﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔰بخشی از #وصیت_نامه
#شهید_مدافع_حرم_علی_شاه_سنایی🌷
💯خواندن زیارت عاشورا❤️❤️
🔹من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا را می خواندم
نتیجه آن را در زندگی دیدم👌🌿
🔸🔸از خدا بخواهید که به همه ما اشک چشم و دل مناجات عنایت کند✨
مخصوصا در مجالس روضه امام حسین (ع)😭😭
#مدافع_حرم
#شهید_علی_شاه_سنایی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مدافع_عشق💔 #قسمت_سیوپنجــــــم۳۵ ♡ـ-------------------------------♡ 🌼⇦نعمت و کرم زم
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق❤️
#قسمت_سیوششم۳۶🔻
♡------------------------♡
🌼هوای سرد🌧 برایم رفته رفته گرم می شود.🌤
🌷 لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. می دانم شیرینی این #نماز زیر دندانم می رود و دیگر مانند این تکرار نمی شود. همه حالات با زمزمه تو می گذرد.
🍀رکعت دوم، بعد از سجده اول و جمله ی “#استغفر_الله_ربی_و_اتوب_الیه ” دیگر صدایت را نمی شنوم.😢
حتم دارم #سجده آخر را می خواهی با تمام
دل❤️ و جان به جا بیاوری.
_☆¤••° سر از مُهر برمی دارم و تو هنوز در سجده ای.
تشهد و سلامم را می دهم و هنوز هم
پیشانی ات در حال بوسه
به خاک تربت حسین (ع) است.😍
|•° چند دقیقه دیگر هم… “چقدر طولانی شد!”😔
بلند می شوم و چفیه ات را جمع می کنم. نگاهم را سمت #سرت می گردانم که وحشت زده ماتم می برد.
تمام زمین اطراف مُهرت می درخشد
از خون!😱
پاهایم سست می شود. فریاد در گلویم حبس می شود. دهانم را باز می کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید.😭😔
– ع…ع…علی!
خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه می رود، می چرخد سمت ما و مکث می کند. دست راستم را که از #ترس می لرزد به سختی بالا می آورم و اشاره می کنم. می دود سوی ما و در سه قدمی که می رسد با دیدن زمین و خون اطرافت، داد می زند: یا امام رضا!😰😣
_سمت راستش را نگاه می کند و صدا می زند: مشدی محمد؛ بدو بیا بدو!
آن قدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم
گریه😭 کنم.
|~°خادم پیر بلندت می کند و پسر جوانی چند لحظه بعد می رسد و با بی سیم درخواست #آمبولانس می کند.
خادم درحالی که سعی می کند نگهت دارد به من نگاه می کند و می پرسد: زنشی؟
_اما من دهانم قفل شده و فقط می لرزم.
– باباجون؛ پرسیدم زنشی؟
سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.
●•°دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند.
– خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟
– بله!…عقد کرده ایم.😊
– خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید.
– چی رو؟😔
با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم.
– بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید.
عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند.😔
– #سرطان_خون، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته.
_حس می کنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس.
یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم 🤒😰باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد.
– مگه اطلاع نداشتید؟
_°سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب #منفی، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن #قلبم.💔
– یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟😳
– تقریباً دو ماهه.
– اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از #بیماریش با خبر بوده.😔
*توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز ✨خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد.
– الآن چی می شه؟😔
– هیچی! دوره #درمان داره. فقط باید براش دعا کرد.😔
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. 🤔شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم #اشک پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم.😢
– یعنی هیچ کاری نمیشه…؟😳
– چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه.😔
– چقدر وقت داره؟😐
سؤال خودم، ❤️قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست #خداست.💐
$نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.✨
– کِی می تونم ببینمش؟😔
سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد.
– برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید.☺️ نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن.❤️
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام.
#من_که_خدادارم_چرا_نگران_باشم؟”
#ادامه_دارد…💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5832469045693122124.mp3
1.43M
🔸 #شرط_بندی😳
#صوت_چهــــار۴☢
📚گزیده کتاب خادم الزهرا
(شهیدسیدمجتبی علمدار)
جمعه ها در مسجد امام حسن مجتبی(ع) خیابان شهبند ساری دعای ندبه توسط سیدمجتبی برگزار میشد
با اینکه از درد ناحیه زانو رنج میبرد...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸 #شرط_بندی😳 #صوت_چهــــار۴☢ 📚گزیده کتاب خادم الزهرا (شهیدسیدمجتبی علمدار) جمعه ها در مسجد امام ح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈•
🌀چنان با #شهدا عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت:
🔻"من با شهدا راه مےروم
🔻غذا مےخورم و مےخوابم
⚜و این آسایشے ڪه برای من شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذاشت پرچـم #یامهــدی_ادرکنے، آن ناله های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند..."👌
💢#حاج_عباس_عبدالهے همــواره در سخنرانے هایش میگفت: “جسمم را به خاڪ و روحم را به خـدا و راهم را به آیندگان مے سپارم ”
💯جزو بهترین تڪ تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب مےکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشڪر عاشــورا بود و چه زمانے که بعد از بازنشستگے نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت...
#مدافع_حرم
#شهید_جاویدالاثر_عباس_عبداللهی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
☜کلام #شهید
🌸 بچه که بودم همه میگفتن:
❤️ "مشت آدما اندازه قلبشونه"👊
🔹مامانم میگفت:
"شهدا وسعت قلبشون اونقدر زیاده که قابل توصیف نیست"✨🌹
🔸اون موقع با خودم فکر می کردم
یعنی دست شهیدان باید چه اندازه ای باید باشه که به وسعت قلبشون برسه؟!
شاید اصلا حرفم خیلی خنده دار بود
🔹اما قسمت جالب داستان اونجاست که فهمیدم بعضی شهیدا اصلا دست نداشتن!!!
وای خدا!!😱😭
🔴یعنی وسعت قلبشون اونقدر زیاده که کار از دست و این چیزا گذشته؟!! ❤🌹
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔸هر گاه فکرش به جایی نمی رسید، به مسجــد جامع می رفت و دو رکعت #نماز می خواند و از خدا کمک می گرفت.✨❤️
🔹می گفت:
"اگر به مشکلی برخورد کردی، بهترین راه این است که #نماز بخوانی و از خدا کمک بگیری و #توسل داشته باشی.🌹🌹
💠آن وقت خدا هم راه را به شما نشان می دهد."💠
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔰آدرس #اینستـاگرام⇩کانالمون ⇩
https://www.instagram.com/modafehanevelayat
لطفا برای حمایت حتما مارو در اینستاگرام هم دنبال کنید😊🌹
❣🌸❣🌸❣🌸❣
#گذری_بر_زندگینــــامه⇩⇩
#شهیدسیدحسین_فاضل_الحسینی به تاریخ 06/04/41 در #مشهد متولد شد. سید حسین هنگامی که فرماندهی گردان روح الله از تیپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت در تاریخ 24/11/64 و در عملیات #والفجر_8 به #شهادتــــ💔 رسید. او از جمله سرداران بی نام و نشان #حضرت_روح_الله است، از همان هایی که وقتی امام خمینی در حصر مزدوران رژیم پهلوی بود ، در گهواره تاب می خورد و شیر می نوشید. 15 سال بعد ، او شیربچه ای بود که به خیل سربازان حضرت روح الله پیوست👌 . سربازانی که عالمی را به شگفتی واداشتند.❤️
《روحمان با یادش شاد》
#شهیدسیدحسین_فاضل_الحسینی🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
1_41205700.mp3
8.39M
💯سخنان #حسن_عباسی از فتنه 98
واقعا خیلی جالبه
حتما گوش بدید
🇮🇷 #نهم_دی #فتنه #صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمت_بیستوهفتم۲۷🔻 👈 این داستان⇦《والسابقون》 ـ……………………………………… 🌼 #قـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیست_و_هشتم ۲۸
👈این داستان⇦ 《 پسر پدرم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌀هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
🔹چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...😑😔
🔸با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...😐
🔹وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...✔️
🔸منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم😇 ... تا اینکه اون روز ...✨
🔹از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم 🛌...
وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...😯
🔸- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... 😀🙃
🔹مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...😱
♨️پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...👤
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#مــــهــــــــم....👇
از همسنگراے عزیز تقاضامیکنم حتما مطالب امروز کانال رو دنبـــال کنید...
♻️گرامی باد؛ سالروز حماسه #دشمن_شکن ۹ دی