eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 ▫️"محمد معافى" متولد شهرستان نکا در استان مازندران، فرمانده زبده نظامی و مستشار ایرانى با نام جهادى "صابر" که در سوریه به رسید. ▫️این شهید مدافع حرم در ۳۰ دى ماه ۹۶ در شهر البوکمال واقع در استان دیرالزور سوریه در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به دوستان شهیدش پیوست. ▫️ معافی متولد سال ۶۱ بود که در ۳۵ سالگی به شهادت رسید. ▫️یک پسر ۹ساله و یک دختر ۲ساله از او به‌یادگار مانده است. 🌹🍃 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
🏴🏴🏴 #تسلیــــت ▪️ای تاج سر عالم و آدم زهـــرا از کودکی ام دل به تو دادم زهرا ▪️آن روز که من هستم و تاریکی قبر جان حسنـــت برس به داد ما زهــــــرا #شهادت_بانوی_دو_عالم_فاطمه_زهرا_س_تسلیت_باد #یازهـــــــرا 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 《حبس اگر هستید بین #خاڪ و خاڪستر ولی در دل ما آنچه جولان می‌دهد #یاد شماسٺ》 ▫️"جانفشانی های شما را هرگز فراموش نخواهیم کرد" ▫️یاد و خاطره #شهدای گرانقدر #آتشنشان را گرامی میداریم. #یـادشان‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و هفتم ۵۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎
💞 و هشتم ۵۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش می کشد. در حالی که سرم را روی شانه اش قرار داده ام زمزمه می کند: امروز فردا حتماً زنگ☎️ می زنه. ما هم دلتنگیم… بغضم را فرو می برم و دستم را دورش محکم تر حلقه می کنم. “بوی علی رو می دی…❣” این را در دلم❤️ می گویم و می شکنم. فاطمه سرم را می بوسد و مرا از خودش جدا می کند. – خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برای شام کمک کنیم. به زور لبخند😏 می زنم و سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. سمت درِ اتاق می رود که می گویم: تو برو… من لباس مناسب تنم نیست. می پوشم، میام. – سجاد نیست ها❗️ – می دونم. ولی بالاخره که میاد. شانه بالا می اندازد و بیرون می رود. احساس سنگینی در وجودم، بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم می کنم. سر درگمم.😑 نمی دانم باید چه طور مابقی روزها را بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را بر می دارم و روی سرم می اندازم. همان روسری که روز عقد💞 سرم بود و چادری که اصرار داشتی با آن رو بگیرم. لبخند کمرنگی لب هایم را می پوشاند. احساس می کنم دیوانه شده ام. با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو می گیرم و از اتاق خارج می شوم. یک لحظه صدایت می پیچد: حقا که تو ریحانه منی❗️ سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست❗️ وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…❗️ این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..❓ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…❗️ احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید. – بیا…❗️ آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم⁉️” سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو…❗️ سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای😘 که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو❗️ یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد.💓 صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن❗️ بغضم می ترکد.😭 تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم📱 را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز❗️ فقط تو را می خواهم. زنگ تلفن📱 قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم👀 به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…” کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه❗️” بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم. – بله؟ – سلام زن داداش! با تردید می پرسم: آقا سجاد❓ – بله خودم هستم… خوب هستید! دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم.😞 – می خوام ببینمتون❗️ متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟😳 – نه! اتفاق خاصی نیفتاده. “اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد❓” – مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم تا پنج دقیقه دیگه می رسم. – می شه یه کم از کارتون رو بگید❓ – نه❗️…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش. ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💫🌸💫 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 #شهیـــدانه 💠 ما سربلند می‌ایستیم و افتخار می‌کنیم که میوه‌های سالها جهاد با چشمانی باز هستیم، با اختیار و اخلاص، چشمانی که با عشق و اراده به #شهادت بسته شدند. #مدافـــع_حــــرم #شهیـــد_جهـــــاد_مغنیــــــه🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #کــــلام_شهیــــــد 🌺 مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد.. ▫️گفت: چشم، هر چه تو بگویی ▫️فقط یک سوال؟ میخواهی پسرت عصای دست این دنیایت باشد، یا آن دنیا؟ ▫️مادرش چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد... 🔻در زمان غیبت، اطاعت محض از #ولایـت_فقیـه داشته باشید. #شرمنده_مادران_شهـــداییم #شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شــھــــداےمــــداح⇧⇧ #شمــــــــاره(6⃣1⃣) 🌹🍃🌸🍃🌹 #فرازےازوصیتــنامه⇩⇩ 💠👈مادرجان بگذار ما هم خوب ب
👆 (7⃣1⃣) 👇 💠 وای بر شما که اکنون فریب خوردید و مشغول بازی های دنیا و سیاست شدید و راه را گم کردید 《محور اصل ولایت است》 اما شما به خاطر منافع خود آن را زیر پا گذاشتید. ┅═✼✨❉✨❉✨✼═┅ 👈 ذاکر اهلبیت (ع) خادم الشهدا ""🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 #شهیـــــدانه ▫️سید نبود....ولی تو لشکر فاطمیون اسمش رو گذاشت #سید_ذاکر ▫️بی بی دو عالم دستش رو گرفت و یکی از تیرها به #پهلوش اصابت کرد و در لحظات آخر تنها ذکرش #یازهرا بود. #مدافـــع_حــــرم #شهیـــد_محمـد_سخنـــدان🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #کـــلام_شهیـــــد ▫️بنویسید که پروانه شدم پـــر بدهم ▫️نوبت من شده تا پای دلم سر بدهم ▫️اینکه غم نیست تنم غرق جراحت باشد ▫️حرم حضـــرت زینــــب به سلامت باشد #مدافــع_حـــــرم #شهید_سید_فاضل_موسوی🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #زندگینامــــــه ▫️#شهید_ناصر_سیار در سال ۱۳۳۳، در اراک دیده به جهان گشود. ▫️او نخست تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و با ورود به ژاندارمری و ادامه تحصیل در دانشکده افسری توانست مدرک کارشناسی نظامی خود را بگیرد. ▫️وی سرانجام در ۳۰ دی‌ماه ۱۳۶۶، در سراوان در درگیری با اشرار مسلح بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت رسید. #شهیـــد_ناصـــــر_سیـــــــار🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #دلنوشتـــــه 🔸هر #شہیدے ڪہ بر خاڪ مےافتد تڪہ اے از بُغض هاے نهفتہء مولا را شڪوفا مےڪند . 🔸#شہیدان بُغض هاے بَرملا شده ی مـــولا هستند ... 🔻کجایید ای #شهیدان خدایی🌹 #شهدا_شرمنده_ایم #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #شهیـــــدانه فاصله ات از خاکریز تا خدا فقط یک دلــــ❤️ـــــ بود... #شهیـــد_فـــــرداد_علیپــــــور🌹 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #شهیـــــدانه ▫️شب و مهتاب و من و... "عشق" نه …!!! ▫️شب و مهتاب و من و … قاب عکسی از "عشق" #شهـــــــدا_همیشـــه_نگاهـــی #اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة #یـاد_شهـــدا_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و نهم ۴۹ 👈این داستان⇦《 با صدای تو 》 ــــــــــ
🔻 ۵۰ 👈این داستان⇦《 دعایم کن 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت😳 چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم .... تلویزیون📺 رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ... - پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...🍃 گریه ام گرفت ...😭 - توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...✨ پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...💫 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم 😭... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من👀 حروم شده بود ... و فکر می کردم ... در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...🍃 - خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ...✨ اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈خلبان هوانیروز #شهیــد_احمـــــد_کشــــوری🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 ❤️ عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ✨صبح ڪه مےشود باز ڪبوتر دلمـــ❤️ـــان پر مےڪشد بہ بام یاد تو ای شهیــــــد بہ یادمان باش گرداب دنیا دارد غرقمـــــــان مےکند... #شهید_امیر_حاج_امینی🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات ســــــلامــ ... #صبحتــــــون_شهــــدایــــے🌸 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 🌺 شمــــا رفتیـد و حـــالا مـــــــــــا مـــانده ایــــــــــم با خیــــــل عظیم حملات دشمــــــن مــا مانده ایـــم و ایستـــــــــاده ایم در این نبــــــــــرد تن به تن نـــــــرم❗️ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 💢 شهیدی که بعد از شناخته شد ▫️شهید مدافع حرم اکبر شهریاری حافظ کل قران و مداح اهل بیت بود ▫️مادر شهید : من نمی‌دانستم که وی مداح اهل بیت حافظ و قاری قرآن کریم است اما پس از شهادت فهمیدم که قاری و مداح اهل بیت علیه السلام بوده است در واقع من فرزندم را پس از شهادت شناختم ▫️همسر شهید : او حافظ کل قرآن بود اما از آنجایی که انسان متواضعی بود نگذاشت کسی این قضیه را بداند. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ سلام بر آنان که در راه خدا از جان و مالشان دریغ نمی‌کنند. ▫️امت شهیدپرور از شما درخواست می کنم پشتیبان #ولایت_فقیه باشید طلوع⇦۴۲/۲/۱ عروج⇦۶۴/۱۱/۱ #شهیـــد_تـــــرور #شهیـــد_مجیـــد_تاج_الدیـــن🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ▫️میگفت یه روز به دیدار خانواده رفیق شهیدم رفتم و میدانستم که دختر کوچکی دارد، من هم برایش یه اسباب بازی تهیه کردم و رفتم... ▫️وقتی به خانه آن شهید رسیدم و در زدم، دخترک در خانه را باز کرد، بدون این که به اسباب بازی که توی دستم بود، نگاه بیندازد گفت: ▫️اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو.... و تا چند روز حال شهید کلهر گرفته بود. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و هشتم ۵۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 و نهم ۵۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد📞 آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند.😞 به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد.🍉 مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم. گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم.😏 فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود.🛎 – من باز می کنم. این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه❓ – منم. خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده❓ آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده❓ دستی به لب و ریشش می کشد. – نه. برید تو… پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا❓ – آقا سجاده. و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود. سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم👀 اشاره می کند بیا… “پشت سرش برم که خیلی ضایع است❗️” به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند. – مامان زهرا!؟ آب آوردید❓ فاطمه چپ چپ نگاهم می کند. – آب بعد از نون پنیر❓ – خب پس شربت! – آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم. – نه❗️ بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه. – خداحفظت کنه. در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد.😞 – بیایید آشپزخونه. نگاهش👀 در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم. – من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید❗️ و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن❓ سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم👁 می کند. – راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی📱 فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه. اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم. – من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره.🍃 طاقتم تمام می شود. – می شه سریع بگید❗️ سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم😳 می کند. “خدایا چرا گریه می کنه❓” لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم. – امروز… خبر رسید که علی … علی شهید…🌹 و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده❓ تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج😇 و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت❗️… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم.😊 چیزی نمی فهمم… “دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم⁉️” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی❗️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🌹✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 💢 پلیس موتور سوار شهید استوار دوم محسن شکراللهی جمعی یگان امداد اصفهان که در تاریخ  ۲۸/۱۰/۹۳ به همراه همکار خود شهید استواردوم سید اسدالله جعفری در حال گشت زنی در اتوبان فرودگاه اصفهان بودند که به یکدستگاه خودرو سواری مشکوک شده و راننده خودرو در اقدامی جنون امیز موتور سوار پلیس را زیر گرفته و باعث شهادت این دو بزرگوار شدند. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 آهای زمستــــ❄️ــــان؛ حواست جمع باشد !!! دور تو و تمام عاشقانه هایت را خط خواهم کشید، اگر با آمدنت آقای ما حتی یک سرفه کند... اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای✨ ❤️ 🍃🌹↬ @shahidane1