شـھیـــــــدانــــــہ
↑^_^↑ #رمان_مدافع_عشقــ💖ـــــ 📖 #قسمت_اول🖊 #هـــــوالعشقــــــ💝 📸یکی از چشمانم را می بندم و با چ
📚 #رمــــان_مــدافــــع_عشــــق👆
از ⇦ #قسمت_اول برا اون دسته عزیزانی که موفق نشدند از اول رمان رو بخوانند
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمتــــ_چهلوپنجم۴۵🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهل و ششم ۴۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎همان طور که هاج و واج نگاهت می کنم😳 یک دفعه مثل دیوانه ها می خندم. زهرا خانوم دست دراز می کند و یقه ات را کمی سمت خودش می کشد.
– علی معلومه چته؟! مادر این چه کاریه؟ می خوای دختر مردم بدبخت شه؟ نمیگی خانواده اش الآن بیان چی می گن⁉️
خونسرد نگاه آرامت😊 را به لب های مادرت دوخته ای. دو دستت را بلند می کنی و می گذاری روی دست های مادرت.
– آره می دونم دارم چی کار می کنم.
زهرا خانوم دو دستش را از زیر دست هایت بیرون می کشد و نگاهش👀 را به سمت حسین آقا می چرخاند.
– نمی خوای چیزی بگی؟ ببین داره چی کار می کنه. صبر نمی کنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاره رو عقد کنه❗️
او هم شانه بالا می اندازد و به من اشاره می کند که:
– زن؛ چی بگم؟ وقتی عروسمون راضیه.👌
چشم های گرد زهرا خانوم سمت من برمی گردد.😶 از خجالت سرم را پایین می اندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک می کنم.
– دخترم…عزیز دلم! من که بدِ تو رو نمی خوام. یعنی تو جداً راضی هستی؟ نمی خوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه❓
فقط سکوت می کنم و او یک آن می زند پشت دستش و می گوید:
– ای خدا! جوونا چشون شده آخه⁉️
صدای سجاد در راه پله می پیچد که:
– چی شده که مامان جون اینقدر استرس گرفته😳
همگی به راه پله نگاه👀 می کنیم. او آهسته پله ها را پایین می آید. دقیق که می شوم اثر اشک را در چشمان قرمزش😢 می بینم. لبخند لب هایم را پر می کند. پس دلیل دیر آمدن از اتاقش برای خداحافظی، همین صورت نم خورده از گریه هایش بود. زینب جوابش را می دهد:
-عقد داداشه⁉️
سجاد با شنیدن این جمله هول می کند. پایش پیچ می خورد و از چند پله آخر زمین می افتد. زهرا خانوم سمتش می دود.
– ای خدا مرگم بده! چت شد❓
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💖✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
📣 #اذان_معجزه_آسای
#شهید_ابراهیم_هادی
─┅═✨🌹✨═┅─
💠 در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد #اذان بگوید. همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی #اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول #اذان گفتن می شود.
💠 وقتی که #اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.
💢 اذانی نابهنگام که تا آن لحظه، حکمتش بر کسی روشن نبود و این #اذان معجزه آسا، ۱۸ عراقی را همراه با فرماندهان خود، وادار به تسلیم کرد و بدینگونه سرنوشت عملیات را به نفع سپاه اسلام، رقم زد!
#شهید_ابراهیم_همت
#یادش_با_ذکر_صلوات
─┅═✨🌾🌹🌾✨═┅─
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ امروز حسین زمان یاری دهنده میخواهد و بدا به حال کسانی که ندای #هل_من_ناصر_ینصرنی حسین زمان خود را بشنوند و به یاری او نشتابند.
▫️هر جا حرف #بدگویی و #غیبت بود، تذکر می داد و اگر ادامه پیدا می کرد مجلس رو ترک می کرد.
#شهید_عبدالله_قربانی
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#سیــــــــره_شهــــــدا👆 #شمــــــــــــــاره(1⃣1⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢《بیتجربه نبود، مسافر بود》
🍃🌹
#سیــــــــره_شهــــــدا👆
#شمــــــــــــــاره(2⃣1⃣)🔻🔻
━━━━━💠🌸💠━━━━━
▫️پدر #شهید می گفتند:
زمانی که #شهید بزرگوار قرار بود به
جبهه مقاومت #اعزام شود، در پاسخ
به این سوال که هنوز رهبری #فتوای_جهاد نداده است،
▫️گفت:
«مگر حتما باید عرصه تنگ شود تا
آقا اذن جهاد بدهد، قبل از آنکه عرصه
تنگ شود باید برویم تا آقا #اطمینان_خاطر یابند.»
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حسین_هریری
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
۰─═ ✨🍃🌸🍃✨═─۰
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖