگه خودم به سختی با یکی ارتباط گرفتم و خدا خیرش بده گفتند چشم مادرشون رو عمل میکنن چون هزینه هر چشم ۱۲ میلیون بود ولی خب پول بیمارستان هم هست که ۳ میلیون میشد بازم امروز از یکی از دوستانم قرض گرفتم و دادم برا چشم یکی دیگش هم ۳ میلیون نیاز هست چون این خانواده از لحاظ مالی ضعیف هستند گفتم کمک این ماه رو به همسر شهید کنیم . چون ما مدیون خون شهدامون هستیم
دوستان یه همکاری کنید ان شاالله این ۳ میلیون جمع بشه هفته آینده دوباره عمل دارند و نگران هزینه عمل هستن🌸
پرچم حرم حضرت زینب رو چند روز پیش گرفتم بردم بیمارستان بین مریضا برای شفا خیلی صحنه ها قشنگی بود هر تختی که میبردم امکان نداشت اشک اون مریض در نیاد خیلی دوست داشتم پخش زنده بگیرم ولی خب شرایط نبود.. واقعا باید قدر سلامتی رو بدونید خیلی ها هستن رو تخت بیمارستان آرزو دارن مث قبل سلامتیشون بدست بیارن و زندگی کنند با آرامش 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗تلنگر شهید 💗 قسمت10 -یعنی کارت از عروسی دوستت مهم تره؟ -بله مهم تره... پوفی کشید گفت : از دست تو چکار کنم رفت طرف خونه.... سریع از ماشین پیاده شدم و یه خداحافظی کردم. رفتم تو خونه... نشستم روی صندلی و لب تاب رو روشن کردم... مطلب مورد نظرم رو سرچ کردم و شروع به خوندن. تموم حرفای پسره داشت برام روشن میشد ولی خیلی سوال برام پیش اومد... سرم داشت منفجر میشد. فضای اتاق تاریک شده بود بلند شدم جلو آینه ایستادم... نگاهی به سرتا پام انداختم... لباسم مثل همیشه باز بود... یعنی میتونم به حرف های اون اطمینان کنم؟ یه بار که ضرر نداره از توی کمد یه لباس پوشیده تر برداشتم و لباس شب مشکی رنگی که تنم بود رو انداختم روی تخت. به آرایشم نگاه کردم... به نظر خودم که مشکلی نداشت... خوب به هر حال تا همینجا هم زیاد تغییر داشتم تو تیپم. رفتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو برداشتم... توی راه همش فکرم مشغول بود... چرا خدا که میگن انقدر مهربونه باید انسان هارو تنبیه کنه؟ چرا خدایی که مهربانی باید بندگانش تو آتش بندازه... اصلا خدا چرا جهنم رو ساخت؟ از ماشین پیاده شدم... تالار شلوغ بود... بعد در آوردن مانتوم رفتم طرف مهسا و آرمین که کنار هم ایستاده بودند. -سلام عروس و دوماد خوشبخت بشین .... مهسا نگاه خشمگینانه ای بهم انداخت و گفت -عوضی الان وقت اومدنه؟ بزنم اینجا نصفت کنم.... با آرمین دست دادم و گونه مهسا رو بوسیدم -کار داشتم روانی حاال ببینم بچه ها کجان؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸