شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 6⃣ ⇦ #عملیـــــات 🔸بیست نفر هم نمی شدیم که صدای تانکهایشان آمد، فرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─┅═✨🌹✨═┅─
💠 #کلام_شهید
✅ به خودمان بقبولانیم ڪه در این
زمـــان به دنیا آمده ایم و شیعه
هم به دنیا آمده ایم ڪه مـؤثر در
تحقـق ظـــهور مـولا باشیم.💯
و این همراه با تحمل مشڪلات
مصائـب، سختی ها، غـــربت ها و
دوری هاست و جـــز با فـدا شدن
محقـق نمی شود حقیـــقتاً.👌💔
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌹🍃
#روزتـــون_متبرڪ_به_نگــاهشهدا
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و یکم ۵۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎د
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و دوم ۵۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎کف دست هایم را اطراف فنجان چـــ☕️ـــای می گذارم، به سمت جلو خم می شوم و بغضم را فرو می خورم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و نفسم را حبس می کنم.😐
“نیا!”
چقدر سخته مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی! فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم می گذارم. یک دفعه جلوی چشمانم می خندی.😀 تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین می برد و قطرات اشک روی گونه ام سر می خورند.😭 یک جرعه از چـــــ☕️ــــای می نوشم. دهانم می سوزد و بعد گلویم.
فنجان را روی میز کنار تختم می گذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالش می گذارم. دلم برایت تنگ شده.❣ نه روز است که از تو بی خبرم،. از لحن آرام صدایت، از شیرینی نگاهت. زیر لب زمزمه می کنم: “دیگه نمی تونم علی❗️”
غلت می زنم. صورتم را در بالش فرو می برم و بغضم را رها می کنم. با هق هق گریه می کنم.😭
“نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا⁉️ نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا می شه کم نیست.”
به بالش چنگ می زنم و کودکانه بهانه ات را می گیرم. نمی دانم چقدر، اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم.😴
حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث می شود تا چشم هایم👀 را باز کنم. غلت می زنم و به دنبال صاحب دست چند بار پلک می زنم. تصویر تاری مقابلم واضح می شود. مادرم لبخند تلخی می زند و می گوید:عزیز دلم پاشو برات غذا🍝 آوردم.
– ساعت چنده مامان❓
– نزدیک دوازده.
– چقدر خوابیدم❓
– نمی دونم عزیزم❗️
و با پشت دستش صورتم را نوازش می کند.
– برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی.
با چشم های گرد نگاهش می کنم.😳
– تو از کجا فهمیدی❓
– بالاخره مادرم❗️
با سر انگشتانش روی پلکم را لمس می کند.
– صدای گریه ات😭 میومد.
سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.
– غذا زرشک پلوست. می دونم دوست داری. برای همین درست کردم.
به سختی لبخند می زنم.
– ممنون مامان.🙏
دستم را می گیرد و فشار می دهد.
– نبینم غصه بخوری❗️ علی هم خدایی داره. هر چی صلاحه مادر جون.
باور نمی کنم که مادرم آنقدر راحت درباره ی صلاح و تقدیر صحبت می کند. بالاخره اگر
قرار باشد برای دامادش اتفاقی بیفتد، دخترش بیچاره می شود.
مادرم از لبه ی تخت بلند می شود و با قدم هایی آهسته👣 به سمت پنجره می رود. پرده را کنار می زند و پنجره را باز می کند.
– یه کم هوا بیاد تو اتاقت… شاید حالت بهتر بشه.
وقتی می چرخد تا سمت در برود می گوید: راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه❗️ راست می گه مادر جون یه سر برو خونه شون. فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا می رفتی.
در دلـــــ❤️ــــم می گویم: “خب بیشتر به خاطر اون بود که می رفتم.”
مامان با تأکید می گوید: باشه مامان❓ فردا حتماً یه سر برو پیششون.
کلافه چشمی👁 می گویم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا می کند و از اتاق بیرون می رود. با بی میلی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش نگاه می کنم.😕
“باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه.”
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته❗️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃❤️🍃
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ #خاطرات_شهدا
﷽
═══✼✨🌺✨✼═══
▫️ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ...
ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟
▫️ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی⁉️
#شهید_مهدی_زین_الدین🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ اگر دلتان گرفت یاد #عاشورا کنید و مطمئن باشید غم ش
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ خدایا ما را به خاطر همه قصورات و کوتاهی هایی که در قبال انقلاب اسلامی داشته ایم ببخش.
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
💠 چہ زیبا گفتـ اسطوره اخلاص
•┈••✾✨💖✨✾••┈•
▫️قلم مےزنید براے رضاے خدا باشد
▫️قدم برمےدارید براے رضاے خدا باشد
▫️حرفـ مےزنید براے رضاے خدا باشد
▫️همه چے؛ همه چے؛ براے رضاے خدا باشد
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ اگر بعد از من میخواهید راه بنده را ادامه دهید و روح من از شما راضی و خوشنود باشد همیشه در خط اسلام و در خط #ولایت_فقیه که همان خطِ اسلام است حرکت بکنید.
#سردار_شهید_حاج_محمد_عبادیان🍃🌹
#فرمانده_تدارکات_لشکر۲۷
#سالروز_شهـادت
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و سوم ۴۳ 👈این داستان⇦《 بیدارباش 》 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و چهارم ۴۴
👈این داستان⇦《 سلام بر رمضان 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...✨
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ🔔 اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ...🍛 گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...😐
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن📖 ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت💪 می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ🍲 مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ🍳 رو داشته باشم ...
مادربزرگ👵 دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ🔔 می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...😊
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ❄️🌸❄️
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ بی بی جان ممنونم که اسم بنده را پذیرفتی
و پرونده من روسیاه را امضا کردید و قبولم کردی که جز مدافعان حرمت باشم.
لبیک یا زینب {س}
#جاویدالاثر
#شهید_مرتضی_کریمی🌹🍃
#فرمانده و مربی محبوب
#مداح اهل بیت {ع}
#جانباز فتنه ۸۸
#مدافع حرم
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹
♻️ #پرواز_تا_خدا
👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا
« شما + دوست شهید شما + خدا »
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⬅️ #گام_چهارم
🌹هدیه ثواب اعمال خود به #شهید 🌹
▫️از همین الان هر کار خیر و ثوابی انجام میدید مثل نماز واجب و مستحبی ، ادعیه ، زیارات ، صدقه ، حتی درس خوندن برای رضایت خدا سریع تو ابتدا یا انتها ی آن بگید :
▫️خدایا اطاعت من اگر چه اندک است ولی یه نسخه از ثوابشو هدیه میکنم به روح دوست #شهیدم که هر عملی یک عکس العملی دارد (طبق روایات نه تنها ثواب اعمالتون کم نمیشه بلکه با برکت تر هم خواهد شد)
👈 توجه : مطمئناً #شهید با کمالات و رتبه ای که داره نیازی به ثواب ماها نداره. پس دلیل این گام چیه !؟؟
✅ جواب : شما با اینکار ارادت و خلوص نیت و علاقتونو به #شهید نشون میدید. یعنی به #شهید میگید چیزی بهتر از ثواب اعمال یافت نکردم که تقدیم دوست کنم.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رفیق_آسمانی
#رفاقت_با_شهدا
#پرواز_تا_خدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ توصیه سیاسی یک #شهید برای حفظ دیانت بستگانش⇩⇩
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ از #سیاست دوری نجویید و در همه امور سیاست فعالانه شرکت کنید و دقت کنید که سیاست از دیانت جدا نیست آن چیز برای شما ملاک باشد که خدا در آن باشد.
☑️ #سیاست ما عین دیانت ماست
#شهید_مسعود_نیرنجی🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و دوم ۵۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎ک
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و سوم ۵۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ🛎 را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد.
– کیه❓
چقدر دلــــ❤️ـــم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود❗️ تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم!
صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم.
– آخ جون خاله لیحانه.😄
به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من.😍 چقدر با محبت! حتماً او هم دلــــ❤️ـــش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم.
– خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست❓
سرش را چند باری تکان می دهد.
– اوهوم اوهوم….داشتم با موتور 🏍 داداش علی بازی می کردم.
و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم👀 می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد.
علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود.🏃
– مامان مامان…بیا خاله اومده…
پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم 👀 سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند.😍
– ریحانه! از این ورا دختر❗️
سرم را با شرمندگی پایین می اندازم.😔
– بی معرفتی عروست رو ببخش مامان❗️
دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد.
– این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی.✨
این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”.❗️
مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلــــ❤️ــــم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود.
– بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم.🍷
– نه مادر جون زحمت میشه.
همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه…❗️می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز.
چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه❗️
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود.😁
– واااای ریحاااانه؛ ناااامرد.
پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد.😍
دل❤️ همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم.
محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم 😁 و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری❗️”
نگاهم 👀 می کند و می گوید: چقد بی……شعوری❗️
می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری.😁
بازوانم را نیشگون می گیرد.
– بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ ☎️ می زدیم همه اش خواب بودی.
دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم.😘
– ببخشید❗️
لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد.
– عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه❗️
سر کج می کنم و می گویم: چشم❗️
– خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن.
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید🍷🍷
سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو 🍷🍷 است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود.
– منم می خوام. منم می خواااام.
زهرا خانوم لبخندی ☺️ می زند و دوباره به آشپزخانه می رود.
– باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم❗️
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم.😑
– ببینم!…سجاد کجاست❓
– داداش…⁉️ وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه❓
خنده ام می گیرد.😁 راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند.
– اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی❓
لبخند دندون نمایی می زنم.😬
– اولش آره.
گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد.🍷
– بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی❓
لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.❤️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💖✨💖
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ #خاطره_شهید
____🍃🌸🍃____
▫️همرزمانش می گفتند او در عملیات ابتدا شیمیایی شده بود ولی با همان حالی که داشت دست از نبرد با دشمنان اسلام برنداشت و سوار لودر شد تا خاکریز را درست نماید که رزمندگان بتوانند پشت آن سنگر بگیرند . که در همین انجام ترکشی به او اصابت نمود و به درجة رفیع شهادت نائل شد.
#شهید_سید_احمد_صالحی_شریفی
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖