شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🌼🔺
#رمان_مــدافــع_عشــق💓
#قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹
ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ
🌸👈موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی🎀، پشت سرم می بندم.
زهرا خانوم صدایم می کند.☺️
– دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.🍲🍝
در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.😊
به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از #عقدمان می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم🚪. صدایت می آید.😌
– #بفرمایید!
در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.☺️
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.😢
– بفرمایید غذا آوردم.😃
– همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.😏
– مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.😒
دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.📚
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.🤔
– #نمی خوری؟😢
– این چه لباسیه پوشیدی!؟😏
– چی پوشیدم مگه؟😢
باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. #چقدر_نگاهت_را_دوست_دارم💞.
– #ریحان! این کارا چیه می کنی!؟😔
بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.☺️
– چی کار کردم؟🤔
– داری می زنی زیر همه چی😔.
– زیرِ چی؟ تو می تونی بری.☺️
– آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.😢
– چه کاری آخه؟😳
– همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟😭 هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون #عاطفی بشه.
– چرا نشه!؟😒
#عصبی_میشوی.😠
– دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.😫
جمله ی آخرت در وجودم #شکست💔. “ #تو_برام_نمی مونی.”😳
می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.😜
– این چه کاریه آخه!😳🤔
😒دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از #عاشقی داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.😊👌
ــــــــــــــــــ❤️♡❤️ـــــــــــــــــــ
#ادامــــه_دارد....💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌼🔺 #رمان_مــدافــع_عشــق💓 #قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم ر
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_345554935284238197.mp3
8.82M
#مداحــــےشــــور⇧⇧
👈⇦به تو وابسته شدم....👌
🎙⇦ #سیدرضانریمانــــے🌷
#پیشنــــهاددانــــلود⇧
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#مداحــــےشــــور⇧⇧ 👈⇦به تو وابسته شدم....👌 🎙⇦ #سیدرضانریمانــــے🌷 #پیشنــــهاددانــــلود⇧ 🍃🌸↬ @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 🌸 🎊
🌸 🎊
🎊
🎉⇦لحظہ تــولـدت
🎉⇦ شــروع پـــرواز است
🎉⇦بـراے پـرستـوهـا و
🎉⇦خـاطرہ مـانـدنے
🎉⇦بــراے تمـام آسمــانهــا ...
🌼•••••••••♡♥♡•••••••••🌼
#تـولـدت_مبـارڪ_مـرد_آسمـانی😘
#شهیدمدافع_حرم_رسول_خلیلی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#ڪلام_شهید
اگر انقلاب ڪردید تا جامعہای اسلامے داشتہ باشید دسٺ بہ سوے اجنبے دیڹ دراز نڪنید پس دݪ محڪم دارید و از ایڹ انقلاب دست نڪشید و نگذارید مشڪلات اجتماعے و اقتصادی شما را از انقلاب دور ڪند و بدانید ڪه ایڹ خود امتحان الهے اسٺ و در بهشت مراتبي است ڪه با عبادٺ بہ دسٺ نمےآید.
🌷شهــید هادی محــــبی🌷
#سالـــــروز_شهادٺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#اینفوگرافی ⇧⇧ #شهیدعلےچیت_سازیان🌹🍃 #سالروز_ولادت💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#خـــاطرات_شهدا
🔰دمدمای غروب🌥 یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوت🚕ا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.😊
🔰چشمش که به قیافه ی لرزان 😰زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.😳
پرسید: «کجا می رین؟»⁉️
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
– رانندگی بلدی؟‼️
– کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
🔰علی دمِ گوشم گفت😐: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا🚕، توی سرمای زمستان!🌨
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.😪
🔰لجم گرفت😡 و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»😒
🔰اون هم مثل من می لرزید😰، اما توی تاریکی خنده اش😄 را پنهان نکرد و گفت:
آره می شناسمش😉، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود ❗️به تمام کاخ نشین ها شرف دارن.😇 تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....❤️
#شهید_علے_چیت_سازیان🌷
📎 سالـــــروز ولادٺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌼⇦ #رهبر_معظم_انقلاب:
« #شهیــدمحسن نماینده همه این #شهدای_مظلوم شد؛ در واقع، #سخنگوی اینها شد.
این #شهیدانی🌹 که از ایران و افغانستان و عراق و جاهای دیگر در این جبهه مبارزه با اشرار تکفیری و دستنشاندههای آمریکا و انگلیس به #شهادتــــ💔 رسیدند، در واقع همه اینها در این #جــــوان خلاصه میشوند،دیده میشوند
👈 و این جوان میشود نماینده اینها، میشود نماد #شهادت_مظلومانه»
#شهیدحججی،🌹⇩🌹
( نماد همه شهیدان مدافع حرم)
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
👈 شرح حال #شهدا را بنویسید
⚡ گاهی #شهیدی نه فرمانده بود نه معروف ولی شرح حالش دلها را منقلب میکند
🔻 👈رهبرانقلاب در دیدار اعضای کنگرهی بزرگداشت #شهدای استان خراسان جنوبی:
🔹️ تشکیل این جلسات و بزرگداشت شهیدان خیلی باارزش و خیلی بااهمّیّت است. و شما این کار را دنبال کنید؛ این کنگرهی بزرگداشت شهیدان را هرچه میتوانید، باکیفیّت برگزار کنید؛ #شرح_حال این شهدا را بنویسید.
👈 ما میبینیم که یک #شهید_گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته میشود و میآید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند؛ [البتّه] وقتیکه درست و با رعایت جوانب گوناگون، این شرح حالها نوشته بشود؛ این کار را بکنید. ۹۷/۸/۱۴
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯ ⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ #احسان ـــــــــــــــــــــ
.
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_یــازدهــم۱۱
🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻
ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ
🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱
و #هلش داد ...😩
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭
احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل #دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊
#احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟
.
ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ
#ادامــــــہ_دارد...🌾🍁
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸❤️🌸
⇦ #مرگ_رفتنــــےاسـت🌹
بی صدا و آهستہ😞
بی هیچ #موجے بی هیچ #اوجے..
اما #شهادتـــــــ😍
ڪوچی است باآهنگ پردامنہ
وسرشار ازموج،اوج و عروج...🕊
#شهادتــــــ💔🍃
#شهیداحمدپــلارڪ⇧🍃
روزتان عطرآگین به #بوےشهدا🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
⇩سردار سرافراز اسلام⇩
#جانبازشهید_رحمان_فروزنده🌹🍃
👈 #سالروزشهادتــــــــ🌷
🌼تــــــولد⇦ ۱۳۴۲/۱۱/۲
شهادتــــ⇦ ۱۳۸۹/۹/۲۱
°°°°°°°°°°°°°°°°°
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
⇩سردار سرافراز اسلام⇩ #جانبازشهید_رحمان_فروزنده🌹🍃 👈 #سالروزشهادتــــــــ🌷 🌼تــــــولد⇦ ۱۳۴۲/۱۱
🔺🔺🔺
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1359 برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و پس از چندی در سال 1360 وارد ارتش شد و در طول 8 سال جنگ تحمیلی بارها و بارها در عملیاتهای مختلف حضور داشت.
#حضور_در_جنگ_تحمیلی↯💔↯
او مدت 138 ماه در جبهه های حق علیه باطل و مناطق جنگی در عملیات های والفجر 8، محرم، کربلای 6، نصر 6، مرصاد و عملیات پدافندی فکه حضور داشت و بارها مجروح شد و به مقام شامخ جانبازی نایل آمد.
💔👈سرانجام این فرمانده دلاور ظهر یکشنبه 21 آذرماه 1389 مصادف با 6 محرمالحرام 1422 هجری قمری هنگام بازگشت از رزمایش بزرگ نیروی زمینی ارتش در جنوب کشور به تبریز، بر اثر واژگونی خودرو به #شهادت رسید و در تاسوعای حسینی در مزار #شهدای_زنجان تدفین شد...
#شهیدرحمان_فروزنده🍃
سالروزشهادتــــــ🌹🍃
یادش گرامی شادےروحش #صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌼🔺 #رمان_مــدافــع_عشــق💓 #قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم ر
#رمانــ_مدافع_عشق💞
#قسمت_بیستم۲۰🔻
🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!😢
زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.☺️
– یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.😊
این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. #نگاهت_می کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. #نفست را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!😐
– مگه شما نمی خوابی؟☹️
– من؟!…تو بخواب.😐
#سکوت_میکنم و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.😊
چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.😕
– خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟
آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم. چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. ☺️خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی.😊 سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر #بوسیدن_ته_ریشت، #قلبم❤️ را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند.
“ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. #تو_زنشی.”
تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلندقد می کرد...😍
ــــــــــــ ♡♥♡ــــــــــــ
#ادامه_دارد...🌹🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
↯↯🌼| #کلام_شهید|🌼↯↯
#شهيدمحسن_اسحاقي:🔻⇩🔻
#برادران...! تا آخرين قطره خون،
با دشمنان اسلام بجنگيد.👊
نگذاريد كه برادرانتان در #لبنان و #فلسطين زير شكنجه و سلاحهاي كشنده #آمريكا، #اسرائيل و ديگر ابر قدرتها قرار بگيرند.
#برادران! نگذاريد دشمنان در بين شما #تفرقه ايجاد كنند،
⇦ #هميشه_متحد_باشيد.⇨
#شادےروحش_صلوات🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
👈 #سیدمرتضی را بگو ...
دوربینش📹 را بیاورد ، یک مستند بسازد از ما به نام ، ( #روایت_غفلت! ...
👈 #به_حسن_باقری بگو ...
در این جنگ نابرابر #تاکتیک نداریم...😔
فقط ⇦ #علی_اکبر_شیرودی چیزی نفهمد...
که اگر بفهمد واویلاست...می میرد برای #خمینی...
👈 #به_حاج_احمد_بگو...
#مسامحه و #غفلت امانمان را برید...😢
عده ای به اسم جذب حداکثری ؛ حداقل اعتقادشان را به حراج گذاشته اند!...
#خدا را چه دیده ای!
شاید در این مخمصه ای که گیر افتاده ایم...
#تو و #رفقایت به دادمان رسیدید...😔
ــــــــــــــــ♢♢🌹♢♢ــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖