شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــانــ_مــدافــــع_عــــشق❤️ 📚⇦ #قسمتــــ_بیست و نهــــم۲۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق💞
#قسمتــ_ســــےم ۳۰ 🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌼 پدرم فنجان چایش را روی میز می گذارد☕️ و روزنامه ای که در دست دارد را ورق می زند. 📃من هم با حرص شیرینی هایی که دست پخت مادرم هست، یکی یکی می بلعم.🍩 مادرم نگاهم می کند و می گوید: بیچاره ی گشنه.😁 نخورده ای مگه دختر؟ آروم تر.😊
– قربون دست پخت مامانم بشم که نمیشه آروم خوردش.😄
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم می کند.🤓
– مریم! نظرت راجبِ یه #مسافرت چیه؟🤔
– #مسافرت؟ الآن؟😳
– آره! یه چند وقته دلم می خواد بریم #مشهد.👌
مادرم در لحظه بغض می کند.😢
– مشهد؟ آره. موافقم. یه ساله نرفتیم.👌
– ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم ما هم بریم.
و بعد نگاهش را سمت من می چرخاند.
– بله بابا؟😐😳
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می رفتیم من چند روزم را از دست می دادم. کلاً حدود پنجاه روز دیگر وقت داشتم. سرم را تکان می دهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می کنم.😟
– هرچی شما بگی بابا.
– خب می خوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون می خواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادوماد هم بگیم بیان.😦
برق ازسرم می پرد.😨
– #واقعاً؟
– آره. جا میدن. گفتم که…😕
بین حرفش می پرم: وای من حسابی موافقم.🤗
مادرم صورتش را چنگ می زند.☺️
– زشته دختر این قدر ذوق نکن.😅
پدرم #لبخند کمرنگی می زند.😊
– پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ می زنم و می گم.📞
شیرینی را در دهانم می چپانم و به اتاقم می روم. در را می بندم و شروع می کنم به ادا درآوردن و بالا و پایین پریدن.💃😁 مسافرت فرصت خوبی است برای #عاشق_کردن. خصوصاً الآن که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو به دست در را باز می کند.🚪 نگاهش به من که می افتد می گوید: وا دختر خُل شدی؟ چرا می رقصی؟😂💃😂
روی تختم می پرم و می خندم.😅
– آخه خوشحالم مامان جووونی.
لیوان را روی میز تحریرم می گذارد.☕️
– بیا یادت رفت بقیه اش رو بخوری.
پشتش را می کند که برود و موقع بستن در، دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد😁
یعنی…”توی اون سرت! #شوهرذلیل!”
مادرم می رود و من تنها می مانم با یک عالمه” #تــــــــــــــــو”.
💖《مدتی هست که درگیرسؤالی شده ام توچه داری که من این گونه هوایی شده ام》💖
ادامــــــه_دارد...💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
ادامه دارد…
🌾☘🌾☘
🌀حاج قاسم سلیمانی در وصف #شهید_میرحسینی میگوید:
🔻قاسم میرحسینی، بزرگ لشکر ۴۱ ثارالله بود که واقعاً من امروز در هر مأموریتی جای خالی او را میبینم. شهید میرحسینی در بعد خودش در تمام صحنه جنگ تک بود.👌🌺
سردار رشید اسلام
#شهید_قاسم_میرحسینی🌹🍃
#سالروز_شهادت🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧✨🌧✨🌧
🎞 کلیپ
🔸ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند🌹
🔸ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند🌹
🌀«شعری که اشکهای رهبر انقلاب را جاری کرد»😭😭😭
✨اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای✨
#شهدا_دستمان_را_بگیرید😔😭
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌧✨🌧✨🌧 🎞 کلیپ 🔸ما سینه زدیم بیصدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند🌹 🔸ما مدعیانِ صفِ اول بود
༄☘🌸☘༄
💢 خطاب به آقا در جواب شعری که خواندند:
از اشک شما ارض و سما باریدند
بر آه شما انس و ملک نالیدند✨
گفتند همه "فدای اشکت آقا"
تصویر شما را شهدا بوسیدند✨
آقا خودتان حضرت خورشید هستید
از نور شما ستاره ها تابیدند✨
در مجلس خوبان شهدا هم بودند
اما همگان گرد شما چرخیدند✨
از اول و از آخر مجلس، شهدا
آقای جهان سید علی را چیدند.✨
✨اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای✨
#جانمان_فدای_رهبرمان_سید_علی❤️
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
برگی از خاطرات☘☘
🔻چند وقتی بود که به مرخصی آمده بود ولی کلاهش را در نمی آورد.😳
پرسيدم:
حسين! چرا کلاهت را در نمی آوری❓
گفت: اين طوری بهتر است.☺️
نه، از وقتی آمدی کلاه داری، حرفهايی می گويند! کلاهت را در بياور ببينم.
🔸همه اصرار کرديم؛ اما گوش نمی کرد تا اين که برادر کوچکمان در يک چشم به هم زدنی کلاه را از سرش کشيد. ديدم سر حسين باند پيچي است.😱
دلش نمی خواست کسی او را در آن وضع ببيند.😞
می گفت:
مبادا اين مجروحيت سرم، باعث شود مردم به جبهه نروند.🌾
راوی: محمدرضا هرمزی
#شهیدحسین_هرمزی🌹🍃
#سالــــروز_شهادت
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🕊✨🕊
✨🕊
🕊
🌀#تلنگر
#شهادت، خلوت عاشق و معشوق است❤️
#شهادت تفسیر بردار نیست❣❣
ای آنان که در زندان تن اسیرید به تفسیر شهادت نیندیشید که از درک قصه ی شهادت عاجزید...
فقط شهید می تواند #شهادت را درک کند...👌🌹
شهید کسی نیست که ناگهان در خون بغلتد و نام شهید را بر خود بگیرد❤️
شهید در آن دنیا قبل از این که در خون بتپد شهید است و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی توانید بشناسید و بفهمید بعد از وصلشان نیز هرگز نمی توانید درکشان کنید😔
شهید را شهید درک می کند🌹🕊
اگر شهید باشید شهید را می شناسید وگرنه آیینه ی زنگار گرفته چیزی را منعکس نمی کند که نمی کند 🖱
برخیزید و فکری به حال خود کنید😭
#لبیک_یا_حسین🌹🍃
#شهادت_نصیبتان🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌼🌿🌼🌿
♦️« سلامت تن زیباست
امّا پرندهٔ عشق🕊 💖
تن را قفسے مےبیند
که در باغ نهاده باشند⛓
🔸و مگر نه آنڪه گردن ها را باریڪ آفریدهاند
تا در مقتل ڪربلاے عشق آسان تر بریده شوند❤️
🔸و مگر نه آنڪه از پسر آدم
عهدے ازلے ستاندهاند
ڪه حسین {ع} را از سر خویش
بیشتر دوست داشته باشد❣❣
#شهید_دفاع_مقدس
#شهید_رضا_رضائیان🌹🍃
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محسن_حججے 🌹🍃
هردو #بےســــر
#یادشان_با_صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شــھــــداےمــداح👆 #شمــــــــاره(6⃣) 💠ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ💠 ♦️خدا گواه است، پی د
#شــــھــداےمــداح👆
#شمــــــــاره(7⃣)
💠|⇦به یاد عاشقان دلسوخته
حضرت #اباعبدالله_الحسین_ع💔
" #شهیدحسن_شیخ_زاده_آذری"🌹🍃
" #شهید_جواد_صراف"🌷🍃
👌 #هیئتــــےهای اصیل پایین شهر...
✨⇦افتــخار محــــله هــای
#دولاب و #قیام_تهران
اسطوره های #حزب_الله🌸
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
شادےروحــشــــــان #صــــلواتــــ🌼❣
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــ و یکم ۲۱ 👈این داستان⇦ 《فقط به خاطر تو》 ــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیستــــ و دوم ۲۲
👈این داستان⇦ 《زمانی برای مرد شدن》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌀از روزه گرفتن منع شده بودم ❌... اما به معنای عقب نشینی نبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ...
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی🍞🌭 رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ...😔
برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ...👌
🔻بعد از زنگ ورزش🏃 ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ...😱 معلم ورزش مون اومد بالای سرم ...
- خوب پاشو برو آب بخور ...💧
دوباره نگام👀 کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...😬
- چرا روزه گرفتی❓ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ...
🔻یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه⚡️ ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ...🚶
- آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها❓...
خنده اش گرفت 😁...
- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...💪
خنده اش کور شد😐 ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم😌 ...
- ما مرد شدیم آقا🕵 ...
- همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ...😄
- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت👌 ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ...
فقط بهم نگاه کرد🤓 ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...
- آقا با اجازه تون ... تا زنگ🔔 نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💠❣💠❣💠
❤️⇦ #آقــــاےمــــن...
🌼🔻نمی گویم کجا در ناکجایی
🌸🔻بگو جانا، بگو جانا، کجایی
🌼🔻شب و روز از دل سرگشته پرسم
🌸🔻تو ای پیدای ناپیدا کجایی
#اللــھم_عجل_لولیــڪ_الـفــرج💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#پروفایل⇧⇧
🍃✨🍃✨🍃
🌹 #سلام_بر_شهیدان🌹
🌷خوشا آنان که در این صحنه خاک چو خورشیدی درخشیدند و رفتند❣❣
#مدافعان_حرم🕊
#شهید_عباس_دانشگر🌹🍃
ـ~~~~~~~~~~~~~~~~
💛>>ســــلام...
#صبــحتــــــون_شــھــــدایی💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌼🌸🌼🍃
✍همرزم شهید :
🔷یک روز در چادر نشسته بودیم بعد از نماز #قرآن می خواندم و داشتم #سوره_واقعه میخواندم #حسن داشت ظرف می شست کمی صدام بلند بود که یک آیه رو اشتباه خواندم و حسن صدایش را بلند کرد گفت : این آیه درستش اینه و شروع به خواندن کرد...
همیشه قرآن میخواند و به زبان #عربی هم مسلط بود .👌
ــــ♡♦️♡♦️♡♦️♡ــــ
⇩ســــردارشهیــــــد⇩
#شهیدحسن_سلطانی🌹🍃
💔سالــــــروزشــھــــادتــــــ🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#زندگینــــامه👇
🌼 پنجم تیر ۱۳۴۶، در روستای کلیشم از توابع شهر رودبار به دنیا آمد. پدرش نصرت، رنگفروش بود و مادرش صفورا نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه در رشته ریاضی بود. از سوی #بسیــج در جبهه حضور یافت. سوم دی ۱۳۶۵، با سمت #غــواص در امالرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله به گردن، #شهیــد شد. مزا او در گلزار شهدای شهر #قزوین واقع است.🍃🌸
#شهیدعلــــےمیرزاتــرابــے💔🍃
✨ســــالروز شهادتــــــــ🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق💞 #قسمتــ_ســــےم ۳۰ 🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼 پد
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر ریحانه هم از طرف اداره اش جا رزرو می کند تا همگی با خانواده علی اکبر به مشهد بروند. ریحانه بسیار خوشحال می شود.😍😁
روی صندلی خشک و سرد راه آهن🚉 جا به جا می شوم و غرولند می کنم😖. مادرم گوشه چشمی👁 برایم نازک می کند و میگوید: چته؟ از وقتی نشستی هی غر می زنی❗️
پدرم که درحال بازی با گوشی داغون و قدیمی اش📱 است با خنده می گوید: خُب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم.😁
خجالت زده نگاهم را از هر دویشان می دزدم😑 و به ورودی ایستگاه نگاه می کنم. دلشوره به جانم افتاده “نکند نرسند و ما تنها برویم!” از استرس گوشه ی روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می پیچم و باز می کنم. شوق عجیبی دارم😍، از این که اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم از جایم بلند می شوم که مادرم سریع می پرسد: کجا❓
– میرم آب بخورم.
– وا آب که داریم. توی کیف منه❗️
– می دونم. گرم شده. شما می خورین بیارم❓
– نه مادر🙏
پدرم زیر لب😌 می گوید: واسه من یه لیوان بیار دخترم.
آهسته “چشم” می گویم و به سمت آبسردکن می روم اما نگاهم👀 می چرخد. در فکر این که هر لحظه ممکن است برسید، به آب سردکن می رسم.
یک لیوان یکبارمصرف را پر از آب خنک می کنم و برمی گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف می گردد که یک دفعه به چیزی می خورم و لیوان ازدستم می افتد.😱
– هوی خانوم، حواست کجاست⁉️
روبه رو را نگاه می کنم😐. مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن جذب که لیوان آب دستم، تماماً خیسش کرده بود. بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند. گوشه چادرم را روی صورتم می کشم. خم می شوم و همان طور که لیوان را از روی زمین برمی دارم می گویم: شرمنده. ندیدمتون.😔
ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم می کشد😖 و در حالی که گوشه پیراهنش را تکان می دهد تاخشک شود، جواب می دهد: همینه دیگه، گند می زنید، بعد می گید ببخشید.😡
در دلم می گویم: “خب چیزی نیست که… خشک میشه.”😏
اما فقط می گویم: باز هم ببخشید.😰
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش💅 حس بدی را منتقل می کند. خب پس همینه. دلش از جای دیگر پر است.⚡️
سرم را پایین می اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره می گوید: چادری هستین دیگه. جز این انتظاری نیست. یه ببخشید و سرتونو می ندازید پایین و هِری❗️
عصبی می شوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش می کنم و می گویم: در حد خودتون صحبت نکنید آقا.😐
صورتش را جمع می کند و زیر لب آرام می گوید: برو بابا دهاتی❕
از پشت، همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند. برمی گردد و با چرخشش فضای پشتش را می بینم. تو! با لبخند و نگاهی آرام، تن صدایت را به حداقل می رسانی.
– یه چند لحظه.
مرد شانه اش را کنار می کشد و با لحن بدی می گوید: چند لحظه چی؟ حتماً صاحبشی⁉️
– مگه اسباب بازیه؟ نه آقای عزیز بذارید تو ادبیات کمکتون کنم. خانومم هستن.☺️
– برو آقا. برو به حد کافی اسباب بازیِ گونی پیچت، گند زد به اعصابم. ببین بلیط ها رو چی کار کرد.
نگرانی به جانم می افتد که الآن دعوا می شود.😞 اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد می دوزی. دست راستت را بالا می آوری سمت دگمه آخر پیراهن مرد، نزدیک گردنش و در یک چشم👁 بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دگمه می بری و با فشار انگشتت دو دگمه اول را می کَنی. مرد شوکه نگاهت😳 می کند. با حفظ خونسردی ات سمت من می آیی و با لبخند😏 معناداری می گویی: خواستم بگم این دو تا دگمه رو ما دهاتیا می بندیم. بهش می گن یقه آخوندی👌. این جوری خوش تیپ تری. این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت. یاعلی❗️
بازوی مرا می گیری و به دنبال خودت می کشی. مرد عصبی داد می زند: وایسا ببینم!😡
سمت مان می آید. با ترس آستینت را می کشم.
– علی الآن می کشتت.😮
اخم می کنی و بلند جوابش را می دهی: بهتره نیای و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی.
به حراست اشاره می کنی. مرد می ایستد و با حرص داد می زند: آره اونا هم از خودتونن.❗️
می خندی😁 و می گویی: آره. همه دهاتی هستیم.
پشتت را به او می کنی و دست مرا محکم می گیری. با تعجب نگاهت می کنم😳. زیر چشمی😶 نگاهم می کنی.
– اولاً سلام. دوماً چیه داری قورتم می دی با چشات⁉️
– نترسیدی؟ از این که…
– از این که بزنه ترشیم کنه؟
– ترشی؟
– آره دیگه. مگه منظورت له نیست؟
می خندم.😃
– آره. ترشی.
– نه. اینا فقط ادا و صدا دارن.
– کارت زشت نبود؟ این که دگمه شو پاره کردی.
– زشت بود. اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم…😖 لا اله الا الله… می زدم. فقط به خاطر یه کلمه اش.
در دلم قند آب شد. چقدر روی من حساسی❗️ با ذوق نگاهت😃 می کنم. می فهمی و بحث را عوض می کنی.
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#فرازےازوصیتنـــــامہ
🌀راز عجیب شهید #ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش کردند و محلش نذاشتند😭😭
#شهید_عبدالمطلب_اکبری🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#فرازےازوصیتنـــــامہ 🌀راز عجیب شهید #ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش کردند و محلش نذاشتند😭😭 #شهی
🔻🔻🔻
♨️ #حتــــــمابخوانیــــــــــد
🔸اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید...
🔹عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت:
اسمش #عبدالمطلب_اکبری بود.
🔸زمان جنگ توی محلهی ما مکانیکی میکرد و چون کر و لال بود، خیلیها مسخرهاش میکردند.
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”#غلامرضا_اکبری ”.
🔸عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد ، ما هم میگفتیم چی میگی بابا؟؟ محلش نذاشتیم.
🔻هرچی سرو صدا کرد هیچکس محلش نذاشت.😔
وقتی دید ما نمیفهمیم کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ” #شهید_عبدالمطلب_اکبری ”.
🔻ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن!
🔸عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم، بنده خدا هیچی نگفت! فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت…
🔹فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند!🕊
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم!!! 😭😭🌾
📄وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود : 😭😭
” بسم الله الرحمن الرحیم ”
➖یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند
➖یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند…
➖یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند،
➖یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.
اما مردم❗️❗️
💠حالا که من رفتم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) حرف میزدم …
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی.🌹🍃
جای قبرم رو هم بهم نشون داد…
اینرا هم گفتم اما باور نکردید ...
راوی 👈 حجت الاسلام انجوی نژاد
#شهید_عبدالمطلب_اکبری🌹
#شادے_روحش_صلواتــــ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯